سنگ‌نامه

از هنرمند پیکرتراش: برهنه معصوم

هیچ یادم نمی‌رود

روزى در یک گفتگوى خودمانى

به آن یار جان جانى

 که پرسیده بود:

چند زبان را بلدم؟

گفتم: همه زبان‌هاى جهان را‌!

خوب می‌دیدم که از شنیدن این‌گونه پاسخ

آهسته آهسته بر سرش شاخ می‌کشید!

از گرده‌هاى من «تو» مپرس!

می‌ترکید !!!

چشمانش همچو بشقاب بزرگ‌تر می‌شد

گفتم: آرى! همه را بلدم!!

مشت نمونه خروار است

به‌ویژه همین زبانِ سنگ بی‌زبان را!

گفت: چى گفتى؟

 گفتم آرى! سنگ هم زبان دارد!

آگاهى از دل و درونِ سنگ خموش

آگاهى از پیام او

سخن و زبان اوست!

خوب گوش کن و بشنو اى گران‌سنگِ من:

سنگ:

سنگینى‌اش

خاموشى‌اش

شکوه‌اش

از گرمى‌ها

از سیلاب و سردى‌هاى روزگار

با من و تو سخن‌ها دارد!!

سرزمین من که پُر کوه و سنگ است.

بیشتر با من سخن دارد.

زبان سرزمین زبان بسته خود را

خوب بلدم و می‌دانم

درست‌تر و بهترش این‌ست که بگویم:

هر کجا که سنگ است

چه سنگ بر سرِ سنگ باشد

چه سنگداغ شود …

چه سنگ در آب بریزند … یا در کفش…

چه سنگ روى یخ باشد یا سنگِ راه …

چه سنگ افتد بر شیشه و یا در چاه…

با من گفتگوها دارند ….

خوب می‌دانم چه معنا دارند….

راستى فراموش مکن

در هر فرو کوفتن آب بر سنگ، ندایى هست!

همین‌که سنگ همیشه سنگ است، خوبى اوست !

هردم هم‌رنگ شادى و غم نمی‌شود

سنگ سخت و سنگین است

نرم و خم نمی‌شود!!!

از خود نام و نشانى دارد و خود را گُم نمی‌کند

یک دنیا سخنى در آن نهفته هست

این را من نمی‌گویم

سنگ با زبان خود گفته است

اگر سنگ از دست فرهاد و برهنه و …

صد بار تبر و تیشه خورد

باز همان چهرهِ سنگینِ خود را دارد

چهره و روى نمى‌گرداند

هربار که بر سرش کوبى

یک آخ نمی‌گوید

و باز هم

همان شکیبا سنگ است!

سنگى که برهنه است و پیراهنى ندارد

بى‌نان و آب

در زیر سوزنده آفتاب

هـمچو خرسنگ آرام و سنگین

چشم به راه و خاموش نشسته است

این خاموشى هم زبان ویژه سنگ است

پرواى ندارد، هرچند درخورش نیست

اگر خورشید

پهلویش را بسوزاند

پهلوى دیگرش سایه و سرد است!

آسایش در زیر سایه سنگ

یا

سایه و آسایش سنگ هم سخن‌ها دارد…

اگر زیر سایه‌اش چندى بنشینى

زبان ِزبان‌بستهِ سنگ را خوب می‌دانى!

یک پرسش دیگر!

می‌دانى چرا این همه دشت و بیابان

پُر از ریگ روان است؟

چه سخن‌ها در این راز نهان هست؟؟

میدانم نمی‌دانى!!!

مخند! بیهوده مخند! دلبند!

بت‌پرستان هم این گفتگو با سنگ دارند

هر کدامش با خدایش به‌گونه‌اى جنگ دارند

شاید یکى درست یا که

همین‌گونه نادرست گفته بود به یارش:

اى سنگدل!!

آن دل بود که ترکید و همه جا را ریگ گرفت!!!

 این‌همه ریگ،

سخن‌ها از عشق پیکر تراش دارد

داستانش دلى پُر خراش دارد!

اکنون بگو چه شد؟

که:

آتش سوزان عشق

آب باران اشک

سنگ را به سیل و دریا

به باد فراموشى سپرد؟؟

این‌همه کوفتن‌هاى آب

که پیامى در چهرهِ سنگ نقش بست

هزاران باد و باران

دستان سنگداغ را از پشت نتوان بست!

به این گُل ِسنگ یکبار نگاه کن!

اگر سنگ است چه زیبا و قشنگ است

زیبایی و قشنگى در همین شکیبایی سنگ است

هزاران سال آرام و سنگین می‌نشیند

از جایش تکان نمی‌خورد

آب سرشک نمی‌خورد

اشک تمساح نمی‌ریزد

در هر فراز و نشیب، باز هم سنگ‌است!

همچو آب فرورفتگى نمی‌جوید

براى گریز ره نمی‌پوید!!

سنگ بلند پرواز نیست

مگر

 سخن از بلندى‌ها می‌گوید!

اى پیکرتراش

با زبردستى‌ات مناز!

با چکشت مکن بلند پرواز!

کدامین میخ را دیده‌اى که فرو رفته در سنگ؟

سنگ،

سخت سر است و سرفراز!

واژه سنگدل ، هیچ هم‌دلى باسنگ ندارد

اگر ژرف‌تر نگاه کنى سنگ هم‌دل ندارد

از این‌رو این‌چنین تنهاست!

سنگ با کسى سرِ جنگ ندارد

این جنگ است که در پى خاک و سنگ است!

خاک‌فروشى هم نابخشودنى و ننگ است!

می‌دانى چرا من سنگ مى‌پرستم؟

راستینه چنین است که:

سنگ خم خم و در خُم نمی‌رود

این مردمان‌اند که می‌آیند بیرون

هر دم و هر روز

از خمُ‌هاى رنگ رنگ!

لیک این سنگِ با شکوه است

با هر کسى و هر کجا نمی‌رود!

سنگ همیشه آرام و خموش و در جایش

سنگین است!

براى من (برهنه) این بهترین دین است

از دیگر آیین‌ها جدایی

پرستش را گواهى همین است!!

کوه که اندرونش پُر از خاک و سنگ است

هر چند بپوشد جامه ِ سبز بر خویش

پنهان نمی‌دارد و از دور دست‌ها

برهنه و فاش می‌گوید به «تو»

این قله‌هاى سر به فلک از سنگ است!

به کوه بلند که نام بام دنیا دادند

با چه می‌توان پنهانش کرد؟

با ابر و غبار؟

نه!

ابر و باد و باران همچو دریا

می‌شوند رها به‌گونه ِ کاه

از کمر کوه جدا

آنچه ایستاده و استوار می‌ماند

همان سنگ و کوه است!

این‌هم ویژه پایمردى پُر شکوه اوست!!

چرا چنین گویی که سنگ زبان ندارد؟

اگر نداشت

این‌همه سروده سرایان (سنگداغ ) بی‌دماغند؟

که از سر شب تا سپیده دم

با ستاره گان و مهتاب سخن‌ها دارند؟؟

اگر ستاره با «تو» چشمک زد

خودش گونه‌اى از گفتار با «تو» نیست؟

سنگ در آسمان ستاره می‌شود

به زمین اگر بر گردد می‌شود سنگر

پُر بهاتر از زر و گوهر

همان سنگ ستاره!

من که خود تندیسگر و پیکرتراشم

نیم‌رخ ماه و پرى پیکر ز مرمر می‌تراشم

سنگ خارا را با صد خونِ جگر می‌تراشم

من برهنه که همه عمرم، گپم، سخنم با سنگ است

از دیدگاه دیگر به سنگ می‌نگرم!

سنگ صدا دارد و به‌من میگوید:

من نشانه ِ جاویدانگی‌ام!

تو اگر تندیسى از سنگ می‌سازى

روح را در درون ِسنگ جاى بده!

دمى براى کشیدن آه بده!

تا آن ستارهِ درخشان فرهنگ تو

جاویدانه گردد!

شاید از همین روست که:

تندیس بزرگان را از سنگ می‌تراشند؟؟

گفته‌اند:

«سنگ‌ها حافظه ِ تاریخ‌اند»

دریغا که امروز اندکى از مردمان

از زبان سنگ آگاهند!!!

اگر سنگ زبان و بیان و پیامى نمی‌داشت

پس چرا ما سنگ ِ این و آن

بر سینه می‌زنیم؟؟

اى ناباور من! باور کن!

اگر به شمارِ ستاره گان آسمان و ریگ بیابان زمین

از سنگ بنویسم باز هم کم گفته‌ام!

ناهمسانى برهنهِ (سنگداغ )

با دیگر عاشقان این است:

دیگران نامه عاشقانه می‌نویسند…

می‌سپارند به کبوتر ِ نامه‌بر

شاید نامه بیافتد به دست دیگر

یا شاید در نیمه راه

اسیر باد و هوا گردد؟

اما من برهنه و فاش

نامه‌ى عاشقانه‌ام را

جاویدانه در سنگ می‌تراشم

جادوگرانه با ناخنم ای‌جان!

میخى نما همراه با نمادها می‌تراشم

تا اگر رسد، بدانم که

دستیاب جوینده گشته!!!

وفادارى یک‌دنیا سخن دارد

از سنگ با وفاتر چیزى نمی‌یابى

همین بس است که بدانى

سنگ:

دوستِ یک‌روزه و هر رنگ نیست

از سنگ انگشتر تا سنگ مزار با توست!

اکنون که دانستى فراتر از چندین زبان

زبان سنگ را هم خوب می‌دانم

برایت این رده را آرام می‌خوانم

کوتاه ساده و آسان می‌نویسم

همچو چیستان می‌نویسم

بر سنگ مزارم همین دو واژه را بنویسید:

«سنگداغ برهنه»