گفتگویی با تقی مختار، روزنامه‌نگار و فعال سینما و تئاتر (بخش چهارم و پایانی)

شاهرخ احکامی ـــ

کمی هم درباره این فیلمنامه توضیح بدهید.

تا موقع نوشتن این فیلمنامه ده سال از مهاجرت من و خانواده‌ام و حدود هشت سال از ورود مهاجران و فراری‌ها یا خودتبعیدی‌های بعد از انقلاب اسلامی به آمریکا گذشته بود و در طول این مدت من از نزدیک شاهد انواع مشکلات و دربدری‌ها و تألمات روحی و روانی ایرانی‌ها، از هم پاشیدگی زندگی‌ها، سقوط‌های ناخواسته، رنج‌ها و مصائب ناشی از غربت، بخصوص در میان کسانی که از میان‌سالی یا در سالمندی ناچار تن به زندگی در غربت داده بودند، بودم و می‌دیدم که چطور شمار زیادی از آنها دچار عارضۀ دلتنگی شدید و غم غربت می‌شدند و توان هماهنگی با جامعۀ میزبان را نداشتند و بدبختانه برخی‌شان هم از فرط دلتنگی و افسردگی از میان می‌رفتند و یا حتی اقدام به خودکشی می‌کردند. این وضعیت تأثیر عمیقی روی من گذاشته بود و از آنجا که خودم هم دچار درگیری‌هائی کم و بیش از این جنس در درون خانوادۀ خودم بودم، یک جور آمادگی برای نوشتن این فیلمنامه را داشتم و به همین جهت سعی کردم با خلق یک شخصیت اصلی به نام آقای خاوری و پرداختن به حضور ناخواسته و زجرآور او در غربت و همین‌طور رابطۀ صدمه‌دیده و متزلزل او با خانوادۀ خودش و چند خانواده دیگر از دوستان و آشنایانش در قالب یک درام انسانی، به عارضۀ دلتنگی که گاه زندگی کسانی را تباه می‌کند بپردازم.

 آیا هیچ‌وقت به فکر ساختن فیلمی از روی آن نیفتادید؟

چرا، البته این غایت خواسته و منظور من از نوشتن «مرغ تصویر» بود ولی پس از تکمیل کردن آن برای ساختن و تبدیلش به فیلم دچار دو تردیدِ مهم شدم. اول این که دیدم اگر فیلمی با این مضمون توسط یک فیلمساز مهاجر ایرانی – بخصوص در آن سال‌ها – ساخته شود، جمهوری اسلامی خواهد توانست از آن به‌عنوان یک اعتراف صریح به اشتباه بودنِ مهاجرت و گریز از ایرانِ اسلامی و یک‌جور ابراز پشیمانی و ندامت از این کار، سوءاستفاده و بهره‌برداری ناجوانمردانه کند. تردید دیگرم از این بابت بود که چون فیلم به زبان فارسی و مربوط به مهاجران ایرانی بود امکان ساختنش از لحاظ سرمایه‌گذاری آمریکائی تقریبا صفر بود ،ضمن این که بخاطر زبانِ فارسی فیلم، بجز نمایش‌هائی در اینجا و آنجا، امکان نمایش عمومی نمی‌یافت و مثل تجربه‌های دیگر فیلمسازان ایرانی در خارج از کشور برای همیشه در قوطی و کنج انبار می‌ماند. در نتیجه به این فکر افتادم که فیلمنامه‌ای به زبان انگلیسی و برای مخاطبِ عام جهانی بنویسم که احتمالا بتواند پایم را به عرصِۀ فیلمسازی در آمریکا باز کند.

از اپریل سال ۱۹۸۸ تا جولای ۱۹۹۱، یعنی حدود سه سال و نیم، چند بار فیلمنامه را بازنویسی کردم تا هم از لحاظ بافت دراماتیک، هم زبان و پرداخت سینمائی و هم شخصیت‌پردازی و نوشتن دیالوگ‌هائی که در عین روانی و محاوره‌ای بودن شاعرانه و تازه و بدیع هم باشد و به استاندارد بالائی که در نظر داشتم برسد. در دسامبر سال ۱۹۹۰ بنیادی برای ایجاد یک فستیوال سینمائی در واشنگتن، به منظور حمایت و معرفی فیلمسازان مستقل این شهر، تشکیل شد که در نظر داشت اولین دورۀ اهدای جوائزی به نام «رُزباد» را برگزار کند. مدیر سینما «بیوگراف»، از میزان آشنائی من با فیلم و سینما و همینطور موضوع نوشتن فیلمنامه اطلاع داشت، من را برای عضویت در گروهی که با این بنیاد همکاری داشتند معرفی کرد و از این طریق من نه فقط با جمع بزرگی از هنرمندان رشتۀ سینما در واشنگتن دوست و آشنا شدم بلکه پایم به محافل سینمائی منطقه باز شد. …

 به این ترتیب، ظاهرا داشته‌اید به آنچه از مهاجرت به آمریکا در نظرتان بوده نزدیک می‌شده‌اید.

بله، با اتفاقاتی که بعدا رخ داد نزدیک‌تر هم شدم و حتی می‌توانم بگویم تا آستانۀ در ورودی به سینمای آمریکا هم رفتم ولی متاسفانه یک اشتباه بزرگ همه چیز را خراب کرد.

یکی این که در ماه می ۱۹۹۱، درست وقتی که من سرگرم مراحل پایانی نوشتن فیلمنامه بودم، بحران زندگی داخلی‌ام بجائی رسید که هر دو تصمیم نهائی خودمان را گرفتیم و پروندۀ طلاق به جریان افتاد. جدائی، پس از یک زندگی مشترکِ حدودا بیست و سه چهار ساله، از لحاظ روحی تاثیرات نامطلوبی دارد و من هم از این قاعده مستثنا نبودم. … به مین دلیل به دعوت برادرم به لندن رفتم. دو هفته‌ای که در لندن بودم ناگهان با شمار زیادی از روشنفکران، شاعران، نویسندگان، ترانه‌سرایان، روزنامه‌نگاران، اهالی سینما و تئآتر، کارگردانان، بازیگران، هنرمندان رشته‌های مختلف، مقامات سابق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، کارآفرینان و تجار صاحب نام ملاقات کردم. شرایط غربت، سقوط از موقعیت‌ها و جایگاه‌های قبلی، تن دادنِ ناگزیر به روزمرگی، تنگدستی و قناعت به آنچه هست، انزوا و زندگی تحت سیستم و نظام خاص انگلستان همه‌شان را تغییر داده بود و شباهت چندانی به آنچه از آن‌ها در ایران دیده بودم نداشتند. به نظرم اشباحی از یک دورانِ دور و سپری شده می‌آمدند که مثل گمشده‌ها، در سرزمینی غریب و مه‌آلود، بی‌هیچ قصد و هدفی، در رفت و آمدند. مشاهدۀ تغییراتی که کرده بودند و وضعیت و موقعیتِ دگرگون آن‌ها چنان تاثیری در من گذاشت که به فکر ثبت اوضاع و احوال آن‌ها افتادم. دوربینی تهیه کردم و هرکجا که رفتم و با هرکس که ملاقات کردم عکس‌هائی گرفتم و از هرآنچه می‌دیدم به دقت یادداشت برداری کردم تا بتوانم بعداً آن را شرح و بسط داده و همراه عکس‌هائی که دارم بصورت کتابی با عنوان «بار دیگر با گذشتۀ دور؛ دیدار با گمشدگان» تنظیم و منتشر کنم؛ کاری که متاسفانه پس از گذشت این همه سال هنوز روی دستم مانده و امیدوارم حالا که خودم را از کار اجباری بازنشست کرده‌ام بتوانم روزی آن را انجام دهم.

به نظر می‌رسد که شما از این نوع کارهای نوشتنی نیمه‌کاره یا منتشر نشده زیاد دارید.

بله، یکی دو هفته پس از بازگشت از لندن همۀ وقت و انرژی‌ام را، صرف کار روی فیلمنامۀ «آغوش باز کن» کردم. آخرین دور نوشتن آن در ماه جولای آن سال تکمیل شد و پس از ترجمه‌اش به انگلیسی، چند کپی تایپ شده از آن را فراهم کردم و برای آزمودن نظر و برخورد جامعۀ آمریکا، هر کدام را دادم به یکی از سردبیران و نویسندگانی که با نشریات کمپانی «گَنِت» کار می‌کردند. چند نسخه هم پخش کردم بین چندتائی از دوستان آمریکائی‌ام که در کار فیلم و فیلمسازی یا فیلمنامه‌نویسی بودند. از عکس‌العمل‌ها واقعا شگفت‌زده شدم. همۀ آنها بلااستثناء آن را «فوق‌العاده» و حتی «یک مسیر تازه و نو در سینمای آمریکا» ارزیبای کردند. از آنجا بود که ظرف یک سال و اندی، یعنی تا بهار سال ۱۹۹۳، با کمک و راهنمائی آن‌ها با یک وکیل متخصصِ کارکُشته در این امور تماس گرفتم و با نسخه‌ای از فیلمنامه به دیدارش رفتم. دو یا سه روز بعد با من تماس گرفت و گفت مایل است هرچه زودتر من را ببیند. رفتم به دفتر کارش. من را برد به اتاقش و گفت: «می‌خواهم سئوالی از تو بکنم و انتظار دارم که حقیقت را بشنوم.» تعجب کردم و گفتم: «بله، حتما.» پرسید: «آیا این فیلمنامه را واقعاًخودِ تو و بدونِ کمک هیچ‌کس دیگر نوشته‌ای؟» گفتم: «بله، چرا این سئوال را می‌کنی؟» چهره‌اش به وضوح شکفت و با لحنی اطمینان‌بخش گفت: «اگر تو خودت به تنهائی این فیلمنامۀ زیبا و تا این حد حرفه‌ای را نوشته باشی اطمینان دارم که خودت هم می‌توانی آن را کارگردانی کنی و بسازی.» این بهترین و ارزشمندترین تعریف و تشویق بود برای حاصل چهار سال زحمت و عرق‌ریزی من بود و امیدم به ساخته شدن فیلم را چنان بالا برد که حقیقتا در پوست خودم نمی‌گنجیدم.

وقتی این خبر خوش را با دوستانی که راهنمائی کرده بودند و همین‌طور روزنامه‌نگارهائی که در کمپانی «گَنِت» کار می‌کردند در میان گذاشتم. یک روز یکی از سردبیران هماهنگی یکی از نشریاتِ «گَنِت» که  مثل شخصیتِ اصلی فیلم‌نامۀ من، شاعر هم بود، گفت تصمیم دارد مطلبی در معرفی من و فیلمی که قصد دارم بسازم برای روزنامۀ «واشنگتن پست» بنویسد.  دو سه روز بعد نسخه‌ای از مطلبی را که نوشته بود به من داد.

هنوز مطلب در «واشنگتن پست» منتشر نشده بود و من و نویسنده‌اش منتظر نوبت انتشار آن بودیم که سردبیر «الکساندریا جورنال»، یکی از روزنامه‌های کمپانی «گَنِت»، من را به دفترش دعوت کرد و خودش دربارۀ زندگی من، فیلمنامه‌ام و فیلمی که می‌خواستم بسازم با من مصاحبه کرد .یک یا دو روز از این ملاقات نگذشته بود که یک‌باره دیدم «الکساندریا جورنال» با یک عکس بزرگ رنگی از من و مطلبی با تیتر درشتِ «یک نقش جدید، یک صدای جدید» در صفحۀ اولش منتشر شده و خبر از ورود یک شخصیت جدید و صدائی نو و تازه به عرصۀ سینمای آمریکا داده است.

چه جالب! «واشنگتن پست» هم آن مطلبی را که برایشان ارسال شده بود چاپ کرد؟

متاسفانه نه. علی‌رغم انتظار ما آن را چاپ نکرد و به نظرم هنوز در بایگانی «واشنگتن پست» باشد؛ هرچند که من نسخه‌ای از مطلب را دارم. توضیحی هم داده نشد که چرا.

 کارتان با آن وکیل به کجا رسید و چه اتفاقی افتاد که شما از آن بعنوان اشتباه یاد کردید؟

بله، یک اشتباه بزرگ بود که هیچ‌وقت نتوانستم جبرانش کنم. دو سه هفته پس از آخرین دیدارمان رفتم به دفترش. او گفت فیلمنامه را از طریق ارتباطاتی که دارد برای چند کمپانی مهم فیلمسازی فرستاده و تقریباً همه آن را پسندیده‌اند ولی چون شخصیت محوری داستان یک مهاجر خاورمیانه‌ای است و حتما باید از یک بازیگر ناشناختۀ خاورمیانه‌ای استفاده شود، که قرار بود خودم آن نقش را بازی کنم، و همین‌طور چون نویسنده می‌خواهد خودش فیلم را کارگردانی کند، سرمایه‌گذاری روی آن خیلی پرخطر است و در نتیجه امکانش نیست. او گفت پیشنهاد آنها این است که فیلم بصورت مستقل و خارج از چهارچوب هالیوود ساخته شود. از این رو او با شبکه تلویزیونی HBO تماس گرفته که کارش،‌ منحصراً تولید و نمایش خانگی فیلم‌های کم‌هزینه در ژانرهای مختلف است و آنها هم از فیلمنامه و هم از پروژه استقبال کرده و گفته‌اند ممکن است این فیلم در فستیوال‌های بین‌المللی جوائزی به دست آورد و بازار خوبی داشته باشد، و می‌توانند در حدود پنج میلیون دلار روی آن سرمایه‌گذاری کنند. این خبر خیلی هیجان‌انگیز بود ولی وقتی وارد شرایط همکاری شدیم بکلی جا خوردم و احساس کردم که ممکن است او فیلمنامه را تصاحب کرده و در مراحل بعدی بخواهد زیر پای من را جارو کند. نظر او این بود که ابتدا من و او یک شرکت سهامی با سهم برابر پنجاه پنجاه به منظور تولید این فیلم ثبت کنیم و من امتیاز فیلمنامه را به آن شرکت منتقل کنم تا او پروژه را به جریان بیاندازد. یعنی او می‌خواست هم پنجاه درصد از سهم شرکت را بگیرد و هم اختیار فیلمنامه در دستش باشد و این برای من، به هیچ‌وجه قابل قبول نبود. یکی دو روزی در این مورد فکر کردم و پیش خودم به این نتیجه رسیدم که اگر فیلمنامه تا این حد خوب و درست و جذاب است که هم کمپانی‌های هالیوودی آن را پسندیده‌اند و هم HBO اعلام آمادگی ساخت آن را کرده است، پس اگر من بتوانم خودم مستقلا با سرمایۀ کمتری آن را بسازم فیلمی در دست خواهم داشت که به راحتی قابل فروش حداقل به همان HBO خواهد بود بدون این که هم پنجاه درصد درآمد آن را به وکیل مذکور بپردازم و هم نگران از دست دادن موقعیت بازی و کارگردانی‌ام باشم. و این اشتباه بود؛ یک اشتباه خیلی بزرگ.

ظاهر این نگرانی و محاسبه که درست به نظر می‌رسد، پس اشتباه در چه بود؟

اشتباه من در وهله اول ناشی از عدم شناختم از روش فیلمسازی در آمریکا بود و در مرحله بعد دو امر کاملا بی‌جا: یکی محاسبه غلط روی صرفا وزن و اهمیت فیلمنامه و اعتمادِ به نفس بیش از اندازه بدون ارزیابی توانائی‌هایم، و دیگری عدم اعتماد به وکیلی که در این کار سابقۀ عملی و اسم و رسمی داشت .

 یعنی خودتان مستقلا اقدام کردید و نتیجه نداد؟

نه، همۀ تلاشم را برای تهیۀ یک سرمایۀ فقط پانصد هزار دلاری  نتیجه نداد. تصمیم گرفتم تمام وقت دنبال کارهای ساختن فیلم باشم. اولین کاری که کردم این بود که دو سه کتاب راهنمای تولید فیلم‌های مستقل در آمریکا خریدم و بر اساس نکات مهم و کلیدی که در آن‌ها ذکر شده بود قدم‌های اولیه را برداشتم. ابتدا شرکتی به‌عنوان عامل تولید فیلم به ثبت را به ثبت رساندم. پس از آن می‌باید عوامل فنی و پشتِ صحنه را از میان علاقه‌مندانِ کاربلدی مثل خودم انتخاب و همراه می‌کردم و بعد بازیگران زن و مردِ نقش‌های اصلی و فرعی را انتخاب و با آن‌ها قرارداد می‌بستم. از میان ده‌ها بازیگر تئآتر، سینما و تلویزیون که مراجعه کردند اکثر بازیگران نقش‌های مکمل یا فرعی را انتخاب کنم. اما برای انتخاب دو بازیگر زن جوان که یکی از آن‌ها می‌باید نقش اول زن و دومی نقش مکمل زن را بازی کند، و همین‌طور برای انتخاب یک فیلمبردار با تجربه و دارای سابقه، ناگزیر چند روز به نیویورک رفتم تا آنجا تکلیف گروه بازیگران و عوامل فنی را روشن کنم. از میان بیشتر از صد دختر و زن جوان زیبا و هنرمند که مراجعه کردند دو نفر از آن‌ها که خیلی مناسب شخصیت‌های خلق شده در فیلمنامه بودند انتخاب کردم. به پیشنهاد همان دوستی که مبلغی به من قرض داده بود و با زنده‌یاد استاد احسان یارشاطر آشنائی و دوستی داشت نسخه‌ای از فیلمنامه را برای ایشان فرستادم تا ببینم از لحاظ تامین سرمایۀ مورد نظر چه راهنمائی و کمکی می‌توانند بکند. خوشبختانه نظر استاد یارشاطر نسبت به فیلمنامه خیلی خوب و مثبت بود و به همین لحاظ روی سرکاغذِ «بنیاد دانشنامۀ ایرانیکا» نامه‌ای به انگلیسی برای من نوشت و ضمن تبریک، تاکید کرده بودند که هرکس بتواند در حد امکان و توانائی خود کمکی به تامین هزینۀ تولید این فیلم بکند قدمی در راه پیوند فرهنگ ایرانی و آمریکائی برداشته است. همۀ این کارها، برنامه‌ریزی‌ها، ملاقات‌ها و سفری که من به همین منظور به لوس آنجلس کردم و تا اواخر سال 1993 طول کشید، هیچ افاقه‌ای نکرد و بجز یک دوستِ تاجر فرش که حاضر شد در صورت جلو آمدن یکی دو نفر دیگر صد و پنجاه هزار دلار در این پروژه سرمایه‌گذاری کند، کسی دستِ همیاری و همکاری به من نداد.

دیدم بدجور به بن‌بست خورده‌ام. به فکرم رسید برای تامین بودجۀ ساخت فیلم سریعا یک نمایش کمدی کم‌هزینه که خودم و فقط دو سه نفر دیگر بتوانیم آن را اجرا کنیم فراهم کرده و چنان که آن روزها متداول بود دور دنیا بچرخانم و درآمد آن را صرف تولید فیلم بکنم. برای سرعت کار تصمیم گرفتم، اقتباسی از یک اثر سینمائی یا تئآتریِ موجود فراهم کرده و روی آن کار کنم. به یاد فیلم گری مارشال به نام «فرنکی و جانی»، با شرکت آل پاچینو و میشل فایفر، که حدود دو سال قبل دیده بودم ، افتادم. فورا دست به کار شدم وظرف یکی دو هفته نمایشنامه را آماده کردم و در ژانویه 1994 با عنوان «پروای سودا» بصورت کتاب هم چاپ کردم تا در محل اجراهای نمایش، پس از دیدن آن، فروخته شود و از این طریق هم درآمدی داشته باشم تا بتواند گوشه‌ای از هزینۀ تولید فیلم را فراهم کند.

در لندن که برای حل مشکل مالی رفته بودم، یک روز از «بی بی سی» برای انجام مصاحبه‌ای در یکی از برنامه‌های فرهنگی و هنری‌شان دعوت شدم. آقای باقر معین، که در آن زمان مدیر رادیوی فارسی «بی بی سی» بود، مرا به اتاق ضبط برنامه برد و دو مجری برنامه را  یک خانم و دیگری آقا را به من معرفی کرد. آنجا  با کمال حیرت اسم شهره عاصمی به گوشم خورد. وقتی کار ضبط تمام شد از روی کنجکاوی و با احتیاط پرسیدم «آیا شما همان خانم شهره عاصمی بازیگر تئآتر هستید؟» و او با کمی خجالت و در حالی که لبخند ظریفی روی لب‌هایش ظاهر شده بود گفت «بله، خودم هستم.» هم تعجبب کردم و هم خوشحال شدم. از گفت و گوئی که در طول برنامه کردیم، طبعا او در جریان تولید نمایش «پروای سواد» قرار گرفته بود. نسخه‌ای از کتاب نمایشنامه را به او دادم و خواهش کردم آن را بخواند و نظرش را به من بگوید. شماره تلفن‌هایمان را رد و بدل کردیم و قرار شد بعدا با هم تماس بگیریم.

 عجب! پس آشنائی شما با همسر فعلی‌تان خانم شهره عاصمی از آنجا شروع شد!

بله، یکی از بهترین اتفاقاتی که خیلی غیرمترقبه و بدون هیچ برنامه‌ریزی و آمادگی قبلی رخ داد و سراسر زندگی من در سال‌های پس از آن را شیرین، نورانی و تمام‌رنگی کرد. با آنکه تصمیم گرفته بودم که دیگر هرگز و هیچ‌وقت ازدواج نکنم اما گویا سرنوشت سقفِ فلک را شکسته و طرحی نو برای ادامۀ زندگی من درانداخته بود.در اوائل اپریل سال ۱۹۹۵ شهره آمد آمریکا و دوتائی رفتیم به شهرداری الکساندریا و پیمان ازدواجمان را رسمی کردیم.

روز یکشنبه ۱۹ ماه می ۱۹۹۶ در دانشگاه جورج میسون با حضور نادرپور و همسرش و سخنرانی شخصیت‌هائی مشهور ایرانی، نمایش «سیم آخر»  را اجرا کردیم که بسیار موفقیت‌آمیز بود و دکتر صدرالدین الهی آن شب در پشت صحنه به من گفت «تئآتر ایرانی در غربت امشب در اینجا متولد شد.» و نادرپور هم من و شهره را به آغوش کشید و گفت چند بار در طول نمایش بغض گلویش را گرفته و گریه کرده است. آن کار و آن اجرا حقیقا یک سال و اندی دوری من و شهره از صحنه و نمایش را جبران کرد و روحیۀ تازه‌ای به ما داد. علاوه بر این جامعۀ ایرانی مقیم واشنگتن آن شب شهره و توانائی بازگیری او را کشف کرد و به این ترتیب رابطه‌اش با محافل و انجمن‌ها و مراکز فرهنگی ناحیه برقرار شد و علاوه بر همکاری‌های زیادی که با آن‌ها کرد، بعدها توانست خودش گروه‌هائی تشکیل داده و مستقلا نمایش‌هائی را روی صحنه ببرد.

 ظاهرا در همان سال بود که شما انتشار نشریۀ «ایرانیان» را هم آغاز کردید.

درست است. موفقیت آن نمایش و تشویقی که از ما شد تاثیر مطلوبی در بازگشت من و شهره به عرصه‌های مورد علاقه‌مان داشت و باعث شد که من دوباره کار نوشتن و روزنامه‌نگاری را آغاز کنم که رومان هنوز منتشر نشدۀ «حشمت راسخ» یک نمونۀ آن و انتشار نشریۀ «ایرانیان» نمونۀ دیگرش است. اواخر سال بود که با خودم فکر کردم حالا که جامعۀ ایرانی در واشنگتن تا این حد گسترش و قوام یافته است شاید بهترین فرصت باشد که یک بار دیگر شانس انتشار نشریه‌ای به زبان فارسی را امتحان کنم؛ و با پیش گرفتن یک خطِ مشی کاملا مستقل، غیروابسته، آزاد و دموکراتیک شروع به انتشار نشریه‌ای کردم. اولین شماره آن را جمعه ششم دسامبر سال 1996 منتشر کردم و تا حدود نُه سال بصورت هر دو هفته یک بار منتشر شد. اما متاسفانه صاعقۀ شیوع گسترده و همه‌گیر ویروس کرونا حدود دو سال پیش به ما هم برخورد کرد و همۀ زحماتمان در طول این همه سال را سوزاند و از بین برد. در نتیجه پس از چندین ماه معطلی و در حال تردید بودن بالاخره تصمیم نهائی را گرفتم و به خودم و شهره اعلام بازنشستگی کردم و به این ترتیب «ایرانیان» به تاریخ پیوست!

 ممنون از وقت زیادی که برای انجام این گفت و گو به من و به «میراث ایران» اختصاص دادید.

من هم از لطف و محبت شما و توجهی که به کارهای ناچیزم دارید سپاسگزارم.