شرح کوتاهی بر قصیده‌ای از شیخ اجل

محمد غافری ـــ

شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی یکی از چهار، و بنا به عقیده‌ی پاره‌ای از ادب‌شناسان پنج ستون ادب و شعر پارسی است. وی در قرن هفتم هجری در زمان فرمانروایی خانواده‌ی زنگی، اتابکان فارس، و سپس هنگام حکومت مغولان می‌زیست. او برخلاف حافظ که علاقه‌ای به سفر کردن نداشت، مدت سی سال به اطراف و اکناف عالم مسافرت کرد. در زمان حیات مورد احترام اکثر فرمانروایان، حتی قوبیلای قاآن، خان بزرگ مغول بود. شرح دعوت به ملاقات خان بزرگ از وی در زمان وزارت برادران جوینی در کلیات سعدی خواندنی است و بخش کوتاهی از آن در پایان این نوشتار خواهد آمد. شهرت سعدی آن‌چنان گسترده بود که ابن بطوطه جهانگرد مراکشی در سفرنامه‌اش می‌نویسد که بلم‌رانان چینی هنگام پاروزدن شعر سعدی را می‌خوانده‌اند.

 تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام

چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

شیخ شیراز قصیده‌ای دارد در مدح امیر انکیانو فرمانروای مغولی خطه‌ی فارس. البته در این قصیده همه چیز هست به جز مدح. اکثر شعرا، از جمله خود سعدی، قصیده را با وصف بهار و طبیعت و احیاناً غزل گونه‌ای شروع می‌کردند. مثل این قصیده از فرخی سیستانی در وصف داغگاه امیر چغانیان:

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی‌قیاس

بید را چون پرّ طوطی برگ روید بی‌شمار…

باد گویی مشکِ سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار…

و یا این قصیده از سعدی که در ستایش عطا ملک جوینی صاحب دیوان سروده شده:

کدام باغ به دیدار دوستان ماند

کسی بهشت نگوید به بوستان ماند

درختِ قامتِ سیمین برت مگر طوبی است

که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند…

و یا این قصیده که قاآنی در ستایش میرزا تقی‌خان امیر کبیر گفته:

نسیم خلد می‌وزد مگر ز جویبارها

که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها…

ز نای خویش فاخته دو صد اصول ساخته

ترانه‌ها نواخته چو زیر و بمّ تارها

ز خاک رُسته لاله‌ها چو بُسّدین پیاله‌ها

به برگ لاله ژاله‌ها چو در شفق ستاره‌ها…

ولی خواهیم دید که قصیده‌ی مورد بحث ما از لونی دیگر است. این قصیده با پند و اندرز شروع و ختم می‌شود. بنده سعی می‌کنم که حتی‌المقدور به اختصار ابیاتی چند از آن را توضیح بدهم. ولی ابتدا از خوانندگان می‌خواهم که حال و هوای دربار امیر انکیانو را در نظر مجسم کنند. در نظر بیاورید که امیر مغول با هیبت خاص خود در صدر مجلس نشسته است و درباریان گوش تا گوش دور او حلقه زده‌اند. نشسته و یا ایستاده. لشکری و کشوری. جناب سعدی وارد می‌شود. در این هنگام سعدی حدود 60 تا 65 سالی دارد. این سن در زمان وی دوران کهنسالی است. با هیکلی احیاناً نحیف و شاید صدایی نحیف‌تر. رو به امیر می‌کند و شروع می‌کند به خواندن قصیده.

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا در نبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

 یعنی قبل از آن که بمیری کار مفیدی بکن. سپس دستش را بلند می‌کند و با اشاره به حضار در مجلس می‌گوید:

این که در شهنامه‌ها آورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان مُلک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

و حالا به یاد امیر می‌آورد که فراموش نکن که نطفه‌ای بودی و جوانی برومند شدی و رشد کردی تا بدین جا رسیدی. ولی همانطور که آنچه تا کنون دیده‌ای برقرار نماند از این پس هم به همان منوال خواهد بود. هیچ چیزی در این دنیا پایدار نیست.

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سروبالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی برقرار خود نماند

وین چه بینی هم نماند برقرار

عاقبت کار همه‌ی ما سفر از این دنیاست. چه بخواهیم و چه نخواهیم. به قول خیام : «عاقبت کار جهان نیستی است». همانطور که گل را هم اگر باغبان نچیند خودش خشک می‌شود و فرو می‌ریزد. پس همه‌ی این ظواهر دنیا از اورنگ فرمانروائی گرفته تا بگیر و ببندها همه و همه در گذرند.

دیر و زود  این شکل و شخص نازنین

خاک باید بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

این همه هیچ است چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

پس چه باید کرد؟ جوابش به یادگار نهادن نام نیک است. باید سعی کرد نام نیکی از شخص باقی بماند. سعدی در جای دیگری می‌فرماید:

دو چیز حاصل عمر است، نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کلُّ مَن عَلیها فان

ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند

میان اهل مروت، که یاد باد فلان

پس «ای که دستت می‌رسد کاری بکن». چرا که ما نمی‌دانیم در آینده چه اتفاقی رخ خواهد داد. یا آنهایی که سال پیش با ما بودند و اکنون نیستند رخت به کجا کشیدند؟

نام نیکو گر بماند ز آدمی

بِه کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کاسه‌ی سر سوسمار ….

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

داستانی در مثنوی مولانا هست درباره‌ی پادشاهی که دو غلام می‌خرد؛ یکی زیبا‌روی و دیگری زشت‌روی با دهانی بد بوی. پس از آزمایش‌هایی که از آنها می‌کند و سؤال و جواب‌هایی که به عمل می‌آورد به این نتیجه می‌رسد که غلام زیباروی سیرتش زشت است و برعکس غلام زشت روی دارای سیرتی زیباست. از زبان مولانا بشنویم:

گفت دانستم تو را از وی، بدان

از تو جان گنده است و از یارت دهان

پس نشین ای گنده جان از دور تو

تا امیر او باشد و مامور تو

پس بدان که صورت خوب و نکو

با خصال بد نیرزد یک تَسو (پشیز)

ور بود صورت حقیر و ناپذیر

چون بود خلقش نکو در پاش میر

صورت ظاهر فنا گردد بدان

عالم معنی بماند جاودان

بنابراین نباید بر اساس ظاهر قضاوت کرد. چرا؟

چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس به هر دستی نشاید داد دست

بنابراین مثل آن پادشاه که غلامانش را آزمایش کرد باید افراد را در بوته‌ی امتحان نهاد. باز گردیم به قصیده‌ی جناب شیخ:

هیچ دانی تا خرد بِه یا روان؟

من بگویم گر بداری استوار (باور کنی)

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از این کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار،

گنج خواهی؟ در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

حالا شیخ در مقوله‌ی دیگری وارد می‌شود و از امیر انکیانو می‌پرسد که فرق بین خرد و جان را می‌داند؟ و سپس می‌گوید من برای تو خواهم گفت؛ اگر گوش هوش نیوش داشته باشی و بتوانی درک کنی. انسان باید دارای خرد و عقل باشد و الّا حیوانات هم دارای جان هستند. البته در این جا جناب سعدی تعمداً یا سهواً «روح و روان» را با «جان» یکی دانسته است. در حالی که جان، عام است بین همه‌ی حیوانات ولی روح-روان مختص آدمیان است. اکنون عقل و خرد را با اعمال نیک و سعی و کوشش در بهبود زندگی زیردستان گره می‌زند. می‌گوید پیش از آن که دستت از دنیا کوتاه شود و دیگر کاری از دستت ساخته نباشد به کارهای مفید روی بیاور. اگر طالب گنج هستی لاجرم باید رنجی ببری.

 نابرده رنج گنج میسّر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

***

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق

 دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفی‌ست بیرون از عدد

فضل او فضلی‌ست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار

– (زینهاری =پناهجو و زینهار = امان)

و نصیحت‌ها را ادامه می‌دهد که خداوند به تو قدرت و جاه و مال داده است. از این توانائی‌ها برای کمک به زیردستان بهره ببر. اگر پناهجویی از تو پناه خواست و عذر تقصیر به جا آورد او را ببخش. یک راه سپاس نهادن این نعمت‌ها به داد دل دردمندان رسیدن است. در اینجا سعدی معانی نهفته در دیباچه‌ی گلستان را در یک بیت بیان کرده است. «منت خدای را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می‌رود ممدّ حیات است و چون بر می‌آید مفرّح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

از دست و زبان که بر آید

کز عهده‌ی شکرش به درآید.»

***

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار

در این جا سعدی نصیحت می‌کند که، آنچنان که مرسوم بوده، گذشتگان را بدنام نکند. و یا نام نیک آنها را از صفحه‌ی تاریخ نزداید. مرسوم بوده است و هست که هر سلسله‌ای یا فرمانروایی که بر سر کار می‌آمد، سعی بر آن داشت که تاریخ گذشتگان را پاک کند به طریقی که آیندگان اطلاع درستی از آنها نداشته باشند. نمونه‌ی بارز این رفتار ناهنجار کاری است که ساسانیان با میراث اشکانیان کردند. اشکانیان حدود ۵۰۰ سال حکومت کردند، ولی ما اطلاعات درستی از آنها نداریم. حتی استاد بزرگ طوس کلّ مطالب این سلسله را در 20 بیت می‌گوید و در پایان این 20 بیت می‌گوید:

ازیشان به جز نام نشنیده‌ام

نه در نامه‌ی خسروان دیده‌ام

پس سعدی به امیر انکیانو می‌گوید که سعی در زدودن خاطره و نام نیک خانواده‌ی زنگی که قبل از وی بر فارس حکومت می‌کردند نکند….

نصایح شیخ ادامه پیدا می‌کند. می‌گوید فرمانروایان (توجه کنید که اصطلاح مُلکبانان را به کار می‌برد یعنی پاسداران و نگهبانان و نه صاحبان مُلک و کشور، آنچنان که بیشتر فرمانروایان تصور می‌کنند) نباید شب و روز به شادخواری و عیش و عشرت بگذرانند؛ بلکه باید به وضع زندگی بینوایان رسیدگی کنند. با مسافران غریبی که به این دیار سفر کرده‌اند با محبت و لطف برخورد کنند تا نام نیک آنها در دنیا پراکنده شود و از این طریق بر رونق اقتصادی این سرزمین بیافزاید.

ملکبانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیکی در دیار

چنان نیروی نظامی و ارتش نیرومندی داری که اگر همه‌ی دنیا پر از جنگجو شود باکی نداری. البته اغراق شاعرانه است. ولی از نفرین و آه مظلومان که پناهی جز خداوند ندارند بپرهیز. چرا که منجنیق آه این درماندگان، ظالمان را در قلعه‌ی جور و ستمشان، هر قدر هم مستحکم باشد، در تنگنا خواهد گذارد. خطاکاران را به سزای اعمال‌شان برسان و نیکوکاران را پاداش نیک و شایسته بده، که هر چیزی به جای خویش نیکوست.

زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار

از دیوها که موجوداتی افسانه‌ای هستند و در واقعیت با مردم آمیزشی ندارند ترسی به دل راه مده. از مردم دیوسیرت واهمه داشته باش. مار در آستین پروردن ثمری جز هلاک شدن توسط آن مار ندارد. در مثنوی مولانا داستان مارگیری هست که ماری را از سرزمینی سردسیر به خیال آن که مرده است به سرزمینی آفتابی و گرم می‌برد و گرمای آنجا مار را جانی تازه می‌بخشد و اولین کارش نیش زدن به مارگیر است.

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر و زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندان که نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار

در اینجا دیگر جناب شیخ سنگ تمام می‌گذارد و اخطار می‌کند که اگر عقل داری و هوشیار هستی، پند مرا آویزه‌ی گوشت کن. سخن و عهد مرا تنها سنگدلان می‌شکنند و در مقابل تنها کسانی که بخت یارشان هست به سخن من توجه می‌کنند. سخن حق را نباید در لفافه گفت بلکه باید صریح بیان کرد. چه کسانی سخن حق را بی‌واهمه می‌گویند؟ آنان که نه انتظار پاداش دارند و نه ترسی از مجازات.

پس از دو سه بیتی که کمی بوی مدح می‌دهد می‌گوید که دیگران حلوا و شیرینی هدیه می‌آورند ولی من جواهر به امیر پیشکش می‌کنم. سخن خویش را به جواهر تشبیه می‌کند که صد البته هم هست. سپس می‌گوید که دیگران پادشاهان را مدح می‌گویند ولی من تو را دعا می‌کنم که خداوند تو را عمر طولانی بدهد تا بتوانی به داد دل مردم برسی و با نیکوکاری روزگار به سر آری.

ای که داری چشمِ عقل و گوشِ هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الّا سنگدل

نشنود قول من الّا بخت یار

سعدیا چندان که می‌دانی بگو

حق نباید گفتن الّا آشکار

هر که را خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئینِ(سردار) اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طُرغو(پیشکش) آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کامِ دل

در کنارت باد و دشمن برکنار

همان طور که در ابتدای این مقاله وعده دادیم از سعدی خاطره‌ای در کلیاتش بیان می‌شود که هنگام بازگشت از مکه گذارش به تبریز می‌افتد و ملاقاتی با آباقاخان پسر و جانشین هلاکوخان نوه‌ی چنگیز داشته است. و اینک چند سطری از آن متن.

«شیخ گفت از بهر خاطر ایشان (برادران جوینی که وزیران آباقا بودند) برفتم (به دربار آباقا) و به صحبت پادشاه رسیدم. در وقت بازگردیدن پادشاه فرمود که مرا پندی ده. گفتم از دنیا به آخرت چیزی نمی‌توان برد مگر ثواب و عقاب، اکنون تو مخیّری. آباقا فرمود این معنی به شعر تقریر فرمای. شیخ در حال این قطعه در عدل و انصاف بفرمود:

شهی که حفظ رعیت نگاه می‌دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانی‌ست

و گر نه راعی خلق است، زهر مارش باد

 که هرچه می‌خورد  او، جزیت مسلمانی‌ست

آباقا بگریست و چند نوبت فرمود که من راعی‌ام یا نه؟ و هر نوبت شیخ جواب می‌فرمود اگر راعی‌ای بیت اول تو را کفایت و الا بیت آخر تمام.

آباقا را سخت خوش آمد. و انصاف آن است که در این وقت که مائیم علما و مشایخ روزگار چنین نصایح با بقالی و قصابی نتوانند گفت. لاجرم روزگار بدین نسق است که می‌بینی.»

قضاوت با خوانندگان است.