الکساندر تمرز
ـــ همدان، ۱۶ آبان ۱۳۰۶، کالیفرنیا ۲۷ تیر ۱۳۸۶ ـــ
اوایل جوانی ما بود. در خیابان نادری که گهگاه فروشندگان هندونه با خر و ترازو باعث راهبندان میشدند، دست در بازوی یکدیگر کرده و به اصطلاح در شانزهلیزه تهران گشت میزدیم. خیابان نادری شانزهلیزه ما بود! من بودم و بادیه نشین و رویایی شاعر.
خیابان نادری روزهای یکشنبه از جوانان ژیگولو و دختران مینژوبپوش پر و پیمان بود. بچههای باشگاه آرارات همراه برادران کورکچیان قهرمانان هالتر آسیا سینه جلو داده با زیر بغل پف کرده سه نفره در ضمن راه رفتن هیچگاه باعث راهبندان نمیشدند.
من و بادیه نشین و رویایی یک روز گرم صحبت ،بادیه گفت آلکس میخواهی با کارو آشنا بشوی؟ گفتم تنها آرزوی من این است. گفت اتفاقاً تنها آرزوی کارو هم آشنایی با تو است.
یک روز کارو تلفن کرد که الکساندر تمرز را میخواستم. گفتم این بنده در خدمت حاضرم. گفت من کارو هستم…. وعده گذاشتیم. آمد خانه ما کوچه صفی علیشاه. آمده نیامده گفت، آلکس نهار نخوردم. آیا در خانه شما چیزی هست بخورم؟ گفتم البته که هست. به مادرم گفتم یک ساندویچ درست وحسابی تهیه کرد. کارو بعد از حیف ومیل ساندویج، خوابش گرفت و به خروپف افتاد. بعد از یک ساعت خواب بلند شد و رفت دستشویی آمد گفت: حالا آمدیم سر صحبت. آلکس جان اول بگو تو از شعر وشاعری چه بلدی؟
گفتم: من برادر هنریک تمرز هستم.قهرمان هالتر جهان!! گفت، میدانم از شعر و شاعری چه میدانی؟
گفتم من تا کنون فقط چند شعر در مجله جوانان مربوط به اطلاعات نوشتم، همین. بعد اضافه کردم که من زیاد کتاب میخوانم، از جمله کتاب شما را به نام «ارواح خانه» خواندم. گفت چطور بود؟ گفتم:شاهکار!
کارو گفت: این کتاب مزخرفترین کتابی است که تا کنون نوشته شده!!
——
این اتفاقات پیش از آنی است که کارو شهره شود و کتابی بنویسد به نام شکست سکوت. من در لسآنجلس هم از دوستی با کارو لذت بردم، ولی متأسفانه فقط دو جلد از کتابهای او را یافتم که در کتابخانه داشتم:
غارتگران فکر
دزدان دریاها
مردم دگرطلسم خموشی شکستهاند
دروازههای مصر ز هر سوی بستهاند
کران به کران
اهرام… خستهاند!
در ینگیدنیا ناگهان کارو در گلندل آفتابی شد. کارو سهل است زن وبچه در گلندل بودند. گویی سرتاسر تهران به لسآنجلس نقل مکان کردهاند.ویگن که سرآمد آنان بود، پیشتر از همه روانه آمریکا شد، او حتی گیتارش را از تهران آورده بود.
کارو در آمریکا نه شعر گفت و نه کتاب چاپ کرد. او دنبال مایحتاج زندگی بود. فقط یک روز در سانتا مونیکا به افتخار او مجلس سخنرانی بر پا شد که صدها عاشقان کارو در آن شرکت داشتند. حتی رویایی هم از انگلستان پا شده آمده بود. کارو اولین و آخرین حرفش را این بود: «در بسیط انسانی و درک بلافصل انسانی تا سر حد یک انفجار ناراحتم …»
من شده بودم شوفر کارو. هر از چند گاهی او را به وستوود میبردم. باهم فقط به کتابفروشیها سر میزدیم. او گاهی میآمد خانه ما. ولی اغلب مرا به خانه خود در گلندل دعوت میکرد که اگر غیر از شراب چیز دیگری هدیه میبردیم کفری میشد!
یک روز آمد خانه ما که دلم کتاب میخواهد. منهم گفتم، هرچه دلت میخواهد بردار. خیال کردم ده یا بیست کتاب را در کتابخانهام از دست دادهام، فقط یک کتاب کوچولو به انگلیسی برداشت: بیوگرافی گابریل گارسیا مارکز…
یک روز هم آمده بود «ایراناهای» باشگاه ایرانیان ارمنی در گلندل که یک نفر خوشمزگی کرد و گفت: من نمیدانم کارو برادر ویگن بود یا ویگن برادر کارو. همه غش غش خندیدند، جز کارو…
از قیافه شکیل کارو شعر میبارد. چه بر سد از قلمش:
ببار ای نم نم باران / زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن / دلم تنگه، دلم تنگه.
بخواب ای دختر نازم / به روی سینه بازم
که همچون سینه سازم
همش سنگه همش سنگه
نمایشگاه بینالمللی
سروده کارو
و پاییز در پی پاییز
و از بیخ و بن کنده، به تاراج رفته
مثله شده
برگها… و فصلها همه تعطیل
عقل و خرد با زنجیر توحش
در زندان و تر س و وحشت سراپا عصیان
و سرشک به خون تپیده
زیر بار سنگین گمنامی و ابهام…
رفته از یاد پروردگار
شکستناپذیر قومی از اعماق اعصار
و هزاران حیوان صفت، فاحشه سیرت
وحشتزده، و قصابان مسلح
مسخ، چونان شیشههای مست
و هزاران دوشیزه آبستن نافرمان
و فاحشهخانههای متحرک سرگردان
و برهوت بیابان
عسکرهای بیوجدان
و نفسهای آتشناک که میسوزانند
و می چرخند در شنزار خون گرفته…
و کاروان با شکمهای آماس کرده
و آبستن گرسنه طفلان
در شکست سایهی سرگشتهی مادران
و شیون دستهای استخوانی
و جای پاهای لاغز و نزار
و «چرا»های آشفته در شورهزار پاسخها!
باران و اشکها همه شرنگ و چشمان ملتمس
شناور در مسیر رودخانهها
که شتک میزنند با آههای خونباران
و لهیب شعلهها و نیایش ممنوع
در سکوت خفقان نالههای ز پا فتاده
فریاد بیرمق خفقان گرفته
و کلیساهای سرنگون
و در قلههای ابدیت
و مسیح سراسیمه و در حیرت
شاهد انسانیت کرامت الهی
خلاصه شده در خرابات ناکجاآباد…