مژده بهار و هادی بهار
بررسی: شاهرخ احکامی
خانم مژده بهار و دکتر هادی بهار در مقدمه کتاب نوشتهاند: انسان با عشق رابطه تنگاتنگ و پیوندی دیرینه دارد. عشق، عشق ورزیدن، وصف معشوق و یا گله و شکایت از او و همچنین هجران و دوری از یار و دیار، از اساسیترین مضامین شعر فارسی در تاریخ بیش از هزار ساله آن است…. تفاوت انسان با فرشته در این است که فرشته از درک عشق عاجز است و فقط انسان است که از روز ازل عشق در سرشت او نهاده شده و پیوسته به جستجوی معشوق حقیقی یعنی ذات خداوند بوده است و به قول مولانا:
ناف ما با مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند…
عشق، به ویژه عشق نافرجام… عاشق را رنجور و ضعیف و نحیف و مانند درخت خشکیده و زردچهره میکند. به قول انوری:
رنگ عاشق چو زعفران باشد
هر که عاشق بود چنان باشد
… در ادبیات ما عشق با غم پیوندی همیشگی دارد و هرجا فروع عشق میتابد سایه غم نیز به دنبال آن پدیدار میشود. چنان که گل نیز با خار میآید. طالب آملی در این باره میگوید:
غم فرستاده عشق است عزیزش دارید
که غریب است و ز اقلیم وفا میآید
نویسندگان در پایان مقدمه زیبایشان مینویسند: بیایید باهم از راه این جنگ شعر در دشت پر شقایق عشق گلگشتی بزنیم و مشام دل را با شمیم جانفزای آن معطر کنیم و چون عاشقان سرمست عاشقانه زیستن را تجربه کنیم…
ابوسعید ابوالخیر (قرن ۵) میگوید:
بی روی تو رای استقامت نکنم
کس را به هوای تو ملامت نکنم
در جستن وصل تو اقامت نکنم
از عشق تو توبه تا قیامت نکنم
هوشنگ ابتهاج (هـ.ا.سایه، قرن ۱۴) میگوید:
محتاج یک کرشمهام ای مایه امید
این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار
ما با امیدِ صبحِ وصالِ تو زندهایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
شهریار (قرن ۱۴):
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
بروی ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
نادر نادرپور (قرن ۱۴):
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینهدار آسمان کرد
خوشا مهری که چون در من درخشید
جهان را با من از نو مهربان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
ابوالحسن ورزی (قرن۱۴):
هنوز یاد ترا ای چراغ روشن عشق
چو شمع مرده به خلوت سرای جان دارم
مهدی سهیلی (قرن ۱۴)
نشاط انگیز و ماتمزایی ای عشق
عجب رسواگر و رسوایی ای عشق
سهراب سپهری (قرن ۱۴):
تو مرا آزردی / که خودم کوچ کنم از شهرت
تو خیالت راحت / میروم از قلبت
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من می خندی / و به خود می گویی،
باز میآید و میسوزد از عشق ولی
برنمیگردم، نه، میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد
عمر خیام (قرن ۵):
سر دفتر عالم معانی عشق است
سر بیت قصیده جوانی عشق است
ای آنکه نداری خبر از عالم عشق
این نکته بدان که زندگانی عشق است
فروغ فرخزاد (قرن۱۴):
وه…چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگآمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند….شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی، نغمهی من…
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویام، چهرهی تلخ زمستان جوانی
پشت سر، آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
خاقانی (قرن۶):
تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
این جور و جفا تو از که آموختهای
کز بهر دل آتشینقبا دوختهای
شفیعی کدکنی (قرن۱۴):
هر که تاب جرعهای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشهای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
کارو در دریان (قرن۱۴):
جز مسخره نیست عشق تا بوده و هست
با مسخرگی جهانی انداخته است
ای کاش که در دل طبیعت میمرد
این طفل حرامزاده از روز الست
عراقی (قرن۷):
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درددلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
قیصرامینپور (قرن۱۴):
دستی ز گرم به شانه ما نزدی
بالی به هوای دانه ما نزدی
دیری است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق سری به خانه ما نزدی
فرامرز سلیمانی (قرن۱۴):
شاعر به رویاها پناه میبرد
پری را در تاریکی به آغوش میکشد….
از پنجره پرندهای به پرواز میآید
با سوسن پگاهی میآید عشق
آی عشق. آی عشق
و کهکشان نور در چشمان شاعر میدرخشد
شعری زیبا و طولانی از هما میرافشار که چند بیتی از آن میخوانیم:
برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش
من کجا این همه رسواییها؟
دل دیوانه و شیداییها؟
من کجا، این همه اندوه کجا؟
غم سنگین چنان کوه کجا؟
شب طولانیها و بیداریها
تب سوزنده و بیماریها
… شد سراپا همه تزویر و ریا
مُرد در سینه او مهر و وفا
دیگر او مایه امیدم نیست
آرزوی دل نومیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم
تا ابد از غم دل بیمارم
برو ای عشق میازارم بیش
از تو بیزارم و از کرده خویش
عاشق اصفهانی (قرن ۱۲):
بجز از عشق که اسباب سرافرازی بود
آنچه خواندیم و شنیدیم همه بازی بود
و بالاخره از محمد قهرمان (قرن ۱۴) میخوانیم:
دردها در عشق کمکم عین درمان میشوند
رنجها تسکین ده دل، راحت جان میشوند
میکنی عادت به سختی با گذشت روزگار
چون به مشکلها گرفتی خوی آسان میشوند
عشق را با عقل نتوان در کنار هم نشاند
چشم تا برهم زنی دست و گریبان میشوند
کتابی بسیار خواندنی است. توفیق دکتر هادی بهار و خانم مژده بهار را در تلاشهای فرهنگیشان خواستاریم.