مرا عاشقی آموز

مارا عاشقی ـــ 

شیخ «حسن جوری» رهبر نهضت سربداران در قرن هشتم هجری می‌گوید: در سالی که گذارم به «جندی‌شاپور» افتاد، سخنی از «خواجه محمد مهتاب» شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند. دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. بدو گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را عاشقانه عبادت كنم..

مهتاب گفت: نخست بگو آيا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟

گفتم: نه.

گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچه‌ی خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ كرده است؟

گفتم: نه

گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟

گفتم: نه

گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟

گفتم: نه

گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟

گفتم: نه

گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟

گفتم: نه

گفت: هرگز خنده‌ی کودکی نازنین، تو را به خلسه‌ی شوق برده است؟

گفتم: نه

گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟

گفتم: نه

گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا كوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیده‌ی تو سرازير كرده است؟ گفتم: نه

گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟

گفتم: نه

گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟

گفتم: نه

گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟

گفتم: نه

گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟

گفتم: نه

گفت: از من دور شو که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه!