نقدی بر کتاب «عبدالبهاء فرزند ایران»، نوشته  فریدون وهمن

کیکاوس هومان ـــ 

میراث ایران، شماره ۱۱۲- تابستان ۱۴۰۳ ـــ 

شادروان کیکاوس هومان (ک. هومان) نویسنده و منتقد، متأسفانه ماه گذشته در سن ۹۶ سالگی دار فانی را وداع گفت. شادروان ک. هومان از نویسندگان دایم مجله آزادی و مؤلف چند کتاب بود و با «میراث ایران» و نویسنده بررسی کتاب رابطه چندان خوبی نداشت.

روانش شاد و یادش بخیر

 

جناب آقای دکتراحکامی، درود.بررسی شما را به گونه‌ی گزینشی از کتابی که آقای دکتر فریدون وهمن، نوشته‌اند، در شماره‌ی ۱۱۱ آن فصل‌نامه خواندم، از اینکه ایشان در دفاع از حقوق انسانی هم‌میهنان بهایی ما برآمده‌اند، دست ایشان را به گونه‌ی مجازی از راه دور می‌فشارم،چرا که داشتن هر باوری تا جایی که همراه با زور و تهدید و اسلحه نباشد، از حقوق قطعی و مسلم هر انسان است.

درباره‌ی رضا شاه و جانشینش آن‌گونه که برخی از نویسندگان، حتی محفل روحانیّت بهائیان در نامه‌ای سرگشاده به دادستان انقلاب اسلامی نوشته‌اند و یا آقای فیروز کاظم‌زاده سخنگوی آن محفل در سال ۱۹۹۴ در مجلس سنا ابراز کرده بود، مُنصفانه نبود و یا از نگاه خوش‌بینانه از ناآگاهی بود، چنان که گویی رضا شاه بر کشوری چون سوئیس پادشاهی می‌کرد!

گروهی از رضا شاه و جانشینش می‌خواستند که مُراعی احکام قانون اساسی باشند که در اصل اول متمم قانون اساسی آمده است: «مذهب رسمی ایران اسلام و طریقۀ حقّۀ جعفریه اثنی عشریه است باید پادشاه ایران دارا و مُروّج این مذهب باشد»! و گروهی دیگر توقع داشتند از آنچه که در کشورهای پیشرفته می‌گذرد، در ایران با مردمی سخت مُتعصّب و خُرافه‌اندیش؛ اجرا شود!

طبق اصل بیستم و بیست و یکم مُتمم همین قانون دولت موظف شده بود ناشران کُتُب ضاله و مواد مُضره به دین اسلام و انجمن‌ها و اجتماعاتی که مُولد فتنّۀ دینی باشند باید مجازات شوند و در اصل ۵۸ مُتمم آمده است که هیچکس نمی‌تواند به مقام وزارت برسد مگر اینکه مسلمان و ایرانی الاصل باشد.

با این چنین اصولی آنچه را که رضا شاه در تمامی دوران پادشاهی‌اش و جانشینش پس از سال ۱۳۳۴ با پشت سر نهادن بُحران‌هایی که با حضور نیروهای نظامی متفقین و فعال شدن مراجع و فضای خوف و هراسی که با ظهور فدائیان اسلام با پشتیبانی مراجع در جامعه و همچنین ماجرای ملی کردن صنایع نفت و تخریب نمایشی حظیرة القدس، به وجود آمده بود،با نادیده گرفتن این اصول توانستند گام‌های بزرگی در پشتیبانی از این هم‌میهنان ما بردارند،که با نادیده گرفتن این اصول؛شاهان پهلوی به عدم رعایت اصول قانون اساسی مُتّهم و سرزنش‌ها شدند.

در دفاع از رضا شاه، فقط کافی است اینکه بدانیم «حظیرة القُدس» مکان مقدس بهائیان در زمان پادشاهی رضاشاه، در تهران احداث و به کار مشغول شده بود. برخلاف آنچه که درباره‌ی تخریب حظیرة القدس،در سال ۱۳۳۴ گفته شده است و آن ماجرا را از جملۀ ظلم و ستمی قلمداد می‌کنند که از سوی شاهان پهلوی به بهائیان روا شده است، عملی نمایشی جهت حفظ آرامش مردم مُتعصّب به جوش آمده از سخنرانی آخوندی بنام فلسفی با خواست و دستور عالی‌ترین مرجع شیعیان به نام آخوند بروجردی، صورت گرفته بود.

نگارنده که خود نیز از نزدیک شاهد ماجرا بود، چند سال پیش در باب نمایشی بودن کار تیمسار باتمانقلیچ با در دست داشتن کلنگ و سایر ماجرا مقاله‌ای نوشتم،که از جهت به درازا نکشیدن مقال از اشاره به مطالب آن مقاله خودداری می‌کنم.

فضای تعصّب کور و نفوذ مراجع در سال‌های پس از برکناری رضاشاه تا سال۱۳۳۴به جایی رسیده بود که در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه به فتوای چند مرجع، «حسین امامی» قاتل احمد کسروی، از مجازات در امان می‌ماند تا جایی که در روز اعتراض دکتر مصدق به نتایج انتخابات دورۀ شانزده، دست در زیر بغل دکتر مصدق داشت که نگارنده از نزدیک شاهد بوده است، و خلیل تهماسبی قاتل رزم‌آرا نخست‌وزیر،در زمان صدارت دکتر مصدق، با تشویق نمایندگان جبهۀ ملی در فضای مُلتهبی که آن روزها بر آسمان ایران سایه افکنده بود، با رأی اکثریّت نمایندگان مجلس از مجازات اعدام رهایی می‌یابد و از او به عنوان قهرمان ملی یاد کردند!

در عهد قاجارها حتی پس از برقراری مشروطیّت آنچنان فضایی از دلهُره و وحشت و تصفیه حساب‌ها به وجود آمد که فقط کافی بود، کسی با کسی دشمنی و یا اندک اختلافی می‌داشت،آنگاه با سر دادن صدای: «ایهاالنّاس بگیرید که ملعون بابی است»، مُشتی عوام کالانعام برسر آن شخص می‌ریختند و با یک چشم برهم زدن پیکر بی‌جانش بود که روی زمین افتاده بود، که در آن بُحبوحه بسیاری از هم میهنان غیر بابی ما نیز جان‌شان را در آن فضای جنایت‌بارو تاریک ذهنی از دست دادند!

نگارنده در زمان کودکی نگاره‌ای را در آلبوم نگاره‌های پدرم دیدم که دوازده پیکر بی‌سر مردانی به اتهام بابی بودن در کنارهم روی زمین نهاده شده بود و آخوندی در حالی که نوزاد سربریده‌ای را مُعلق در دست و لبخندی برلب داشت نشان می‌داد و نام کشته‌شدگان و اتهام آنان در زیرنگاره نوشته شده بود، که بسیار وحشت کردم و از آن پس نه مرغی را سربریدم و نه حتی به تماشای بریدن سر مرغی که بخشی از خانه‌ی ما به نگاهداری مرغ اختصاص داشت ایستادم. پدرم می‌گفت این نگاره را از برای شماها در این آلبوم نهاده‌ام تا عبرت بگیرید و انسان دوست باشید.

در نامه‌ی سرگشاده‌ای که محفل روحانی ملی بهائیان خطاب به سید حسین موسوی تبریزی، دادستان انقلاب در تاریخ آبان‌ماه ۱۳۶۲ نوشت، نشان می‌دهد که ۴۰۰ محفل روحانی محلی و لجنه‌ها و مؤسسات تابعه بهائیان به حکم دادستان رژیم اسلامی در تاریخ شهریورماه ۱۳۶۲ مُنحل گردیده بود که این کانون‌های بسته شده دلیلی است که در زمان رژیم گذشته بر پا و پویا بوده‌اند.

محفل بهائیان در آن نامه‌ی سرگشاده به خاطر تعطیل تشکیلات بهایی در ایران، توسط رژیم اسلامی ضمن اعلام اطاعت کامل جامعۀ بهایی از حکومت اسلامی و ولاة انوَر[!] از دادستان انقلاب، با تضرّع و تمنا خواسته شده بود که :

۱- از ادامۀ آزار و ایذاء و دستگیری و زجر و شکنجه‌ی بهاییان تحت عنوان واهی و بی‌اساس و نگاهداری آنان در زندان‌ها خودداری گردد، چه که هم خدا می‌داند و هم ولاة امور که گناه این بی‌گناهان تنها اعتقادات ایشان است نه اتهاماتی که بر آنان وارد می‌آورند.

۲- امنیّت جان، مال و نوامیس آنان را تضمین نمایند.

۳- آزادی اختیار مسکن، شغل و معاشرت ایشان را بر اساس موازین قانون اساسی جمهوری اسلامی تأمین نمایند.

۴- با توجه به اظهارات جناب دادستان کل، کلیّۀ حقوق مسلوبه احقاق و اعاده گردد.

۵- حقوق حقّۀ کارمندان بهایی را با اعادۀ آنان به مشاغل و پرداخت مطالبات‌شان تأمین نمایند.

۶- کلیّۀ زندانیان بی‌گناه را از زندان‌ها آزاد کنند.

۷- از اموال مصادره یا توقیف شده‌ی بهائیانی که در وطن خویش از اموال خود محروم مانده‌اند رفع مزاحمت شود.

۸- اجازه داده شود برای محصلین بهایی که می‌خواهند در خارج از کشور تحصیل کنند، مانند سایر اقران امکانات لازم فراهم شود.

۹- اجازه داده شود جوانان بهایی که در داخله از ادامۀ تحصیل محروم گردیده‌اند، به تحصیل ادامه دهند.

۱۰- اجازه داده شود برای محصلین بهایی که در ممالک خارج از هزینه‌ی تحصیلی محروم گردیده مستأصل مانده‌اند، مانند سایرین ارز تحصیلی ارسال گردد.

۱۱- گورستان‌های بهایی اعاده گردد و اجازه فرمایند مردگان طبق مراسم مذهبی خویش دفن گردند.

۱۲- آزادی بهاییان برای اجرای مراسم دینی خودشان در تشییع و تدفین و نماز بر مردگان و در ازدواج و طلاق و سایر احوال شخصیّه و عبادات تضمین شود، چه که بهاییان اگر در امور اداری که تعلق به مؤسسات و تشکیلات بهایی دارد کلاً و تماماً مطیع وتابع حکومتند[!]، به موجب عقاید روحانی خویش در امور وجدانیّه و فردیّه شهادت را بر انکار و ترک اوامر الهی مُرجّح می‌دانند.

۱۳- از این پس نفوسی را به جرم عضویّت قبلی آنان در تشکیلات بهایی دستگیر و زندانی نفرمایند.

و آنگاه در پایان این تمنّا‌های خضوعانه می‌نویسد: … از درگاه خداوند یکتا رجاء داریم به مدد الهامات و امدادات غیبی خویش؛ غبار تعصّب از فؤاد اولیای محترم[!] امور بزداید…

به زبانی ساده اینکه همه‌ی آنچه را که با التماس از دادستان رژیم اسلامی درخواست می‌کردند، در زمان شاهان پهلوی از برای‌شان بدون کم‌ترین دغدغه‌ای فراهم بوده است و هیچ‌یک از مشکلات و محرومیّت‌ها‌ی مزبور از برای بهاییان مطرح نبود، سهل است که در مشاغل گوناگون از پزشک ویژه‌ی شاه گرفته تابه شغل وزارت و سفارت و وکالت و امور اقتصادی و نظامی‌گری و استادی دانشگاه‌ها مصدر کاربوده و دانشجویان بهایی در نهایت آزادی در دانشگاه‌های ایران به تحصیل دانش مشغول و نیز از کمک هزینه‌های تحصیلی بهره‌مند و بهائیان از انجام مراسم مذهبی و دفن درگذشتگان‌شان در مکان‌های ویژه برخوردار بوده‌اند.

در همان کوچه‌ای که خانه ما بود، دو خانواده از بهائیان نیز ساکن بودند که یکی در کار ساختن صابون و دیگری در کار فروش دارو بود و محل کارشان در کنار دیگر مغازه‌ها قرار داشت.

علی میرفطروس، در مصاحبه‌ای با مسعود لقمان،به مناسبت انتشار چاپ دوم کتاب آسیب‌شناسی یک شکست، در پاسخ به آقای لقمان می‌گوید: «بله، مرحوم پدرم (حاج سیدمحمدرضامیرفطروس) از دوستداران دکتر مصدق و از معتمدین معروف شهر بود و گاه گاه،کارت تشکری را که مصدق (به خاطر کمک پدرم در خرید اوراق قرضۀ دولتی)برای او فرستاده بود،یواشکی به رُخ ما می‌کشید.

پدرم به رضاشاه ارادت فوق‌العاده‌ای داشت و وقتی می‌خواست که از مدارا و همبستگی ملی حرف بزند،به بیرون مغازه‌ی کتابفروشی‌اش اشاره می‌کرد و می‌گفت: «ببین پسرم! روبروی مغازه‌ی ما «مسیو پطرُس ارمنی» است که با «مادام پطرُس» بزرگ‌ترین مغازه‌ی عرق فروشی شهر را دارد.سمت چپ مغازه‌ی ما هم آقای «عبدالله یوسفی» است که بهایی و نماینده‌ی شرکت پپسی کولاست، من هم که حاج سیّد محمدرضا هستم،ولی می‌بینی که چه روابط انسانی و خوبی باهم داریم و حتی در بانک‌ها، سُفته‌ی وام‌های همدیگررا ضمانت می‌کنیم… این‌ها جزو دستاوردهای دوران رضاشاه است. رضاشاه ما را آدم کرده است…».

نوشته‌اند:«بهائیان به تأسیس مدارس رسمی دخترانه و پسرانه پرداختند و این مدارس که شمارشان به بیش از پنجاه رسید…مخصوس بهائیان نبود…و همواره از بهترین مدارس شناخته می‌شد،تمامی این مدارس در سال۱۹۳۴م/۱۳۱۴ ش به دستور رضا شاه بسته شد… تعطیلی پنجاه مدرسه با هزاران شاگرد پسر و دختر؛باجی بود که رضاشاه به ملایان داد تا هر نوع شائبۀ بهایی بودن را از خود بزداید و آنان را در کشف حجاب… ساکت نگاه دارد که چنین هم شد…». اینکه گفته شود رضا شاه، مدارس اختصاصی بهائیان را بست تا باجی به ملایان بدهد،گفته‌ای خیالی و بدون سند و مدرک است، آنهم به تأکید که نوشتند: «چنین هم شد»!

رضا شاه، اینکه می‌دید دنیای غرب با کنار نهادن مذهب از امور دولت؛ توانسته است به پیشرفت‌های زیادی در زمینه‌های گوناگون اقتصادی و فرهنگی و دانش برسد،از این رو تلاش می‌کرد تا جامعه را از شرایط نکبت‌بار و نیرو‌های بازدارنده بیرون بکشد، اما کاری سخت و ناشدنی به نظر می‌رسید، یکی از موانع بزرگ بر سر راه او، ناآگاهی و بیسوادی بیش از ۹۰٪مردم با اعتقادات خُرافی تا حدّ تعصّب و نفوذ بی‌حدّ و مرز آخوندها بر جامعه بود.

اما رضا شاه، برای رسیدن به اهدافش از همان روز نخست پادشاهی (اردیبهشت ۱۳۰۵) با منع مراجع از ابراز نظر نسبت به مصوبات مجلس (طبق اصل دوم متمم قانون اساسی) و سرکوب شورش‌های مذهبی که به دستور مراجع از جمله در مورد سربازگیری، تغییر لباس ایرانیان، تغییر دستار و یا نوعی عمّامۀ شیر شکری به کلاه معروف به پهلوی و سپس به کلاه لبه‌دار (شاپو) و یکی دو مورد دیگر صورت گرفته بود، حسابش را با آخوندها صاف کرده بود، به ویژه در ماجرای مسجد گوهر شاد که آخوندهای شورشگر؛ آیت‌اللـه حائری را به نمایندگی از سوی خود برگزیده بودند،رضاشاه در تیرماه ۱۳۱۴(هفت ماه مانده به اجرای قانون حجاب) به قم می‌رود و بدون درنگ با چهره‌ای خشمگین و غضب آلود وارد منزل حائری می‌شود و به او به تندی می‌گوید:

رفتارتان را عوض کنید وگرنه حوزۀ قم را با خاک یکسان خواهم کرد.

و در ادامۀ این ماجرا شماری از مراجع صاحب نفوذ را تبعید کرد، از این رو آخوندی جرأت ستیز با رضاشاه را نداشت تا به زعم آقای دکتر وهمن، باجی به آخوندها بدهد! رضا خان و سپس رضا شاه، آنگونه که خود نشان داده است و یا بیوگرافی‌نویسان و نزدیکان و رجال دوران وی در خاطرات‌شان درباره‌اش گفته و نوشته‌اند،از وی به عنوان یک انسان مُتهوّر،جسور، بی‌باک از هر خطر و…یاد می‌کنند.رضا شاه، در دیگر زمینه‌ها نیز دست آخوندها را در دخالت و امرونهی در امور دولت به ویژه در اوقاف (نبض تپنده‌ی مراجع) و آموزش و قضاوت کوتاه کرد ه بود که همه‌ی این کارها پیش از اجرای قانون بی‌حجابی روی داده بود.

سلیمان بهبودی، پیشخدمت ویژه‌ی رضاشاه، چون به خُلقیّات رضا شاه آشنا بود، دستورات شاه را چه از باب دیدارها و چه از هر جهت دیگر در دفتری یادداشت می‌کرد که اگر روزی می‌بایست کاری را به دستور شاه انجام دهد، غافل نماند، از جمله اینکه چه کسی باید شرفیاب شود یا چه کسی درخواست شرفیابی دارد، ضمناً هر آنچه که از رویدها در دربار می‌دید در آن دفتر می‌نوشت، که پس از مرگش پسرش آن را به صورت کتابی زیر عنوان خاطرات سلیمان بهبودی درآورد و در پاییز۱۳۷۲ در تهران منتشر ساخت، بهبودی از جمله می‌نویسد:

«عمارت محل کار اعلیحضرت جنب خیابان کاخ،جبهۀ شرقی بود که چند پنجره هم از آبدارخانه به خیابان باز می‌شد و در جهت غرب خیابان خانه‌ای بود که مدرسه تربیت در اجاره داشت، زنگ‌های تنفس مدرسه را که می‌زدند بچه‌ها از کلاس خارج می‌شدند ودر محوطۀ مدرسه بازی و سرو صدا می‌کردند. این برای اعلیحضرت عادت شده بود و واقعاً روزهای تعطیل که سروصدا نبود ناراحت بودند، اتفاقاًروزی سرو صدای بچه‌ها نمی‌آمد،بنده را احضار و فرمودند: امروز چه روزی است؟

وقتی بنده عرض کردم چه روزی است، ناراحت شدند، بعد فرمودند برو مدرسه ببین چرا صدا نمی‌آید، وقتی رفتم دیدم فراش جلو در مدرسه روی یک چهارپایه نشسته است،از او سؤال کردم، معلوم شد به مناسبت فوت شخصی مدرسه را تعطیل کرده‌اند،به عرض اعلیحضرت رساندم، بی‌نهایت ناراحت شدندو با عضباتیّت وزیر فرهنگ آقای علی اصغر حکمت را احضار و بازخواست فرمودند که چرا برای مُردن شخصی مدرسه را تعطیل می‌کنند و فرمودند یک مملکت، یک فرهنگ و یک برنامه باید باشد، شاگردان را در مدارس دیگر تقسیم و بعد مدرسه را تعطیل کنید،من مدارس خارجی را که محل تبلیغ بود جمع‌آوری کردم،حالاپشت گوشم برنامه جداگانه برایم درست کردند! موضوع این بود که مدرسه مربوط به یک فرقه‌ی مخصوص [بهایی‌ها] و شخص درگذشته هم ازسران فرقه بود [بهاء اللـه]». رویه ۳۳۶

رضا شاه، در فکر همبستگی همه‌ی ایرانیان از هر کیش و آیین بود، ما شاگردهای ابتدایی که آن روزها را دیدیم چقدر خوشحال شدیم که هم میهنان بهایی را سر کلاس‌های درس در کنار بچه‌های شیعی و سُنی و مسیحی، زردشتی و یهودی می‌دیدیم و چه رابطۀ خوبی باهم پیدا کرده بودیم.

باید اعتراف کنم که پیش از این هرگاه که ما از برابر مدرسه‌ی اختصاصی هم‌میهنان بهائی‌مان رد می‌شدیم، از این اختصاص بازی‌ها ناراحت می‌شدیم و به چشم دیگر به آنان نگاه می‌کردیم،در مدارس دیگر از همه نوع دانش‌آموز داشتیم،از بچه اعیان و ثروتمندان گرفته تا بچه‌هایی از پدرانی که به شغل پینه‌دوزی و باربری و از این دست مشاغل مشغول بوده‌اند، همه باهم از هر مذهب و آئین؛ بازی می‌کردیم و دوست بودیم و تفاوتی احساس نمی‌کردیم، که در مواردی این دوستی‌ها تا دیر زمان ادامه داشت، که چه ایام خوشی بود.

مرقوم داشته‌اند: «این مدارس که شمارشان به بیش از پنجاه رسید…مخصوص بهائیان نبود و…»، که با واقعیّت همخوانی ندارد، چرا که اگر دیگر باورمندان مذهبی امکان ورود به این مدارس را داشتند، آنگاه چه تفاوتی با دیگرمدارس بود!؟ تعطیل کردن مدرسه آنهم در روز رسمی نبودن به خاطر درگذشت یکی از زعمای بهائیان دلیل بر اختصاصی بودن ۵۰ مدرسه‌ی مورد اشارۀ آقای دکتر وهمن نیست؟

بدیهی است که اگر این مدارس اختصاصی نمی‌بود، انتقال دانش‌آموزان به دیگر مدارس پیش نمی‌آمد.توجه داشته باشیم که اختصاصی کردن مدارس مذهبی و دور نگاهداشتن دانش‌آموزان آن از دیگر دانش‌آموزان حاصلش به مصداق «تافته‌ی جدا از بافته» در روان و مَنِش این دانش‌آموزان بنا بر ضرب المثل «العلم فی الصغر،کالنّقش فی الحجر»* اثرگذار خواهد بود. بدیهی است که تبلیغ برای عضو گیری؛ این چنین راه کارهایی را از جمله مدارسی آنچنانی و دوری از امور سیاسی و انجام خدماتی در زمینه‌های اقتصادی و…را لازم دارد و برای این کار برپایی مدارس اختصاصی برای آموزش‌های ویژه از ضرورت‌ها است.

همچنین مرقوم داشتند: «عبدالبهاء در ۲ خرداد۱۲۲۳ش در تهران به دنیا آمد و در ۶۴ سالگی (اوت۱۹۰۸) از زندان آزادشد…» که اگر سال تولد ایشان آن‌گونه که مرقوم شده است ۱۲۲۳ باشد، که برابر با سال ۱۸۴۴میلادی است، با سال رهایی شدن ایشان از زندان که ۱۹۰۸ نوشته شده همخوانی ندارد.

جناب آقای دکتر احکامی،هر آنچه را که توانستم هرچه فشرده‌تر و کوتاه‌تر درباره‌ی دیدگاه آقای دکتر وهمن بنویسم، ملاحظه فرمودیدکه در این باره بسیار می‌توان نوشت، امید است این بار این نوشته در زیر سر فصل برخورد آرا، شأن درج و انتشار داشته باشد.

ــــــــــــــــــــــ

*آنچه که هر انسان در زمان کودکی می‌آموزد، مانند نقشی است که بر سنگ حک شده باشد.