دین و سیاست در شاهنامه

دکتر رضا سعیدی فیروز‌آبادی ـــ 

میراث ایران، شماره ۱۱۲- تابستان ۱۴۰۳ ـــ 

شاهنامه با ستایش پروردگار آغاز می‌شود؛ پس از آن ستایش خرد است. پروردگار، یزدان، و جهان‌آفرین همچون خرد به کرات در شاهنامه به کار رفته است. ذات پروردگار در شاهنامه فرای خرد و اندیشه است.

به‌نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی‌ده رهنمای

ز نام و نشان و گمان برتر است

نگارنده بر شده گوهر است

…نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه جان و خرد

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست…

به هستیش باشد که خستو شوی

ز گفتار بیکار یک سو شوی

پرستنده باشی جوینده راه

به فرمان‌ها ژرف کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن گاه نیست

به هستیش اندیشه را راه نیست

خرد بهتر از هر چه ایزدت داد

ستایش خرد را به از راه داد

کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دلش گردد از کرده خویش ریش

ازوئی به هر دو سرای ارجمند

گسسته خرد پای دارد به بند

خرد چشم جان است چون بنگری

توییچشم جان آن جهان نسپری

نخست آفرینش خرد را شناس

نگهبان جان است و آن را سپاس

در بخش اساطیری شاهنامه جمشید نهاد دین را پایهگذاری میکند و گروهی را به نام کاتوزیان تشکیل میدهد که متشکل از افراد دین هستند. جمشید در نهایت خود در رأس هر دو نهاد سیاست و نهاد دین قرار میگیرد.

جهان سر به سر گشت او را رهی

کمر بست با فرّ شاهنشهی

به رسم پرستندگان دانیش

گروهی کاتوزیان خوانیش

پرستنده را جایگاه کرد کوه

جدا کردشان از میان گروه

به فرمان او دیو و مرغ و پری

زمانه بر آسوده از داوری

همم شهریاری و هم موبدی

منم گفت با فرّه ایزدی

روان را سوی روشنی ره کنم

بدان را ز بد دست کوته کنم

شکوه جمشید بهعلت فره ایزدی است، زیرا او نماینده خرد، راستی و داد است. با برگشتن او از این اصول، فره ایزدی از او دور گشته و وی به تباهی میرود. جمشید در نهایت ادّعا خدایی میکند.

جهان سر به سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرّهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدانشناس

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

خور و خواب و آرامتان از من است

همه پوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم و شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

گر ایدونک دانی که من کردم این

مرا خواند باید جهانآفرین

همه موبدان سر فکنده نگون

چرا کس نیاراست گفتن نه چون

چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی

گسست و جهان شد پر از گفتوگوی

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیرهگون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتیفروز

 

با روی گرداندن فرّ ایزدی از جمشید، ضحّاک بر وی غلبه کرده ایران و ایرانیان را به تباهی میکشد. فریدون و کاوه بر وی قیام کرده و او را بر کوه دماوند به بند میکشند. با بر تخت نشستن جمشید نبیره فریدون راه دین را در پیش گرفته و با مدد از دو ستون، دین و سیاست شهریاری میکند.

بهشتم بیامد منوچهر شاه

به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

منم گفت بر تخت گردان سپهر

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمین بنده و چرخ یار منست

سر تاجداران شکار منست

همم دین و هم فرّه ایزدیست

همم بخت نیکی و هم بخردیست

بدان را ز بد دست کوته کنم

زمین را به کین رنگ دیبه کنم

هر آن کس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نماینده رنج درویش را

زبون داشتن مردم خویش را

برافراشتن سر به بیشی ز گنج

به رنجور مردم نماینده رنج

همه سر به سر نزد من کافرند

وز آهرمنِ بدکنش بدترند

هر آن دینور کو نه بر دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود

وز آن پس به شمشیر یازیم دست

کنم سر به سر کشور از کینهپست

با ظهور زرتشت در عصر گشتاسپ او به دین زرتشت می‌گراید و ترویج این دین را دستور کار خود می‌‌دهد.

به شاه جهان گفت پیغمبرم

ترا سوی یزدان همی رهبرم

یکی مجمر آتش بیاورد باز

بگفت از بهشت آوریدم فراز

ز گوینده بپذیر به‌دین اوی

بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بر آن کار کن

خرد برگزین این جهان خوار کن

چو بشنید ازو شاه به دین به

پذیرفت ازو راه و آیین به

ره بتپرستی پراگنده شد

هم آتشپرستی پراگنده شد

پس آزاده گشتاسپ بر شد به گاه

فرستاد هر سوی کشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان

به آیین نهاد آذرین گنبدان

به نام و فر شاه ایرانیان

ببندید کشتی همه بر میان

در آیین پیشینگان منگرید

بدین سایه سرو بن بغنوید

پراگنده فرمانش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه تاجداران به فرمان اوی

سوی سرو کشمر نهادند روی

 گشتاسب به توصیه زرتشت از دادن باج به ارجاسب پادشاه توران خودداری میکند و وی را به این دین دعوت میکند ارجاسب دین زرتشت را نپذیرفته و به ایران حمله میکند.

به شاه کیان گفت زرتشت پیر

که در دین ما این نباشد هژیر

که تو باژ بدهی به سالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

پس آگاه شد نرّه دیوی ازین

هم اندر زمان شد سوی شاه چین

بدو گفت کای شهریار جهان

جهان یکسره کهتران و مهان

به جای آوریدند فرمان تو

نتابد کسی سر ز پیمان تو

مگر پور لهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

ابا این همه دین دیگر نهاد

ره بتپرستی ز پس بر نهاد

بدان تا شویم از پی کار اوی

نگر تا نترسی ز پیکار اوی

چو از جاسپ بشنید گفتار دیو

فرود آمد از گاه ترکان خدیو

از اندوه او سست و بیمار شد

ز شاه جهان پر زتیمار شد

پس آنگه همه موبدان را بخواند

شنیده همه پیش ایشان براند

یکی پیر پیش آمدش سرسری

به ایران به دعوای پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

پس آنگه خداوندم از بهر دین

فرستاد نزدیک شاه زمین

سر نامداران ایران سپاه

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

ببست او یکی کشتی بر میان

گرفتند ازو سر به سر دین او

جهان بر شد از راه آیین او

نشست اندر ایران به پیغمبری

به کاری چنین یاوه و سرسری

یکی مجمر آتش یکی نامه را

نموده مر آن شاه خودکامه را

مرو را بگفتن کزین راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پیر ناپاک را دور کن

بر آیین ما بر یکی سور کن

گر ایدون که بپذیرد این پند ما

نساید سر و پای او بند ما

ور ایدون که نپذیرد از ما سخن

کند سوی ما تازه روی کهن

سپاه پراگنده گرد آوریم

یکی خوب لشکر به هامون بریم

به ایران شویم از پس کار اوی

نترسیم از آزار و پیکار اوی

 

 سپاه ایران به کمک اسفندیار، پسر گشتاسپ بر تورانیان غلبه کرده و ارجاسپ کشته میشود. گشتاسپ از اسفندیار میخواهد که برای بر تخت نشستن، دین زرتشت را گسترش دهد. اسفندیار نیز بر کشورهای اطراف لشکر کشیده و آنان را به آیین زرتشت دعوت میکند.

بشد تیغ ز گردکش پور شاه

به گرد همه کشوران با سپاه

به روم و به هندوستان در بگشت

ز دریا و تاریک اندر گذشت

گزارش همی کرد اسفندیار

به فرمان یزدان پروردگار

چو آگه شدند از نکو دین اوی

گرفتند ازو راه و آیین اوی

مر این دین به را بیاراستند

بجای بت آتش برافروختند

همه نامه کردند زی شهریار

که ما دین گرفتیم از اسفندیار

ببستیم کشتی و او باژ کاست

کنونت نباید ز ما باز خواست

چو او نامه شهریاران بخواند

نشست از بر گاه و یاران بخواند

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت بر چار گوشه جهان

همه خود مر او را به فرمان شدند

بدان از جهان پاک پنهان شدند

چو یک چند گاهی بر آمد برین

جهان ویژه گشت از بد و پاک دین

فرسته فرستاد هم زی پدر

که ای نامور شاه پیروزگر

جهان ویژه کردم به فرّ خدای

به کشور برافگنده سایه همای

 

 گشتاسپ اسفندیار را به زابلستان فرستاده تا رستم را در بند کند، اسفندیار علیرغم توصیههای مادرش کتایون و برادرش پشوتن به نبرد رستم میرود. وی اطاعت از فرمان شاه را دستور دین میداند و تمرد آن را باعث تباهی دنیا و آخرت خود میداند.

چنان دان که من سر زفرمان شاه

نپیچم نه از بهر تخت و کلاه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

همی گویمت ای برادر مکن

ترا گفتهام پیش و گویم همی

نه از راستی دل بشویم همی

تو با او چه کوشی به کین و به خشم

بشوی از دلت کین و از خشم چشم

یکی پاسخ آوردش اسفندیار

که بر گوشه گلستانست خار

بدو گفت کز مردم پاکدین

همانا نزیبد که گوید چنین

همی خوب دانی چنین راه را

خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تیمار ما باد گشت

همی دین زردشت بیداد گشت

که گوید که هر کو ز فرمان شاه

بپیچد به دوزخ بود جایگاه

مرا چند گویی گنهکار شو

ز گفتار گشتاسپ بیزار شو

تهی کردم از بتپرستان زمین

نخستین کمر بستم از بهر دین

 با برانداختن اشکانیان به دست اردشیر بابکان وی اندیشه سیاسی را براساس تشکیل حکومت مرکزی نیرومند با محوریت دین قرار می‌دهد. و دین و حکومت را دو ستون جامعه می‌داند.

برادر شود پادشاهی و دین

چو بر دین کند شهریار آفرین

نه بیدین بوَد شهریاری به جای

نه بیتخت شاهی بود دین به پای

نه بیدین بود شاه را آفرین

نه از پادشه بینیاز است دین

چو دین را بوَد پادشاه پاسبان

تو این هر دو را جز برادر مخوان

هر آن کس بر آن دادگر شهریار

گشاید زبان، مرد دینش مدار

چه گفت آن سخنگوی با آفرین

که چون بنگری، مغز داد است و دین

انوشیروان در فرمانروایی خود برنامه خود را اجرای فرمان خداوند می‌داند. سپس وی در دیدار با مهتران و مردم، مبانی اندیشه سیاسی و حکمرانی خود را بر این اساس بیان می‌کند: خردورزی، دادگری، شایسته‌سالاری، ارج نهادن به جوانان و دانش، آموزش و تربیت فرزندان، احترام به مالکیت خصوصی، ایجاد رفاه و آبادانی، صلح‌جویی و اعتدال، تأکید بر دانش، برقراری مالیات و معافیت مالیاتی برای مناطقی که بحران‌زده.

این همراهی نهاد دین و سیاست را ما در منابع دیگر ایران باستان می‌بینیم. به عنوان مثال در کتیبه داریوش همین مضمون را مشاهده می‌کنیم:

«به خواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا شاهی را به من داد.کشورهایی که از آن من شدند. به خواست اهورامزدا بندگان من بودند.اهورامزدا مرا این پادشاهی داد. اهورامزدا مرا یاری کرد تا این شاهی به‌دست آورم. به یاری اهورامزدا این شاهی را دارم.اهورا مزدا به من یاری ارزانی فرمود.»

و یا در منشور کوروش: مردوک خدای بزرگ دل‌های مردم بابل را به سوی من گردانید، …، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم . او بر من، کوروش که ستایشگر او هستم و بر کمبوجیه پسرم، و همچنین بر کَس و کار [و، ایل و تبار]، و همه سپاهیان من، برکت و مهربانی ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان «مردوک»، همه شاهان بر اورنگ پادشاهی نشسته‌اند.

فرمان دادم تمام نیایشگاه‌هایی را که بسته شده بود، بگشایند.

اینک که به یاری «مزدا» تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای چهارگوشه جهان را به سرگذاشته‌ام اعلام می کنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می‌دهد دین و آئین و رسوم ملت‌هائی را که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیردستان من دین و آئین و رسوم ملت‌هائی که من پادشاه آنها هستم یا ملت‌های دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند. ز مزدا خواهانم که مرا در راه اجرای تعهّداتی که نسبت به ملت های ایران و بابل و ملل چهار جانب جهان بر عهده گرفته‌ام موفق گرداند.

 در شاهنامه دین و سیاست دو ستون جامعه هستند در کنار یکدیگر به استواری جامعه کمک می‌کنند. اصل سیاست بر خرد،راستی و داد است. فره ایزدی با آن شهریاری است که پاسدار خرد، راستی و داد باشد.در شاهنامه سیاست ضامن دین است. دین نیز با کمک به نهاد سیاست ضامن پویایی جامعه می‌شود.