قسمت شانزدهم – شاهرخ احکامی
سفر رم و برخورد بسیار تند و شدید در رابطه با داستان گلاره و شاهپور، تأثیر سختی بر روحیه شاهپور گذاشت طوری که بعد از بازگشت به تهران رفتارش کاملاً تغییر کرده بود. دیگر از آن شاهپور شاد و بذلهگو، که همیشه گرمیبخش محفل دوستان بود، خبری نبود. او با آن چهره غمزده و تندخو، حتی میشد گفت که، برای اطرافیان غیرقابل تحمل شده بود. در برابر کوچکترین مسایل، چنان عکسالعمل خشن و غیرمنتظرهای نشان میداد که بتدریج، باعث فاصله گرفتن همکاران و دوستانش از خود شده بود. شاهپوری که کمتر روز و شبی را تنها و بدون دوست و همراه میگذراند، حالا، به تنهایی و گوشهنشینی پناه میبرد و آرامش خود را در سکوتِ تنهایی جستجو میکرد. در بین دوستان شاهپور کمکم حرفهایی گفته و حدس و گمانهایی زده میشد. در این میان، برخی هم نگران آینده و سلامت او بودند، ولی هرگاه میخواستند، برای کمک به او نزدیک شوند، شاهپور با خشونت و بی ادبی آنها را از خود میراند و بیش از پیش باعث رنجش آنها میشد.
* * *
حال شهره هم از شاهپور بهتر نبود. در بازگشت به اتریش، ناگهان حال عمومی شهره دگرگون شد و بناچار فرزندانش او را به بیمارستان بردند و چند روزی برای درمان و انجام معاینات عمومی در بیمارستان بستریاش کردند. فشار خون شهره در ساعات مختلف روز تغییر میکرد و هیچ دارویی برای تنظیم آن مؤثر واقع نمیشد. از آنجا که شهره مدام از سرگیجه و عدم تعادل شکایت داشت، پزشک درمانگرش دستور «سیتیاسکن» مغز داد. در عکس مغز، نقاط سفید درشتی دیده میشد که نشاندهنده سکتههای کوچک مغزی و خونریزیهای آهسته و ساکتی بود که اثرشان در مغزر باقی میماند.
این یافتههای تازه، موجب شد که متخصص معروفی را برای شهره پیدا کنند. پزشک متخصص به او و خانوادهاش توصیه جدی کرد که شهره باید از عوامل استرسزا و ناراحتکننده دوری کند. این توصیه، در تناقض آشکار با داستانی بود که بین شهره و شاهپور در آخرین دیدار در رم رخ داده بود. درد و رنج عمیقی که در آن روزها بر وجود او نشست، چیزی نبود که بتوان به آسانی مسکنی برای التیامش یافت.
شهره که همراه پسرش پیش،پزشک متخصص بود، از دکتر برای قرار معاینه و کنترل بعدی پرسید. متأسفانه، پزشکی خود توصیه آرامش و پرهیز از استرس به شهره کرده بود، در پاسخ به سؤال او، با بیاعتنایی و خونسردی و شادی و حتی کمی خشن گفت، اگر زنده بودی، سال بعد تو را خواهم دید.
شهره از این جواب خشک و از سر بیاعتنایی پزشک متخصص چنان شوکه شد، که احساس گیجی و منگی کرد. پسر شهره نیز از برخورد پزشک بسیار عصبانی و ناراحت بود و به مادرش گفت،ایکاش همانجا به این به اصطلاح پزشک متخصص، به خاطر رفتار ناشیانه و غیرانسانیاش اعتراض میکردم.
شهره که به اندازه کافی درد و عذاب روحی داشت، از یک طرف سعی میکرد مانع جاری شدن اشکهایش شود، و از طرف دیگر باید کاری میکرد تا فرزندش را آرام کند. در طول در راه دلش میخواست، قادر بود تا موضوع صحبت را عوض کند و درباره مسایل دیگری با پسرش حرف بزند، ولی نمیتوانست. بنابراین سکوت دردناک و سنگینی داخل اتومبیل سایه افکنده بود. پسر شهره چند بار چراغهای قرمز را رد کرد و شهره با صدایی آرام که به سختی شنیده میشد از او خواست که محتاطانه رانندگی کند. هر دوی آنها در دنیای خودشان غوطهور بودند. فرزند در درون خود، با وحشت از دست دادن مادرش تا یک سال دیگر کلنجار میرفت. مادر هم در سکوت، هم نگران پسرش بود و هم بیش از آن، بار غم و غصه رابطهاش با شاهپور او را رها نمیکرد. شهره با خود فکر میکرد، که دراین رابطه شاید دوباره اشتباهی مرتکب شده، و پس از ۵۰ سال بار دیگر برای همیشه شاهپور را از خود دور کرده است. او، خود برای پیدا کردن شاهپور و احیای عشق دوران جوانیاش، بسیار تلاش کرده بود و سبب شده بود تا عشقشان، از زیر خاکستری پنجاه ساله، بار دیگر شعلهور شود. گرمای این عشق، خون تازهای در شریان هر دو جاری کرده بود. اما، حالا بار دیگر…. حسی شتابزده و ویرانگر، و شاید ناشی از نوعی احساس تملک و حسادت، چون تندباد کلبهی مهر و عشقشان را نابود کرده بود….
با بیحوصلگی، سرش را روی شیشه در ماشین گذاشته بود و به فاصلههای دور، دیوارهای بیروح و درختان بیبرگ زمستانی نگاه میکرد و انگار تک و تنهاست، فراموش کرده بود که پسرش در کنارش نشسته و نگران اوست.
آرام آرام، بدون آن که فرزند متوجه باشد، اشک میریخت و از خود میپرسید، بار این دو مصیبت، شکست در عشق، و بیماری مهلک، کی و کجا او را بر زمین خواهد زد. سلامت جسمیاش، به گفته پزشک متخصص، در خطر بود و شاید سالی دیگر نپاید.
آیا در رابطه با بیوفایی و ناپایداری و هوسبازی شاهپور، اشتباه کرده بود و نباید آن قدر تند میرفت؟ ولی چطور شاهپور بعد پنجاه سال، و علیرغم شور و شوق عاشقانهاش نسبت به شهره، هنوز به خود جرأت میداد که با فرد دیگر رابطه داشته باشد. شهره چنان احساس مالکیت روحی و اخلاقی نسبت به شاهپور میکرد، که فکر میکرد هرگز نخواهد توانست او را ببخشد. در عالم فکر و خیال خود، بارها به این نتیجه رسید که، اصلاً دیگر نباید به فکر به دیدن مجدد شاهپور و ادامه رابطه با او باشد و باید در یک موقعیت مناسب با شاهپور تماس بگیرد و به او بگوید که تصمیمش را گرفته و دیگر حاضر به ادامه ارتباط، حتی تلفنی نیست.
شاهپور از روزی که شهره را ترک کرده و به تهران برگشته بود، با خود فکر میکرد که شهره دیگر آن شهره چند ماه پیش نیست و رفتارش با او در دقایق خداحافظی آخر در رم، به معنی یک جدایی همیشگی است. ولی، گاهاً در تنهایی و عزلت به خود نهیب میزد که نباید بگذارد اشتباه پنجاه پیش تکرار شود. … اشتباهِ سکوت او در برابر شهره برای عجولانه پس دادن عکسها و ترک یکدیگر بدون هیچ حرف و چرا و چطوری… نه، نه نباید به تکرار اشتباه مجال داد. باید مقاومت کرد!
بار دیگر تصویر آن شب زمستانی در برابر چشمان شاهپور زنده شد.اگر آن شب او شهره را وادار میکرد که با هم در کافهای بنشینند و چند کلمهای حرف بزنند وتا شاید بفهمد که در آن چند ماه چه اتفاقی برای شهره افتاده که او را به این نتیجه رسانده، شاید امروز زندگی هر دوی آنها، جور دیگری بود.
با این فکرها، شاهپور به این نتیجه رسید که، این بار به آسانی دست از شهره نخواهد کشید و براحتی به او اجازه قطع رابطه را نخواهد داد.
پس، گوشی تلفن را برداشت و به شهره زنگ زد.شهره آرام و بسیار مؤدبانه چند دقیقهای احوال پرسی ساده و خشکی کرد و بعد خواست به بهانه رفتن سر کار، تلفن را قطع کند. اما شاهپور قبل از آن خداحافظی پرسید حالا که الان وقت حرف زدن نداری، فردا سعی کن وقت بیشتری برای من بگذاری. شهره با خندهای کوتاه، جواب داد، برنامه فردایم معلوم نیست و گرفتارم. شاهپور گفت،روز جمعه منتظر تلفنات خواهم ماند. شهره باز بهانهی دیگری را کوک کرد که، با دوستانم قرار گذاشتهایم که هفتهای سه روز به هیچوجه به تلفن دست نزنیم و کامپیوتر را هم روشن نکنیم و رابطهمان را با دنیای خارج قطع کنیم.
شاهپور در حالی که سعی میکرد خشم خود را از بهانه آوردنهای شهره بروز ندهد، گفت عجیب است، خانم قصد تزکیه رو حی و فکری دارند. شهره جواب داد، اتفاقاً همینطور است. قصد دارم با قطع ارتباط با دنیای بیرون، و تمرکز روی خودم، بسیاری از گرفتاریها و ناراحتیهایم را درمان کنم.
شاهپور با تندی خاصی که هیچگاه در گفتگو با شهره سابقه نداشت، گفت: موفق باشید، خانم. امیدوارم که خداوند یار و مددکارتان باشد. اما خانم شهره باید بگویم که من منتظر تلفن شما نخواهم شد و چه بخواهید و چه نخواهید، هر روز به شما تلفن خواهم زد.
روزها و هفتهها گذشت. شاهپور با تلاش خستگیناپذیر، سعی میکرد مرتب با شهره تماس بگیرد.شهره هم مؤدبانه و خونسرد جواب تلفنها را به کوتاهی میداد.
شاهپور همانطور که با خودش عهد کرده بود، حاضر نبود به آسانی شهره را از دست بدهد. بالاخره پس از ماهها، به شهره گفت که میخواهد او را برای مدتی هرچند کوتاه ببیند. شهره از این پیشنهاد دچار شگفتی شد، چرا که در خیال خود، فکر میکرد با بیاعتنا نشان دادن خود و صحبتهای کوتاه تلفنی، باعث جریحهدار شدن غرور شاهپور شده و حتماً شاهپور او را برای همیشه ترک خواهد کرد.
شهره میدانست که اگر این بار ارتباط بین آن دو بهم بخورد، هیچگاه دیدار مجددی وجود نخواهد داشت. بین ارتباط اول ودوم، پنجاه سال طول کشید. حالا در این سن و سال و بخصوص شرایط جسمی خودش،تصور فرصت دیگری بسیار غیرواقعبینانه است.
به هر حال چند هفتهای از اصرار کردن شاهپور برای دیدارشان و مقاومت منفی شهره می گذشت، ولی شاهپور کوتاه بیا نبود، تا آن که بالاخره شهره تسلیم شد و تصمیم گرفتند که یکدیگر را در شهر وین ببینند.
شاهپور برنامه داشت برای دیدن فرزندانش به کانادا برود. بنابراین تصمیم گرفت برنامه سفرش را طوری تنظیم کند که در راه کانادا، به اتریش رفته و چند روزی را در وین بگذراند.
باهم این قول و قرار را برای چند ماه بعد گذاشتند، ولی هرچه هفتهها میگذشت، شهره بهانههای گوناگونی پیش میکشید و سعی میکرد از زیر بار این دیدار شانه خالی کند. شهره در فکر بهانهچینی، برای قانع کردن شاهپور دیرباور بود تا او را از این دیدار منصرف کند. در نتیجه درباره وضع سلامت خود و خطر بالا رفتن فشار خون و احتمال سکته قلبی با او صحبت کرد… ولی شاهپور با حوصله و زیرکی برای هر بهانهای پاسخی داشت و به او اطمینان میداد که چون در شهر محل زندگی خود او دیدار می کنند، در نتیجه جایی برای ترس و نگرانی نیست.
این بهانهها که پاسخ داده شد و راه حل پیداشد، چند روز به سفرمانده، در حالی که شاهپور آماده ترک تهران بود، ناگهان شهره به او گفت که همسرش ناراحتی جسمی پیدا کرده و باید از او مواظبت کند. شاهپور کم کم داشت کنترل اعصابش را از دست میداد، اما باز کوشید با آرامش به فکر چاره باشد.
بنابراین به شهره گفت.خودت را ناراحت نکن. من تدارک سفرم را دیدهام و عازم کانادا هستم.اما چند روزی را هم میخواهم در وین باشم. بنابراین، تو میتوانی با توجه به حال همسرت، به من خبر بدهی.اگر هنگام ورودم به وین هنوز هم گرفتار بودی، بیهیچ گله و شکایتی از دیدار تو صرفنظر خواهم کرد. اما،بدان که حتی در غیاب تو، من در وین خواهم بود.
هر روز شاهپور با شهره تماس می گرفت تا آن که چند روز به سفر مانده، شهره خبر داد که خوشبختانه حال همسرش خوب شده و میتواند شاهپور را در وین ملاقات کند.
خبر بسیار خوبی بود، اما شاهپور که اعتمادی به رفتار شهره نداشت، و با عکسالعملهای ناگهانی او آشنایی داشت، بلیط یکسرهای برای رفتن به کانادا تهیه کرده بود. حالا که شهره اعلام آمادگی برای دیدارشان کرد، فوری با آشنایانی که در آژانس مسافرتی داشت، توانست بلیط را به آسانی طوری تغییر دهد که بتواند چند روزی در وین بماند.
دیگر سفر نزدیک بود که که شهره دوباره تلفنی با ابراز ناراحتی گفت که نمیداند با وجود بیماری همسرش، چطور چند روز او را در طول روز تنها بگذارد و با شاهپور باشد. شاهپور با سردی به شهره گفت، از پرستاری و نگهدا ی یار و یاور سالیان درازتان غافل نگردید. تنها اگر توانستید، یک ساعتی به بنده افتخار نوشیدن یک قهوه را بدهید. و بعد ادامه داد بهتر است که این قدر با من بازی نکنی و رک و راست حرف بزنی. شاهپور گفت، بارها به تو گوشزد کردهام و دیگر از تکرار این جمله خسته شدهام. دیگر نمیخواهم اشتباه پنجاه سال پیش را تکرار کنم. به همین دلیل است که این قدر با سماجت به دنبال دیدار تو هستم. اما اگر این بار، بعد از زدن همه حرفها، نتوانیم همدیگر را به ادامه دوستیمان قانع کنیم، این بار آگاهانه و با توافق هر دویمان، به بوسهای و دادن دستی برای همیشه همدیگر را ترک خواهیم کرد. اما من فکر میکنم که بهتر است یک بار دیگر این شانس را به یکدیگر بدهیم.
بعد از این صحبت صدای شهره تغییر کرد و آشکارا با صدای سرد این دوران تفاوت داشت. شهره با لبخندی گرم و محبتآمیز به شاهپور گفت، باور کن، خیلی اشتیاق دیدارت را دارم و بیصبرانه منتظرت خواهم بود.
شاهپور بسیار خوشحال و سرمست، سری به چند مغازه زد که برای شهره هدیهای تهیه کند وبرایش ببرد. اما حس میکرد به دیدار انسان تازهای میرود که آشنایی چندانی از او ندارد و نمیداند چه هدیهای مناسب او خواهد بود. با خود گفت، چه هدیهای بهتر از این که من بتوانم اعتماد دوباره شهره را به خودم جلب کنم و دوباره روابط گرم و صمیمانه و دوستانهمان را برقرار کنیم. بنابراین از خرید هدیه منصرف شد.
وقتی به فرودگاه وین رسید، پس از انجام مراسم گمرک و خروج، به فکر گرفتن تاکسی و رفتن به وسط شهر وتدارک هتل بود. اصلاً نمیدانست کجا باید برود. در حالی که گیج و حیران از فرودگاه از در گمرک خارج میشد، ناگهان شهره را در صف استقبالکنندگان دید. هردو هیجانزده دوان دوان به طرف هم رفتند و همدیگر را غرق بوسه کردند. هر کدام سعی میکرد اشکهای صورت دیگری را با انگشتانش پاک کند.
دست در دست هم به راه افتادند. شاهپور بارهای زیادی داشت که برای فرزندانش میبرد. از شهره خواست که به دفترمخصوص برای تحویل بارها بروند. بعد از انجام این کار، به سوی هتلی که شهره فراهم کرده بود،رهسپارشدند.
شبها و روزهای عجیبی را باهم میگذراندند و هیچ تمایلی به بیرون رفتن از هتل و گردش درشهر نداشتند. شهره دوباره از شاهپورخواست تا ماجرای گلاره را تعریف کند. این بار شهره با دقت و حوصله بیشتری داستان گلاره را گوش میکرد. هنوز گاهی خشمگین میشد و گاهی هم در بین حرفهای شاهپور بغض گلویش را میگرفت، اما سعی می کرد بر خود تسلط داشته باشد و لب از لب باز نکند. لحظاتی هم حال نزار و سخت شاهپور،شفقت و دلسوزی او را برمیانگیخت.
شهره در آن چند روز، داستان کذایی گلاره را چند بار شنید تا آن که شاهپور با بیحوصلگی و خستگی زیادی گفت، عزیزم، تکرار این داستان مسخره و کهنه، نباید وسیله سرگرمی و درد و رنج تو شود. بهتراست گذشتهها به دور بیاندازیم و امروز و دقایق حال را قدرش را بدانیم.
گاهی شهره وسط حرفهای شاهپور، دست به گردن او میانداخت و میگفت کاش پنجاه سال پیش، از هم جدا نمیشدیم و من میتوانستم همه جا یار ومددکار تو باشم. در وسط بغضها و اشکها، گاهی شیطنتش گل میکرد و میگفت فکر میکنی منِ یهودی میتوانستم در ایران با تو بمانم و کار کنم. یا تو مجبور میشدی به خاطر من آواره و از ایران عزیزی که هر دوی ما به آن عشق می ورزیم، دور شوی. اصلاً شاید با ازدواج باهم، تو نویسندهای با این قدرت و شهرت در ایران نمیشدی؟ شاهپور با پوزخندی گفت،مسخرگی را کنار بگذار و بیا باهم جدی حرف بزنیم. داستان فراز ونشیب زندگی مرا شنیدی. امیدوارم قبول کرده باشی که من به تو خیانت نکردهام. بهتر است که آن سردیها و جداییها را تمام کنیم. بیا به زندگی مشکلی که من و تو داریم فکر کرده و راه حلی پیدا کنیم. نباید بگذاریم که دیگر سوءتفاهمها مارا از نظر روحی از هم دور سازد. باید به نزدیکی و صمیمت بیشتر فکر کرد.
شهره با خوشحالی و روحیهای بسیار مثبت پیشنهاد شاهپور را پذیرفت و گفت چقدر خوشحالم که سرسختی را کنار گذاشتم و پافشاری تو، بالاخره به بار نشست.
شاهپور با لبخندی از سر رضایت از شهره پرسید، مگر چه اتفاقی افتاده؟
شهره خندهکنان گفت خودت را به کوچه علی چپ نزن. خوب میدانی که منظورم چیست.
شاهپور پرسید، منظورت چیست؟
شهره گفت، منظورم این است که ترا خیلی بیشتر از پیش دوست دارم و بعد از چند ماه زجر و عذاب روحی، شک و تردید وخاطرات بد را به دور می ریزم و به توقول میدهم که به آینده رابطهمان مثبتتر و خوشبینانهتر نگاه کنم.
شاهپور در حالی که از این برخورد و حرفهای شهره خیلی حوشحال شده بود، ولی در این چند روز، متوجه تفاوت جسمی شهره شده بود . او میدید که شهره دیگر توانایی گذشته را ندارد و زود خسته میشود.صورتش خستهتر و نحیفتر از پیش شده است.
به شهره گفت چقدرخوشحالم که بالاخره واقعیت را درک کردی و دوباره رابطهمان جان گرفت، اما باید به من قول بدهی که به فکر سلامت خودت باشی.
شهره حرف شاهپور را قطع کرد و گفت آقای نویسنده از کی پزشک هم شدهاند. شاهپور با مهربانی خاصی، در حالی که دستهای لاغر و سرد شهره را گرفته بود گفت، عزیزم من از طبابت هیچ اطلاعی ندارم، اما دانستن سابقه پزشکیتو، معاینات قبلیات، و وضع جسمی کنونیات مرا تا حد زیادی نگران کرده است. از تو خواهش میکنم حتماً به فکر سلامت خودت باشی و معاینات پزشکیات را به طور منظم دنبال کنی.
شهره گفت میدانی که تا به حال هیچکس، حتی فرزندانم، این گونه نگران سلامت من نبودهاند. به خاطر رابطهمان و بیشتر باهم بودن، میخواهم زنده بمانم و سالم باشم.
شاهپور از قول شهره بسیار خوشحال شد و با بوسه گرمی او را سخت در آغوش کشید و ساعتها، آرام در کنار هم ماندند. سفر اتریش برای شاهپور و شهره یکی از زیباترین و پرخاطرهترین دیدار آنها بود. روزی که بناچار شاهپور میبایست وین را ترک کند،دیگر اثری از درد و رنج تجربه دیدار رم وجود نداشت. با اینکه جدا شدن و دور شدن از هم آسان نبود، ولی شادی یک اعتماد دو طرفه شوری دیگر در وجودشان دمیده بود.
ادامه دارد