قسمت هفدهم – شاهرخ احکامی
شاهپور با خاطرات خوب و خوش سفر وین، موفقیت در بازیافتن دوباره شهره عزیزش، و امیدی برای یک آینده مبهم، که پایانش برای هیچکدام قابل پیش بینی نبود، سوار هواپیما به سوی کانادا پرواز کرد. در مدت سفر چندین ساعتهاش، فرصت زیادی برای فکر کردن و نقشه کشیدن داشت. گاهی چنان افسرده و غمگین میشد و اشک از چشمانش سرازیر میگشت، که چند بار مهماندار هواپیما با مهربانی و دلسوزی جویای حالش شد و با نگرانی از او پرسید که آیا به کمک پزشکی نیاز دارد؛ یا کسی را از دست داده که این قدرافسرده است. او کسی را از دست نداده بود، ولی این بار جدایی از شهره برایش بسیار دشوار بود.
مسافر همجوارش هم متوجه حالات او شده بود و شاید هم پیش خود فکر میکرد که او یک بیمار روانی است و نیاز به داروهای آرامبخش دارد. از این رو با مهربانی محتاطانهای از شاهپور پرسید که آیا نیازی به آرامبخش دارد. از ابراز نگرانی اطرافیان شاهپور را از دنیای خود خارج کرد و متوجه رفتارش شد. کوشید حالت عادی به خود بگیرد و با نزاکت زیادی از همسفرش سپاسگزاری کرد و به او اطمینان داد که مشکل روانی ندارد و فقط از ترک وین بسیار افسرده شده است. و به او و مهماندار هواپیما قول داد که آرام بگیرد. ساعات طولانی سفر به او فرصت خواندن و چند صفحهای نوشتن میداد و به این ترتیب توانست دلواپسی اطرافیان خود را رفع کرده و چند ساعت باقیمانده سفر را به آرامی بگذراند.
در فرودگاه مونترال برخلاف سفرهای گذشتهاش، با تعجب فراوان دید که فرزندانش فریدون و فریبا به استقبالش آمدهاند.
در سالهای گذشته، در طول اقامت شاهپور در کانادا، پسر و دخترش فقط گاه گاهی به دیدن او میآمدند و نهار یا شامی باهم میخوردند. رفتار آنها با پدرشان گرمی معمول روابط پدر و فرزندی را نداشت. و انگار، این دیدارها فقط برای انجام وظیفه بود و بس. زمان برگشت به ایران هم، گاهی با یک تلفن سرد از هم خداحافظی میکردند.
این رفتار برای شاهپور بسیار گران میآمد. او سعی میکرد همه هزینه و تحصیل و زندگی آنها را با درآمد ناچیز نویسندگی کتاب ومقاله تأمین کند. دختر و پسر شاهپور نمیدانستند که شاهپور برای اینکه چیزی برای آنها کم نگذارد،باید از گوشه و کنار مخارج زندگی شخصی خود بزند و با ریال کمارزش ایران برای آنها دلار کانادا بفرستد. سفرهای طولانی و پرخرجش هم به کانادا که صرفاً به خاطر دیدن آنها بود، مزید بر علت میشد.
از دیدن فریدون و فریبا در فرودگاه اشک در چشمانش حلقه زد و با گرمی و هیجان به طرف آنها دوید ولی هر دوی آنها با سردی با او روبرو شدند و به دادن دستی نه چندان گرم تن دادند، و از بوسههای پدر، خود را کنار کشیدند.
این استقبال عجیب و نامهربان برای شاهپور نگرانکننده بود و فکر کرد که حتماً اتفاقی افتاده که این دو باهم این طور به استقبال او آمدهاند. در حالی که اضطرابی در درون شاهپور در جریان بود، از سالن فرودگاه تا دم اتوموبیل فرزندان با سکوت گذشت. در اتوموبیل، شاهپور متوجه شد که فریدون به جای راندن به سوی آپارتمان او، به طرف محله قدیمی مونترال که منطقهای بسیار دیدنی و توریستی است و پر از رستورانها و کافههای دنج است میرود. او با خودش فکر کرد، شاید نزدیک ظهر است و فریدون میخواهد مهماننوازی کرده و پدر و خواهرش را به نهار دعوت کند. بنابراین بیهیچ حرفی عقب اتوموبیل نشسته بود و بعد از مدتها با آرامش به منظرههای بیرون نگاه میکرد. ناگهان فریدون در جلوی آپارتمانی کهنه با سر و رویی آشفته که نیاز به تعمیر داشت، نگهداشت و با صدایی مرتعش و خشمگین رو به شاهپور کرد و گفت: پدر این آپارتمان خرابه را به یاد میآوری؟
شاهپور به تعجب به آن ساختمان نظر انداخت و گفت، بله. این همان آپارتمانی است که من و مادرتان و شما در آن مدتی زندگی کردیم.
فریبا با گستاخی گفت چگونه جرأت کردی ما را به این محله بیاوری و در این محیط پر از معتادان به مواد مخدر و زنان روسپی، وادار به زندگی کنی؟
شاهپور که اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشت،لرزان و آشفته با تعجب زیاد به فریدون و فریبا نگاهی پر از محبت کرد و گفت، خُب، آن روزها ما تازه از ایران آمده بودیم و دستمان خالی بود و پسانداز چندانی نداشتیم. با محیط هم آشنایی نداشتیم و کسی هم نبود که در این سرزمین بیگانه به ما راهنمایی دلسوزانهای بکند. وضع مالی ما طوری نبود که حق انتخاب چندانی برای محل زندگیمان داشته باشیم. راهنمایی که ما را از فرودگاه به داخل شهر آورد، با اطلاع از وضع مالی ما با دو بچه و عدم تواناییمان برای رفتن به هتل، ما را به این محله آورد. من هم بدون آن که محله را بشناسم و بدانم که همسایگانمان چه افرادی و از چه قماشی هستند، این خانه را انتخاب کردم. آن موقع من از اینکه نباید در کوچه و خیابان مانند بیخانمانها زندگی کنیم خوشحال بودم. سرمای سوزان ویخبندان زمستان مونترال هم مزید بر علت بود، و واقعاً از داشتن سرپناهی برای خانوادهام راضی بودم و خدایم را سپاس میگذاشتم.
در همین حال، فریبا با خشمی بیش از فریدون رو به شاهپور کرد و در حالی که سعی میکرد به چشمان پدر نگاه نکند، با چشمانی پر اشک و صدایی لرزان گفت، فکر میکنم تو که نویسنده برجسته و ماهری هستی و در داستانسرایی استادی، میخواهی با این حرفهایی که سرهم میکنی با زرنگی خودت را تبرئه کنی و خودت را یک پدر فداکار و با انصاف نشان دهی. اما من فکر میکنم ناآشنایی با محل و نداشتن پول برای تو فقط یک بهانه بیشتر نبوده و نیست. ما میدانیم که تو افکار عجیب و غریبی داشتی و همیشه خود را برادر و برابر درماندگان و بیچارگان و بیخانمانها میدانستی، آرزو داشتی ثروت ثروتمندان از بین برود تا همه دنیا برابر و مساوی زندگی کنند. پولدارها را زالوهای اجتماع میدانستی که خون ملتها و مردم بیگناه را مکیده و میمکند. میگفتی ثروتمندان روز به روز ثروتمندتر، و کارگران و زحمتکشان روز به روز فقیرتر و تنگدستتر میشوند و تعداد بیخانمانها هر روز زیادتر میگردد. آن روزها ما خیلی بچه بودیم. تو هر روز با قلم تیز و کلمات داغ برای همسایگان درماندهات سینه چاک میکردی. وقتی ما زن خودفروشی را با لباسهای آنچنانی به تو نشان میدادیم، به دفاع از آن زنان برمیخواستی و طوری که انگار از خواهر یا مادرت دفاع میکنی. آنها را قربانی سیستم فئودالی میدانستی. رفتار تو در این موارد با ما طوری بود که ما دیگر جرأت طرح چنین سؤالاتی را نداشته باشیم.
شاهپور کلافه بود. نمیدانست چه جوابی به آنها بدهد. ساکت نشسته بود و گوش میداد. بار دیگر فریدون به صدا درآمد و گفت علاوه بر اینها در چنین محیط آلودهای، وقتی مادر به تو میگفت که این محله جای مناسبی برای به مدرسه رفتن بچهها نیست، تو بجای توجه به حرفهای او، دعوا به راه میانداختی. مادر نگران بود که چه بلایی سر ما خواهد آمد کنار بچههایی که از سنین کودکی با مواد مخدر سر و کار دارند و بعضیشان از همان موقع از طرف بزرگترهای محله وادار به فروش مواد مخدر بین همکلاسیهایشان میشدند. در چنین وضعی رفتار تو بسیار دور از انتظار بود و بجای سعی در حل مشکل، مادر را مقصر جلوه میدادی و او را متهم به تحریک ما علیه خودت میکردی. اما خیالت راحت باشد، مادرمان هیچگاه ما را بر علیه تو تحریک نکرد و بارها وقتی ما گریان و دلواپس از مدرسه به خانه برمیگشتیم و از رفتار بچهها و آزار و اذیت آنها نسبت به خودمان شکایت میکردیم، او سعی میکرد ما را آرام کند و از ما میخواست چیزی به تو نگوییم تا تو ناراحت نشوی. ولی برعکس، هر وقت ما شکایتی را پیش تو میآوردیم تو با توهین و ناسزا به مادرمان حمله میکردی و میگفتی که سر سازش ندارد.
فریدون ادامه داد، آیا به خاطر داری که درسهای من و خواهرم، علیرغم اینکه بچههای باهوش و با استعدادی بودیم، روز به روز بدتر میشد و بدرفتاری میکردیم… آیا به یاد داری روزی گریان در حالی که لباسهایم پاره پاره شده بود و خون از صورت و دستهای کوچکم جاری بود، به خانه آمدم. تو هم در حال دعوا با مادرم بودی که من وارد شدم و هر دویتان وحشتزده به طرف من دویدید و علت زخمی شدن و پارگی لباسهایم را پرسیدید. در جوابتان به جای گفتن داستان، با گریه و التماس خواستم که هرچه زودتر، حتی درست همان روز به ایران برگردیم. من بچه بودم و نمیدانستم که بازگشت به ایران به آسانی امکانپذیر نیست. ولی تو به عنوان پدر باید میفهمیدی که آنجا محیط مسموم و بدی برای فرزندان و همینطور همسرت است.
فریدون که هر لحظه خشمگینتر میشد، همچنان شاهپور را مورد سؤال قرار داد و گفت. آیا هیچ فکر نکرده بودی در چنان محیط فاسد و آلودهای که ما زندگی میکردیم، امکان تجاوز به مادر و فریبای خردسال وجود دارد؟ یا حتی خود من، که پسر خوشسیمایی بودم، در محلهای که پر از روسپی و آدمهای ناباب بود، در معرض خطر قرار داشتم؟ آیا هیچ از مادرمان پرسیدی که چرا بعد از ساعات معینی دیگر از خانه بیرون نمیرود، حتی اگر به چیزی احتیاج داشتیم. او اغلب به بهانههای مختلف از بیرون رفتن و خرید از مغازه خواربارفروشی که در چند قدمی خانهمان بود، سر باز میزد.
دوباره تا شاهپور خواست که حرفی بزند و توضیحی درباره شرایط آن دوره زندگیشان بدهد، این بار فریبا شروع کرد و گفت، پدر با صراحت و صداقت بگو که به قول ما ایرانیها، آن موقعها راستی راستی کلهات بوی قورمه سبزی میداد؟ تو با آن عقاید و دید سیاسی فکر میکردی که فرزندانت را همسان و یکرنگ با فرزندان کسانی که آنها را قربانی اجتماعی میدانستی بزرگ کنی تا شاید ما هم نمونههایی خوبی در آینده برای اصلاح اجتماع باشیم….
هنوز حرف فریبا تمام نشده بود که فریدون دوباره مثل بمبی که بترکد با صدایی بلند و نعرهزنان گفت، پدر تو سالهای دراز جوانیات در ایران را صرف هماهنگ کردن همرزمانت کردی و باهم انقلابی به راه انداختید تا مگر ایران را بهشت برین کنید، اما بجایش، دسته گل به آب دادید که باید تا زنده هستید از آن خجل و شرمنده باشید. اینکه با بیگناهی و خلوص نیت به این کار دست زدید؛ اینکه در اندیشه و هدفتان خواهان آزادی، برابری، یکرنگی و همآهنگی بین مردم از هر طبقه و طایفهای بودید شکی نیست. شما صادقانه وارد میدان شدید، اما بعدها کلاه بزرگی بر سر شما و مردم بیگناه گذاشته شد. با این که میدانستی یک دست صدا ندارد و به جایی و نتیجهای نخواهی رسید، چطور پس از آن شکست، دربدری و آوارگی و آمدن به کانادا، این بار میخواستی زن و بچههایت را هم قربانی ایده و مرام خود کنی؟
شاهپور سخت درمانده بود. حرفی نداشت بزند و تمام اندامش میلرزید. سکوت اختیار کرد و گذاشت تا فریدون و فریبا که بشدت خشمگین بودند، آنچه را ظرف این همه سال در وجود خود نگهداشتهاند، بیرون بریزند… کم کم فریدون و فریبا هم خسته شدند و صدایشان از فریادهایی که بر سر پدر کشیده بودند، به خراش افتاد و سیل بغض و اشکهای از صورتشان به روی لباسهایشان میریخت. آرایش چشمان زیبای فریبا درهم ریخته بود….
شاهپور با مهربانی و دستهایی لرزان، دستمال تمیزی، که همیشه در جیب بالای کتش داشت، درآورد و پدرانه صورت و اطراف چشمان فریبا را با لطافت خاصی پاک کرد و فریبا هم که التهابش فروکش کرده بود، با آرامی دستهای پدر را نوازش کرد. فریدون از دیدن این منظره به خود آمد و ناگهان از ماشین پایین آمد و به صندلی عقب رفت و دستهایش را به طرف پدر دراز کرد و او را سخت در آغوش کشید. حالا، هر سه، فریدون، فریبا و شاهپور، در حالی یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، باهم با صدایی بلند گریه میکردند و در موهای یکدیگر به علامت نوازش چنگ میزدند. دقایقی گذشت و هر سه دست در دست از ماشین پیاده شدند و به یکی از کافههای محله رفتند.
حالا، همان محله سابق زندگی شاهپور و خانوادهاش، پس از سالها تغییرات زیادی کرده بود و دیگر نشانهای از زنان روسپی و جوانهای معتاد و دلال فروش مواد مخدر دیده نمیشد. محله دست خوش تغییرات و تحولات زیادی شده بود. وقتی که در آن کافه نشستند، فریدون این بار با خنده، رو به پدر کرد و گفت، پدر بالاخره فئودالها و پولدارها، به این محله هم یورش آوردند و با تصاحب آن، ریخت و قواره مغازهها و آپارتمانها را عوض کردند.
شاهپور با زرنگی جواب داد، من با این فکر که در آینده این محله به این صورت درخواهد آمد، آن آپارتمان را انتخاب کرده بودم. منتها بیست سی سالی طول کشید تا ریخت و شمایل آن عوض شود. فکر نمیکنم دیگر بتوانید به من که فردی دوراندیش بودم ایرادی بگیرید.
فریبا با لبخند گفت، پدر تو همیشه برای هر ایراد و انتقادی جوابی در آستین داری و استاد عوض کردن مطلب هستی.
شاهپور دوباره گفت، حداقل حالا میفهمید که چرا نویسنده موفقی هستم و نوشتههایم خریدار دارد و روزنامهها و مجلات دنبال خریدن نوشتههایم هستند!!
چند ساعتی گذشت و ناهار را با آرامی و ظاهراً خوشحال خوردند و فریدون و فریبا شاهپور را به آپارتمانش بردند.
شاهپور با فکر و احساسی کاملاً بهم ریخته، هر دو را سخت بوسید، و خسته و کوفته به اطاقش که زمانی طولانی از آن دور بود وارد شد. ماهها اطاق بسته بود و با باز کردن آن گرد و غبار و تار عنکبوت در پنجره و گوشههای اطاق حالش را خرابتر کرد. ولی نه توان، و نه دل و دماغ تمیز کردن و نظافت داشت. بدون درآوردن لباس و با بیحوصلگی و آشفتگی خود را روی تخت نامرتبش انداخت و با تصویر اندوهگین خود هنگام پرواز به مونترال، و تصویر دردناک پیشواز تلخ از طرف فرزندانش به خواب رفت. وقتی که چشم باز کرد، متوجه شد که حدود ۱۸ ساعت فارغ از دنیا در خواب عمیقی بوده است…
با عجله بلند شد. حمامی کرد و لباسهای تازه پوشید و شروع کرد به نظافت آپارتمان و کندن تارهای عنکبوت و پاککردن گرد و خاک روی اثاثه.. آن روز حوصله هیچ کاری نداشت. چند بار دست به تلفن برد که با شهره حرف بزند، ولی منصرف شد. کاغذ و قلم برداشت و تصمیم گرفت تا آنچه بین او فرزندانش گذشته را بنویسد. بازهم نتوانست.حوصله این کار را هم نداشت. دیگر از نگاه کردن و خیره شدن به در و دیواراطاق کوچکش خسته شد. کفشهایش را به پا کرد و از آپارتمان بیرون رفت. ساعتها در هوای دلپذیر مونترال قدم زد. خسته و کوفته در کافهای نشست و قهوه دلخواهاش، را که فقط در کانادا میتوان یافت، سفارش داد، و از پشت پنجره کافه ساعتها به تماشای مردمی نشست که از آنجا عبور میکردند. هیچ کس او را نمیدید.
دو روز بعد به شهره زنگ زد و جویای احوالش شد. شهره با نگرانی علت تأخیر دو روزه شاهپور در تماس با خود را پرسید. و گفت منتظر خبر ورودش به مونترال بوده و بسیار دلواپس شده است. شهره در ادامه به شاهپور گفت، یادت باشد که من همیشه از نحوه صحبت و از آهنگ صدای تو میفهممم که حال واقعی تو چطوراست. الان هم احساس میکنم که چیزهای بدی پیش آمده و خیلی ناراحت هستی. فکر میکنم حرفهای زیادی برای زدن داری. خوشبختانه الان کسی دور و برم نیست. بگو این دو روز چطور گذشته؟
شاهپور بیاراده پاسخ داد، راست میگویی قرار بود هیچ چیزی را از هم پنهان نکنیم.
بنابراین جریان ورودش به فرودگاه و برخورد فریدون و فریبا را به تفصیل برای شهره تعریف کرد. شهره هم با حوصله زیاد به حرفهای او گوش کرد. خلاف انتظار شاهپور، شهره گفت، درباره هر چه گفتی، من همه حق را به فریدون و فریبا میدهم. آنها را قربانیانی میبینم که چگونه اشتباه پدر یا مادرشان، به کودکی آنها بشدت لطمه وارد کرده است. لطمهای که مانند یک زخمی عمیق هیچگاه التیام نمییابد. تأثیر این جراحتها تا آخر عمر در این کودکان باقی میماند و نتیجههای گوناگون و متفاوتی بر حسب گرایش، استعداد و توان روحی و جسمی آنها درحال رشد به بار میآورد.
شاهپور با دلخوری و کمی هم خشم به شهره گفت، تو بجای آنکه مرا دلداری بدهی و از اینکه بچههایم در بدو ورود، این طور با خشونت و جسارت با من رفتار کردهاند، آنها را سرزنش کنی، همه تقصیرها را به گردن من میاندازی؟
شهره با آرامی و محبت گفت، من ترا آنچنانی که آنها تو را گناهکار میدانند، مقصر نمیدانم، ولی قبول کن که تو هم قربانی آن مرام و طرز تفکری بودی که برایت خیلی مقدس و عزیز بود و صادقانه میخواستی به آنچه معتقدی عمل کنی و آن را به زن و فرزندنت نیز تحمیل کنی و آنها را هم با خودت هممرام و همعقیده کنی. ولی متأسفانه حالا با گذر سالها میبینی که در این تلاش شکست خوردهای، و زندگیات بهم ریخته. تو در سالهایی که فرزندانت به تو نیاز حضور داشتند با آنها نبودی و فکر کردی فقط با تضمین مالی، وظیفه پدریات را انجام دادهای. خودت را هم آواره کردی. با انصاف برگرد به عقب نگاه کن. همسر سابقات پس از تو ازدواج نکرد و تو آدم خوششانسی بودی که او با بچهها ماند، و با پولی که تو برای تحصیل آنها میفرستادی و کمکهایی که دولت کانادا معمولاً به این خانوادهها میکند، فرزندانت تحصیلات خوبی کردهاند و امروز خوشبختانه وبال گردن کسی نیستند و هر کدام شغل و موقعیتی دارند.
شاهپور کمکم به خود آمده بود و آهی کشید و با حسرت گذشتهها، این بارشروع کرد به شهره حمله کردن و او را مسؤول دربدری و آشفتگیهای زندگیاش خواندن. شاهپور به شهره گفت اگر تو مرا ترک نکرده بودی، چند خانواده به این گسیختگی و آوارگی دچار نمیشدند…
شهره برای آ نکه دوباره شاهپور را تحریک و عصبانی نکند، سعی کرد با آرامش و متانت، او را وادارد که بخشی از اشتباهات را بپذیرد. بنابراین گفت، به بچههای ۱۷-۱۸ساله این روزها نگاه کن و ببین میزان درایت و دوراندیشی و شعور اجتماعیشان چقدراست؟ این روزها ما هنوز با جوانان ۱۷-۱۸ ساله مثل کودکان و نوجوانان رفتار میکنیم. در حالی که در آن روزها، ما در همین سنین و کمی بیشتر، زنان و مردانی بودیم که خود را آنقدر توانا میدیدیم که میباید برای آینده خود تصمیم بگیریم و راه و چاه مسایل را تشخیص دهیم.
شهره ادامه داد، اگر آن روزها من راهنمایی داشتم، خواهر، برادر، پدر، مادر و یا دوستی که جرأت میکردم مشکلاتم را با او در میان بگذارم و راه حلی پیدا کنم، شاید امروز زندگیام طور دیگری بود.
شهره انگار با گفتن این حرف، بار دیگر یاد اشتباهات خودش و شاهپور در آن شب کذایی افتاده باشد، با بغض و خشم به شاهپور گفت، تو همان راهی را که برای انتخاب محل زندگی برای زن و بچهات در پیش گرفتی و فکر کردی همه کارهایت از روی اصول درست زندگی است، پس چرا در آن شب پاییز که باهم چند دقیقه دیدار داشتیم و فقط به دست دادنی کوتاه و پس دادن عکس قناعت کردیم، پشت به هم، از هم دور شدیم، نتوانستی درست فکر کنی؟ اگر آن شب از من خواسته بودی باهم به یک کافه برویم و علت جدایی و درخواست عکسم را از من جویا میشدی، یعنی همه داستانی که پس از پنجاه سال برایمان روشن شد، در آن ساعات حل میشد، راه و زندگی ما این نبود که حالاهست!
شاهپور حرفهای شهره را منطقی و درست میدید و از اینکه مسایل زیادی را برایش روشن کرده از او تشکر کرد. شهره دوباره به شاهپور گفت، فکر نمیکند مشکل او با فرزندانش تمام شده باشد. او معتقد بود که تازه اول ماجرا و شکستن یخ مکالمه بین آن سه نفر است. شهره گفت، من مطمئنم آنها در ملاقات بعدی، مشکل مادرشان را با تو در میان خواهند گذاشت و امیدوارم که قدرت تحمل درشتگوییهای آنها را داشته باشی خودت را زیاد آزار ندهی. یادت باشد که سن و سالی از تو گذشته است و فکر نمیکنم فرزندانت بتوانند این شکنندگی و حساسیت تو را درک کنند. سالهاست که آنها از تو دور بودهند و فقط هر از گاهی چند روزی، آن هم ساعاتی باهم بودهاید. بنابراین هم تو با آنها بیگانه هستی و هم آنها با تو.
شاهپور از همفکریهای شهره سپاسگزاری کرد و خواست که از خودش بگوید. شاهپور گفت، این همه وقت فقط دردهای مرا شنیدی و با من همفکری کردی، حالا از خودت بگو.
شهره پوزخندی زد و گفت، دردهای تو درد روحی است و درد من درد جسمی. چند روز پیش دوباره دکتر رفتم. مشکل بزرگی در ریشه یکی از دندانهای بالا و فک بالا دارم که درمان آن نیاز به جراحی دارد و باید یک جراح متخصص فک آن را انجام دهد.
شاهپور با عجله گفت، پس معطل چه هستی؟
شهره گفت پزشکی اتریش با ایران و کانادا فرق دارد و با بهداشت ملی، مدتها باید صبر کرد تا به تو نوبت بدهند. اولین وقتی که به من دادهاند یک ماه دیگر است. این وسط دردهای فک و دندانم روز به روز بدتر میشود. حالا شاید جراح دیگری پیدا کنم.
شاهپور که با شنیدن مسایل مربوط به سلامت شهره زود خود را میباخت، با آشفتگی و نگرانی پرسید، خطر اینکه آبسه و عفونت پیشرفت کند چقدر است؟
شهره گفت: زیاد نترس. خوشبختانه آبسه دیواره دارد و خطر پخش میکرب وجود ندارد. فعلا با خوردن مسکن و آنتی بیوتیک روزها را میگذرانم.
شاهپور که میدانست شهره زود خسته میشود، از او قول گرفت که هر روز از حالش او را خبردار کند و شهره هم از شاهپور قول گرفت با فرزندانش با ملایمت و صبر بیشتری رفتار کند و به یاد داشته باشد که نتیجه اشتباهاتش را نمیتواند با توپ و تشر رفع و رجوع کند. باید راه حلی پیدا کند که فرزندان شاهپور، پدر خود را برای همه مشکلات و بلاهایی که به سرشان آمده، مقصر ندانند و بپذیرند که بخشی از گرفتاریهای آنها هم به دلیل اوضاع خراب زمانه و ناگواری روز و روزگار است که باید در طول سالهای زندگی یاد بگیرند که چطور با بردباری و صبر تحمل آنهارا بر خود آسان کنند و از تجربههای تلخ برای ادامه زندگی درسهای خوبی بگیرند….
ادامه دارد