عجب​ دنیای غریبی است

قسمت نوزدهم – شاهرخ احکامی

روزها پس از صحبت درباره نامزدی فریدون و روابط خوبش با فرزندان و ماندانا همسر سابقش، شاهپور و شهره چند بار باهم گفتگوهای بسیار خوب و طولانی داشتند و این رفتار گرم و مهربان شهره به شاهپور امیدهای نامعلوم زیادی برای آینده رابطه‌شان می‌داد. او با این تصور، روزی با خوشحالی به شهره گفت که می‌خواهد برای دیدن او به اتریش برود… شهره با شنیدن این حرف ناگهان کنترل خودش را از دست داد و برخلاف لحن پرحرارت و گرم همیشگی، به سردی و با صدایی لرزان گفت که بهتر است برای سفر به اتریش عجله نکند. شاهپور که انتظار این پاسخ را نداشت، از او دلیل خواست. اما شهره سعی کرد با عوض کردن حرف به شاهپور بفهماند که دوست ندارد در آن باره حرف بزند. از شاهپور اصرار و از شهره انکار.
شاهپور با پریشانی زیادی از شهره خداحافظی کرد وساعاتی را با گیجی در اطاق کوچک آپارتمانش گذراند. رد تقاضایش برای دیدن شهره، برایش بسیار سنگین بود. این فشار فکری باعث سردرد بدی شد که با خواب پر از اضطرابی ادامه یافت. در طول شب دایماً با دیدن ‌رویاهای بد و ترسناک ازخواب می‌پرید، و بعد با غلت زدن و از این پهلو به آن پهلو شدن شب بسیار بدی را به صبح رساند و از جایش بلند شد و با چهره‌ای آشفته و خشمگین لباسی به تن کرد وبه تندی از آپارتمانش بیرون رفت. ساعت‌ها در کوچه‌های بارانی و خلوت مونترال قدم زد و بعد به کافه‌ای، که پاتوق همیشگی‌اش بود و معمولاً ساعت‌ها آنجا می‌نشست، و گاهی هم داستان یا مقاله‌ای می‌نوشت، وارد شد. خاموش و بی‌حوصله در گوشه‌ای نشست. پیشخدمت کافه که او را می‌شناخت و گاهی با کنجکاوی از او درباره ایران و اوضاع و احوال آن می‌پرسید، سر میز آمد و با سلام گرم و دوستانه پرسید که چه چیزی برای خوردن یا نوشیدن میل دارد. شاهپور که در افکار خود غرق بود و به گوشه‌ای خیره شده بود، متوجه او نشد. پیشخدمت، دوباره با مهربانی از او پرسید، نوشیدنی چه می‌خواهد؟
این بار شاهپور از شنیدن صدای او تکانی خورد و از او عذر خواست. پیشخدمت با ادب همیشگی به او دلداری داد و گفت: من سال‌هاست که در این حرفه به این گونه برخوردها عادت کرده‌ام و برایم تازگی ندارد. امیدوارم که اتفاق بدی برایتان نیفتاده باشد. شاید کسالتی‌دارید؟ چهره‌تان آشفته به نظر می‌رسد.
شاهپور که دنبال بهانه‌ای می‌گشت، از این حرف پیشخدمت استقبال کرد و گفت، بله سردرد شدیدی دارد و هیچ مسکنی هم کمک نکرده است. باز پیشخدمت با مهربانی گفت: شما که بهتر از من می‌دانید که بیشتر این دردها ناشی از فشارهای عصبی است و گاهی هم مشکلات زندگی. امیدوارم که چیزی ناراحت‌تان نکرده باشد، ولی اگر جسمی است که خوشبختانه با چندتا قرص خوب خواهید شد.
شاهپور ناگهان چهره درهمش به لبخندی باز شد و گفت: نمی‌دانستم که شما پزشک هم هستید! از تشخیص‌تان بسیار متشکرم! بله همانطور که گفتید، من هیچ ناراحتی عصبی و روحی ندارم، سردردهای زیاد من بیشتر از میگرن است که گهگاه به سراغم می‌آید. پیشخدمت دوباره دنبال حرف را گرفت.
– اتفاقاً من هم میگرن دارم و همیشه قرص‌هایم همراهم هستند. اگر بخواهید برایتان می‌آورم.
شاهپور که در مخصمه عجیبی گیر کرده بود، و هیچ حوصله حرف زدن هم نداشت، برای آن که او را از سر خود باز کند، گفت، اگر یکی از قرص‌هایش را به او بدهد، بسیار ممنون خواهد بود.
پیشخدمت خنده‌کنان و با مهربانی بیشتر گفت، ولی یادتان باشد که با این قرص، امشب از دادن مشروب به شما معذورم.
شاهپور با پوزخندی گفت بسیار خوب، خانم دکتر، هرچه شما صلاح بدانید و دستور بدهید، انجام خواهم داد. شاهپور با اینکه سال‌ها به آن کافه رفت و آمد داشت واین پیشخدمت را دیده بود، اما اسم او را نمی‌دانست. پیشخدمت بعد از چند دقیقه، با یک فنجان قهوه، شیرینی، و قرصی هم در کنار بشقاب برگشت و این بار خودش را معرفی کرد و گفت اسمش ملینا است.
شاهپور با خنده گفت: عجب. ملینا. آیا ملینا مرکوری را می‌شناسی؟
دختر جوان با تعجب گفت، نه. ملینا مرکوری کیست؟
شاهپور گفت، یک هنرپیشه معروف یونانی که با آنتی‌کوئین فیلم «یکشنبه‌ها هرگز» را باهم بازی کردند.
این حرف برای ملینا جالب بود و دوست داشت که در این مورد بیشتر بداند. بنابراین از شاهپور خواست که هرچه درباره این هنرپیشه می‌داند برایش تعریف کند. شاهپور هم کم‌کم درد و غم خود را فراموش کرده و از تنهایی هم درآمد. با یادآوری ملینا مرکوری و فیلم «یکشنبه‌ها هرگز»، به یاد جوانی و روزهایی افتاد که گاهی با شهره پنهانی و یا با اطلاع برادرش به سینما می‌رفتند و هر فیلم تازه هالیوودی که می‌آمد، فوراً آن را باهم می‌دیدند. شاهپور با علاقه داستان فیلم را برای ملینا تعریف کرد. به آخر داستان که رسید ملینا پرسید، خوب ملینا مرکوری چه شد؟
شاهپور با لبخندی گفت، خوبه که ازحرف‌های من حوصله‌ات سر نرفته. بعلاوه مگر تو مشتری دیگری نداری.
ملینا با نرمی خاصی گفت، وقتی که حال بد ترا دیدم، فکر کردم که احتیاج به یک همدم داری. راستش باورم نشد که سردرد و میگرن داشته باشید.قیافه و چین‌های صورت‌تان نشان‌دهنده اضطراب و غم و غصه عمیقی بود که شما را آزار می‌داد. از رئیسم که صاحب کافه است اجازه گرفتم تا کمی با شما حرف بزنم.رئیس کافه هم که شما را بخوبی می‌شناسد و برایتان احترام خاصی قائل است، قبول کرد. حال می‌خواهید بگویید داستان زندگی ملینا مرکوری به کجا کشید؟
شاهپور که تحت تأثیر مهربانی ملینا قرار گرفته بود،گفت، ملینامرکوری در عرصه فیلم وسینما، و به خصوص با آن فیلم بسیار معروف شد و بعدا نیز نقش بسیار مهمی در سیاست و سرنوشت مملکتش یونان بازی کرد.زمانی که سرهنگ‌ها در یونان کودتا کردند و حکومت سلطنتی در یونان به آخر رسید، ملینا مرکوری با گروهی آزادی‌خواه و ضددیکتاتوری به مبارزه علیه حکومت سرهنگان پرداختند تا اینکه بالاخره حکومت سرهنگ‌ها هم برچیده شد و جمهوری‌خواهان به حکومت رسیدند. ملینا مرکوری هم مدتی وزیر فرهنگ و هنر یونان شد. حالا اگر به آتن بروی مجسمه‌ی ملینا مرکوری را در یکی از میدان‌های این شهر خواهی دید… ملینا از شنیدن این داستان به وجد آمده بود.از شاهپور تشکر کرد وگفت من هیچوقت درباره اسم خودم چیزی نمی‌دانستم.
شاهپور آهی کشید و دوباره به یاد دوران جوانی وروزهایی که با شهره بود افتاد و اشک در گوشه چشمانش جاری شد. ساعاتی را در کافه گذراند و با آنکه خیلی دلش می‌خواست آبجو یاشرابی بنوشد، ولی از ترس ملینا و به احترام او، به قهوه اکتفا کرد و به هتل خود برگشت.
در این مدت چند بار با فرزندان و ماندانا ناهار و شام خورد و یک بار دیگر هم عروس آیند‌ه‌اش را با فریدون ملاقات کرد. تا اینکه تصمیم گرفت با اینکه خبری از شهره نداشت، هرچه باداباد، به اتریش برود، شاید بتواند آنجا شهره را پیدا کند و علت این تغییر ناگهانی را از او جویا شود. می‌ترسید که اگر شهره را ببیند و به او بگوید که دیگر مایل به ادامه این رابطه نیست، چه خواهد کرد و چگونه خواهد توانست پس از این همه نزدیکی،جدایی و دوری از او را تحمل کند؟ با خودش می‌گفت پنجاه سال پیش در جوانی، توانستم آن شکست را با آشنا شدن با دختران دیگر و بالاخره ازدواج با کسی بر خود هموار کنم و حتی تقریباً دیگر چیزی جز خاطره‌ای برایم نمانده بود. اما حالا در این دوران پیری، تنهایی و بی‌کسی ، این جدایی عاطفی و عشقی، حتماً ضربه‌ی سخت و مهلکی برایم خواهد بود که شاید تحملش را نداشته باشم و زندگی را برایم غیرممکن کند .
شاهپور چندین بار تلاش کرد به شهره زنگ بزند ولی جوابی از طرف او نبود. بالاخره با فرزندان و عروس آینده‌ و همسر سابقش خداحافظی کرد و با دلی هراسان عازم وین شد. پس از آنکه جایی برای اقامت پید ا کرد، دوباره چند بار سعی کرد تلفنی با شهره حرف بزند. ولی متأسفانه بی‌نتیجه بود. شهره برخلاف شاهپور، تنها نشانه‌ای که از خودش گذاشته بود، محل کارش بود. او هیچگاه از خانه‌اش، و اینکه آیا در شهر وین زندگی می‌کند یا اطراف آن چیزی به شاهپور نگفته بود. شاهپور هم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی به این اطلاعات نیازی داشته باشد، هرگز از او سؤالی نکرده بود. چند بار به آدرسی که از محل کار شهره، در ساختمانی که محل کار مهندسان و معماران بود و به همین نام هم تمام ساختمان چند طبقه اسم گذاری شده بود رفت و سعی کرد تا نام شهره را در لیست کارکنان آ‌ن ساختمان پیدا کند. ولی متأسفانه موفق نشد. یک روز نگهبان ساختمان از شاهپور پرسید که چرا هر روز تابلوی اسامی را نگاه می‌کند، دنبال چه کسی می‌گردد و چرا از او نمی‌پرسد…. شاهپور که نمی‌خواست اسم شهره را به نگهبان بدهد از پاسخ طفره رفت. گفت راستش اسم آن شخص یادم نیست، ولی امیدوار بودم با دیدن نام‌ها اسم او را پیدا کنم. بعد هم گفت که شاید بتواند نام او را در یادداشت‌هایش پیدا کند و فردا به او بگوید. و فوری از نگهبان تشکر کرد و از آنجا دور شد.
چند روزی گذشت و تلاش‌اش به جایی نرسید بود و می‌ترسید که شهره را پیدا نکند، تا اینکه روزی در حالی که سعی می‌کرد خود را از تیررس نگهبان پنهان کند، شهره را دید که همراه چند نفر دیگر از ساختمان خارج می‌شود. صبر کرد تا او تنها شود. خیابان عریضی بود و ترافیک زیاد و شلوغ، تا از عرض خیابان گذشت تا به شهره برسد، ناگهان شهره سوار ماشینی شد و رفت. شاهپور دیگر بی‌تاب و کم حوصله شده بود و دلش می‌خواست فریاد بزند و زار زار گریه کند، اما ترسید که مبادا پلیس یا عابرین به تصور آن که دیوانه‌ای در خیابان رها شده، دردسری برایش بشود، خود را کنترل کرد و به کنج باری پناه برد و با چند آبجوی خنک خود را آرام کرد و از اینکه فهمیده بود که بالاخره شهره هست وسالم است، خیالش کمی راحت شد و تصمیم گرفت به گردش در شهر برود.
چند روزی را به گشت و گذار در باغ‌های زیبای وین گذراند و خود را با خواندن و نوشتن سرگرم کرد. دیگر عجله‌ای برای رفتن به محل کار شهره نداشت. در خود تغییری احساس می‌کرد که به شگفتی‌اش می‌انداخت. نمی‌دانست این تغییر روحیه را برای خود حلاجی کند. در عین حال نگران چگونگی برخورد شهره با خودش بود که اگر موفق به دیدنش شود باید انتظار چه چیزی را داشته باشد، برهم ریختن تمام رابطه زیبایی که در مدت اخیر باهم داشته‌اند، یا امیدی برای یک آینده خوب با او. بالاخره پس از آن که مطمئن شد آن شور و التهاب چند روز پیش را ندارد، دوباره به محل کار شهره رفت و سعی کرد که درست همان ساعتی آنجا باشد که چند روز گذشته او را دیده بود. ولی دوباره پس از مدت‌ها انتظار از شهره خبری نشد. روز بعد، با تکرار همان ماجرا، تصمیم گرفت که دست از این بازی‌های کودکانه بردارد. داستان‌های ایام مدرسه به یادش آمد که پسرها در راه مدرسه، برنامه‌شان را طوری تنظیم می‌کردند که بتوانند دخترانی را که دوست داشتند ولی جرأت حرف زدن ونزدیک شدن به آنها را نداشتند ببینند… از رفتار کودکانه خود خنده‌اش گرفت و بعد به خود جرأت داد تا با اعتماد به نفس از دربان ساختمان سراغ اتاق کار شهره را بگیرد. جلو رفت و گفت که برای یک کار ساختمانی باید شهره را ببیند. دربان هم اشکالی در‌ این درخواست ندید و او را به طرف دفتر کار شهره هدایت کرد. شاهپور درحالی که ضربان شدید قلبش را می‌شنید، وارد دفتر شد و از خانمی که پشت میز بود، سراغ شهره را گرفت. خانم منشی با خوشرویی از شاهپور پرسید که کارش چیست؟ شاهپور هم بهانه‌ای درباره یک کار ساختمانی عنوان کرد. منشی گفت، متأسفانه شهره امروز سر کار نیست و بیش دو یا سه بار در هفته به اینجا نمی‌آید. و بسیار گرفتار است و اکثر اوقات مراجعین او را به دیگر همکارانش ارجاع می‌دهند. امروز هم نیست، و اگر شاهپور می‌خواهد می‌تواند یکی از همکاران شهره را ببیند. 
شاهپور که آرام‌تر شده بود، گفت: همانطور که ملاحظه می‌کنید من مشکل زبان دارم و نمی‌توانم کارم را با یک آلمانی‌زبان براحتی انجام دهم. به سختی فهمیدم که اینجا یک مهندس ایرانی اتریشی کار می‌کند و با خوشحالی آمدم تا از او کمک بگیرم.
منشی از این توضیح قانع شد و گفت که مشکل شاهپور را درک می‌کند. و اضافه کرد که اتفاقا در وین ایرانی اتریشی زیاد است و گاهی برای انجام کارهایشان پیش شهره می‌آیند. بنابراین جای نگرانی نیست و اگر شاهپور بخواهد می‌تواند اسمش را به منشی بدهد تا با اجازه شهره برای شاهپور وقت بگیرد.
شاهپور از این سؤال کمی دست و پایش را گم کرد و ترسید که اگر شهره اسمش را ببیند، وقت ملاقات ندهد. به فکر رفت. با این حال کوشید بر بدبینی خود غلبه کند… منشی که احساس کرد شاهپور مردد است، دوباره پرسید، که می‌خواهد اسمش را بگوید یا نه.
شاهپور تردید را کنار گذاشت و اسمش را گفت. منشی صفحه کامپیوتر را نگاه کرد و گفت که شهره تا دو هفته دیگر وقتی برای ملاقات ندارد. شاهپور پرسید، شهره چند روز در رهفته به این دفتر می‌آید که این قدر وقتش پر است. منشی گفت که هفته‌ای دو روز، دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها. بعضی اوقات هم ممکن است سه‌شنبه یا پنج‌شنبه برای انجام کارهای ناتمامش بیاید. شاهپور دوباره زیرکانه پرسید مگر چند ساعت در روز کار می‌کند که این همه سرش شلوغ است. منشی گفت، معمولا از ۹ صبح تا یک یا دو بعدازظهر. بدین ترتیب شاهپور روزها و ساعات کار شهره را فهمید. و برای آن که منشی شک نکند با دادن اسمش از او یک قرار ملاقات نیم‌ساعته برای دو هفته بعد گرفت و بعد از تشکر با سرعت از ساختمان خارج شد. باید چهار پنج روزی صبر می‌کرد، تصمیم گرفت برای آخر هفته که تنهایی و انتظار آزارش می‌داد با قطار به سالزبورگ، محل تولد موتزارت، نابغه بنام موسیقی برود. در قطار ضمن خواندن و نوشتن، مرتب به آینده نامعلوم خود فکر می‌کرد. روز یک‌شنبه به وین برگشت و فردایش با لباس تمیز و مرتب به محل کار شهره رفت. و یکی دو ساعتی قدم‌زنان منتظر تمام شدن کار شهره شد. این بار برای آن که مانند دفعه قبل شهره را از دست ندهد، درست دم در ساختمان ایستاد تا آن که شهره با یکی از همکارانش بیرون آمد. شهره از دیدن ناگهانی شاهپور دچار شوک عجیبی شد و نمی‌دانست چه کار بکند، به خصوص که همکارش هم با او بود. شاهپور که متوجه دگرگونی شهره شده بود، خود را کنار کشید تا همکار شهره متوجه این صحنه نشود. و آرام دنبال آنها راه افتاد تا همکار شهره از او جدا شد. به محض آن که شهره را تنها دید، پرید جلو و بی‌آنکه مجالی بدهد، او را سخت در آغوش گرفت. عابرین،با دیدن این صحنه عاشقانه با لبخندی می‌گذشتند. اشک بر صورت هر دوی آنها سرازیر بود. پس از آن که از آغوش هم جدا شدند، دست در دست راه افتادند، شهره صورتش را با دستمالی پاک کرد. انگشتان شهره ابه خاطر این که شاهپور دستش را محکم گرفته و فشار می‌داد به درد آمده بود، ولی شهره جرأت اینکه دستش را از دست شاهپور رها کند نداشت و در واقع دلش هم نمی‌خواست حتی یک لحظه از او جدا شود… بالاخره بعد از دقایقی شاهپور سکوت را شکست و گفت، بالاخره تو مرا می‌کشی و با این بی‌اعتنایی‌ها و پاسخ ندادن‌ها مرا با حمله قلبی یا خونریزی مغزی به آن دنیا می‌فرستی تا دیگر شانسی برای بازگشت نداشته باشم.
شهره هم که بغض گلویش را گرفته بود،با صدای بلند گفت: این جور با من حرف نزن و مرا محکوم نکن. اگر من تصمیمی گرفته‌ام به خاطرهر دوی ماست. هم به صلاح تو است و هم برای زندگی فعلی من شاید بهترین چاره همین باشد.
شاهپور با تعجب زیاد نگاهی به صورت شهره انداخت و گفت: حرف‌های تو را نمی‌فهمم. بهتر است جایی بنشینیم و روشن‌تر صحبت کنیم.
اما شهره گفت: می‌دانی من وقت زیادی ندارم و باید زودتر بروم. شاهپور با تندی گفت: درست مثل تلفنی حرف زدنت که همه تلگرافی و کوتاه هستند و من که با هزار مشکل با تو تماس می‌گیرم، پس از چند دقیقه با بهانه‌های مختلف زودی تلفن را قطع می‌کنی…
شهره که خیلی نگران به نظر می‌رسید، گفت: باور کن، بهانه نمی‌آورم. مدتی است که همسرم با کم کردن کارش به من هم فشار می‌آورد که من هم کارم را کم کنم و روزهایی هم که سر کار می‌آیم، یا مرا با یکی از همکارانم روانه کار می‌کند و یا خودش مرا به سر کار می‌آورد و از سر کار به منزل می‌برد…
شاهپور با تندی زیادی گفت: بعله نوجوانان عاشق و معشوقِ تازه ازدواج کرده، آقا داماد دنبال تازه عروس می‌آید، نکند چشم هرزه‌ای او را تعقیب کند.
شهره گفت: از تو انتظار نداشتم با من این جور حرف بزنی.
شاهپور گفت: تو خودت را جای من بگذار و بعد قضاوت کن.
شهره گفت: حالا می‌خواهی چه کار کنم تا چند دقیقه دیگر او به اینجا می‌رسد و من باید همراه او بروم و نمی‌خواهم که او من و تو را باهم ببیند.
شاهپور گفت: او مرا از کجا می‌شناسد؟
شهره گفت: سال‌های پیش در همان اوایل ازدواج، من همه چیز را درباره تو و خودم به او گفته بودم و هنوز هم پس از این همه سال، هر وقت باهم بحث و جدلی داریم، فوراً اسم تو را می‌آورد و تنها اسمی را که از گذشته من می‌داند و به رخم می‌کشد، تو هستی.
شاهپور گفت: او که مرا ندیده که بداند من چه کسی هستم.
شهره به آرامی گفت: تو تمام وجود من هستی و هر جا که توانسته‌ام اثری و خاطره‌ای از تو گذاشته‌ام. یادت رفته کتاب‌هایی را که برای من فرستاد‌ی. من همه آنها را دارم و البته در چند تایی از آن‌ها هم عکس زیبای شما، پشت جلد یا داخل کتاب را مزین کرده است.
شاهپور که از حرف‌های شهره قانع شده بود و آرام گرفته بود گفت: پس چطور می‌توانم تو را ببینم؟
شهره باعجله و از ترس آن که همسرش برسد، آدرس هتل شاهپور را گرفت و گفت که زنگ خواهد زد و به آنجا خواهد رفت.
شاهپور آدرس هتل و شماره تلفن را داد و گفت امیدوار است که زیاد در انتظار نماند. و از ترس آن که مبادا شوهر شهره سر برسد، بوسه‌ای ازدست‌های ظریف و زیبای او گرفت و خود را کنار کشید تا شهره به راه خودش برود. و در حالی که در گوشه‌ای ایستاده بود که دیده نشود،اتوموبیلی رسید. درست همان اتوموبیلی که در روز اول دیده بود که شهره سوارش شد. شهره با عجله بی‌آنکه به عقب نگاه کند، سوار شد. شاهپور با یک نظر شوهر شهره را برای اولین بار می‌دید و نمی‌دانست چه احساسی درباره او دارد… زیاد از این دیدار خوشحال نبود. ولی به هر حال چاره‌ای جز پذیرفتن شرایط و مشکلات نبود…. یکی دو روزی گذشت. شاهپور روز و شب را دراطاقش می‌گذراند و دیگر حوصله بیرون رفتن و گشت و گذار نداشت. روزی ناگهان کسی در اطاقش را زد. با شتاب به طرف در رفت و با نهایت تعجب شهره را دید که با باز شدن در خودش را به آغوش او انداخت و از او جداشدنی نبود. شاهپور در را بست و با همدیگر نظیر اولین باری که پس از پنجاه سال یکدیگر را دیده بودند، ساعت‌ها مثل دو نوجوان پر عطش در آغوش هم فرو رفتند و از وجود هم بهره گرفتند. آن دو چنان دنیا را فراموش کرده بودند که به هیچوجه تمایلی به حرف زدن نداشتند، تا آن که شاهپور رو به شهره کرد ودر حالی که موهایش را از صورتش کنار می‌زد،از او پرسید چیزی برای نوشیدن می‌خواهد یا نه. شهره با لبخند گفت: آنچه می‌خواستم نوشیدم و عطشم را آرام کردم.
شهره نگاهی به ساعت دستی‌اش کرد و گفت باید زودتر برود و دیرش شده ولی قول می‌دهد که باز هم به دیدن شاهپور بیاید. شاهپور هم گفت که هرچه مصلحت شهره است، خواست او هم هست و به هیچوجه نمی‌خواهد برای او دردسری به وجود بیاید.
شهره پس از پوشیدن لباس و مرتب کردن سر و صورتش، بوسه گرمی از شاهپور گرفت و خداحافظی کرد و رفت. شاهپور که امیدش به آینده بیشتر شده بود، آن شب با خودش فکر کرد بالاخره تا کی این گونه تماس‌ها ادامه خواهد داشت. آیا روزی می‌رسد که به آرزویش برسد و شهره برای همیشه از آن او باشد. یا اینکه این آرزویی غیرممکن و بی‌انجام است… راستش، شاهپور نمی‌خواست پایان این داستان غم‌انگیز و پرحادثه را بداند، و دلش می‌خواست همان طوری که تا حالا پیش‌رفته همین‌طور بماند. دو سه روز بعد شهره زنگ زد و شاهپور را به رستورانی دعوت کرد. شاهپور تعجب کرد. از شهره پرسید چرا به هتل نمی‌آید. شهره گفت بهتر است به رستوران بروند و چند ساعتی باهم تنها باشند، چون آن شب شوهرش دیروقت از سر کار برمی‌گردد و آنها می‌توانند باهم شامی بخورند و چند ساعتی را باهم بگذرانند.
تردید بار دیگر سراغ شاهپور آمد. و با خودش گفت حتما باید داستان تازه‌ای باشد که شهره به جای آمدن به هتل، پیشنهاد رستوران را داده است و می‌خواهد سر و ته ماجرا را با شامی به‌هم بیاورد. به هر حال چاره‌ای جز قبول دعوت شهره نبود. پس به رستورانی که شهره گفته بود رفت. رستوران مجلل و زیبایی بود با باغی پر از گل و فواره‌های بلند. وارد قسمت انتظار رستوران شد و پس از دقایقی، شهره که لباس بسیار زیبایی بر تن داشت، وارد شد. پیشخدمت که معلوم بود شهره را می‌شناسد، به او و شاهپور خوش آمد گفت و آنها را در گوشه‌ای خلوت و دور از انظار جا داد، ولی نمای بیرون و گل و فواره کاملاً دیده می‌شد. معلوم بود که شهره چهره آشنایی برای کارگران رستوران است. شهره که متوجه کنجکاوی شاهپور شده بود، توضیح داد که این رستوران کلوبی است که مهندسین و معماران شهرعضو آن هستند و فکر کرده که جای مناسبی است برای دیدارشان.
شاهپور با پوزخندی گفت: امیدوارم که این شام آخر نباشد. شهره به این کنایه جوابی نداد. به آرامی نشستند و پس از یکی دو گیلاس شراب و مقداری پیش‌غذا، شاهپور سکوت را شکست و گفت: من هیچ از این شام و نیامدنت به هتل سر درنمی‌آورم.
شهره گفت: راستش احساست درست است و من فکر کردم که اگر می‌خواهم مطلبی را درباره رابطه‌مان با تو در میان بگذارم، بهتر است در یک جای رسمی باشد.
شاهپور گفت: عجب. لابد شهره خانم می‌ترسیدند که مبادا از من رفتار وحشیانه یا غیرمتمدنانه‌ای سر بزند و دلشان می‌خواهد که در چنین جای مجللی خودم را جمع و جور کنم و لب از لب نگشایم و ساکت و مؤدب بنشینم.
شهره با متانت و آرامش و قدرت عجیبی که شاهپور انتظارش را نداشت شروع به حرف زدن کرد: راستش در مدتی که در رفتارم با تو تغییر فاحشی داده بودم، امیدوار بودم که شاید تو از من دلسرد بشوی و به زندگی خودت بازگردی. یادت باشد که تو مجردی و هیچ قید و بندی نداری و هرجا که بخواهی می‌روی. هر که را بخواهی می‌بینی و با او رابطه پیدا می‌کنی. اما من علاوه بر داشتن همسری شکاک و پر از ادعا و توقع، فرزندان و نوه‌هایی هم دارم که به من بسیار وابسته هستند و تمام وقت و زندگی مرا پرکرده‌اند. همین امشب که به این رستوران می‌آمدم، ساعت‌ها باید صرف آوردن نوه‌هایم از مدرسه و دادن شام به آنها و رسیدگی به درس و مشق‌شان می‌کردم. روی این اصل شب‌ها و روزهای زیادی را سرگردان و آشفته خاطر بوده‌ام و حتی یکی دو بار هم با روان‌شناسی که کارش را قبول دارم، مشکلاتم را در میان گذاشتم. او روانشناس واقع‌بینی است و با قدرت درک بسیار بالا، بارها مرا سرزنش کرد که راه بیهوده‌ای را پیش گرفته‌ام وهر بار از من می‌پرسید که هنوز رابطه‌ام را با تو ادامه می‌دهم یا نه. من هم در پاسخ طفره می‌رفتم و بهانه می‌آوردم. تا آ‌ن که دو سه هفته پیش که به کلینیک او رفتم، اولتیماتوم داد که اگر پیشنهاد او را قبول نکنم، بهتر است دنبال روانشناس دیگری بگردم. چون او معتقد است رفتار من نشانه نپذیرفتن روش درمانی اوست.
شاهپور ساکت نشسته بود و تکان نمی‌خورد و منتظر شنیدن بقیه حرف‌های شهره بود. شهره خیلی جدی به شاهپور می‌گفت که پس از مدت‌ها جدل روحی و روانی با خودش، کم‌کم گفته خانم روان‌شناس را پذیرفته و به این نتیجه رسیده‌ که این رابطه تلفنی و دور از هم، یکی در ایران و کانادا و دیگری دراتریش، یکی مجرد و تنها و آزاد و دیگری در بند و عیال‌وار، عاقبت خوبی نخواهد داشت، و حالا از شاهپور می‌خواهد که هر دو باهم با خوشی و تفاهم آن را تمام کنند. 
شهره پس از این حرف‌ها، محکم و مطمئن نشست و به شاهپور خیره شد. شاهپور جرأت نگاه کردن به چشم‌های زیبا و نافذ او را نداشت. با لرزش آشکاری با گفتن عجب، عجب، سکوت کرد و چیز بیشتری نتوانست بگوید. این برخورد شاهپور، برای شهره غیرمنتظره بود. گفت: یعنی تو هیچ حرفی برای گفتن نداری. شاهپور که حوصله حرف زدن نداشت، گفت فقط دو خاطره را از گذشته به یادش می‌آورم و حرف دیگری ندارم… خاطره اول، آن ماجرای مسخره پس گرفتن عکس در آن شب سرد تهران، و خاطره دوم، شبی که من داستان زندگی‌ام و پایان دادن به رابطه‌ام با آن زن که نمی‌خواهم نامش را بیاورم را به خواست خودت برایت تعریف کردم، و امشب هم ماجرای سوم. مرا به رستوران مجللی دعوت می‌کنی که لابد می‌خواهی زندگی مرفه خودت را به رخم بکشی و به من بگویی که البته نمی‌خواهی چنین زندگی خوب و راحتی را به خاطر یک نویسنده آواره و دربدر بهم بزنی و پا در راهی بگذاری که عاقبت آن را نمی‌دانی…
شاهپور که به حرف افتاده بود و تند تند حرف می‌زد. ناگهان متوجه شد که صدای بلندش مزاحم اطرافیان است با این حال ادامه داد: البته شهره خانم، حق با شماست و آن خانم روانشناس. دفعه اول به حرف‌های یک پتیاره گوش دادی و آینده خودت و مرا خراب کردی. البته این تعویض آینده، آنچه که مسلم است به نفع تو تمام شد و معلوم است که چه جهش عاقلانه‌ای کرده بودی و با همه نوجوانی‌ات راه درست زندگی‌ات را انتخاب نمودی و زندگی خانوادگی بادوامی برای خودت و بچه‌ها و نوه‌هایت و البته شوهر دلبندت ساختی. حالا هم خیلی حساب‌شده و مدیرانه، با داشتن مشاوری دلسوز و با تجربه می‌خواهی یک دردسر بیهوده را ازسرت باز کنی.
شهره که انتظاراین برخورد و این حرف‌ها را نداشت، می‌خواست فریاد بزند و به شاهپور بگوید که بس کند. و بگوید که آن طور که ادعا می‌کند زیاد هم در حرف‌هایش صادق نیست و حقیقت غیر از آن است که می‌گوید، ولی با متانتی عجیب توانست خود را آرام نگهدارد و نگذارد که حاضرین رستوران متوجه چیز غیرعادی‌ای بشرند. این حرف‌ها دیگر اشتهایی برای هیچ‌یک نگذاشته بود تا سفارش غذا بدهند. هر بار پیشخدمت آمد سؤال کند، آنها آنقدر گرم گفتگو بودند که متوجه او نشدند… کم‌کم مشتریان رستوران رفته بودند و ناگهان هر دوی آنها متوجه شدند که باید رستوران را ترک کنند. مثل اینکه دیگر حرفی باهم نداشتند. خیلی سرد از هم خداحافظی کردند و شهره سوار یک تاکسی شد و شاهپور پیاده به طرف هتل راه افتاد….
ادامه دارد