قسمت بیستم و پایانی – شاهرخ احکامی
شاهپور پس از آن که با چشمانی پر از اشک تاکسی شهره را تا ناپدید شدن در ظلمت شب بدرقه کرد، تا مدتها با بیحالی و بیحوصلگی زیاد در کوچههای در تاریکی فرو رفته شهر وین، که حالا کم و بیش با آن آشنایی پیدا کرده بود، پرسه زد. هیچ دلش نمیخواست به هتل بازگردد. از تنهایی وحشت داشت. به یادش آمد که پس از آن شب سرد زمستانی و آخرین دیدار با شهره در تهران، چند باری فکر خودکشی به سراغش آمده بود، مقداری تریاک هم تهیه کرده بود. ولی هیچگاه شهامت دست زدن به این کار را نیافته بود.
در کوچههای باریک وین، پلیس یکی دو بار جلوی شاهپور را گرفت و پرسید که آیا برای رفتن به هتل به کمک احتیاج دارد یا نه. ولی او هر بار از قبول این کمک امتناع کرد و گفت که به دلیل بیخوابی و ناآرامی نیاز دارد مدتی در شهر بگردد و اگر پاهایش اجازه دهند، آنقدر در خیابانها سرگردان خواهد ماند تا مگر خواب بر او غلبه کند.
اما واقعیت چیز دیگری بود. او از تنهایی وحشت داشت.همان تنهایی که سالهای فراوانی در گذشته به آن عادت کرده بود،و در این تنهاییها با آسودگی خاطر به نوشتن میپرداخت، اما احساس تنهایی امشب از جنس دیگری بود و از آن وحشت داشت…. کمکم ستارهها در آسمان ناپدید میشدند و چراغهای خیابانها با آمدن روز خاموش شدند. شاهپور ،در حالی که درد زانو امانش را بریده بود، به اجبار به هتل برگشت و به سختی از پلههای هتل بالا رفت. تا در اتاق را باز کرد روی میزش کاغذی را دید که چند روز پیش شعری را که در اینترنت خوانده و توجهش را جلب کرده بود، روی آن نوشته بود. شعری از شاعری ناشناس به نام «فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را….!!!»
شروع به خواندن کرد:
فنجان واژگون شده قهوه مرا
بر روی میز باز تکان داد با ادا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما…
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو، مسافر من میرسد؟ و یا…
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظهها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من…
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهی تا ابد جدا
انگار بیامان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچوقت نمیآید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را….!!!
آن را چند بار خواند و این بار اختیار از دست داد. باورش نمیشد که شعری این قدر مصداق حال خرابش باشد. باز خواند و با دستهای لرزان کاغذ را برداشت… از خشم میخواست کاغذ را تکهتکه کند و به سطل بیاندازد. ولی سعی کرد آرام باشد . برایش جالب بود که گوینده ناشناسی فال زندگی او را چه راست دیده است و پیش خود «فریاد زد: بفهم رها کرده او تو را…!!».
در حالی که شعر را در دست داشت خودش را روی تخت انداخت و چند بار دیگر با صدای بلند آن را خواند و آخر کار با صدایی نعرهمانند تکرار کرد: «بفهم رها کرده او تو را!» و در همان حال چون جسدی بیجان به خواب رفت.
ساعتها بعد، وقتی بیدار شد، چشمانش که بر در و دیوار کهنه، میز و صندلی نیمشکسته اطاق، پردههای خاک گرفته و شیشههای کثیف پنجره، کوچه دودزده و دیوارهای سیاه ساختمانهای اطراف چرخید، با پوزخندی گفت که انگار همه اطرافم، حتی اثاث اتاق و در و دیوار،با حال خراب و جسم نحیف و رنجدیده من و دل شکستهام همرنگی دارند. از این همدلی و همدردی اشیای اطراف احساس خوبی یافت.
باز برای شاید دهمین و یازدهمین بار شعر را زمزمه کرد و آنرا با دقت زیاد لابلای نوشتههایش گذاشت. دلش میخواست آن را به عنوان شاهدی بر حال خرابش نگه دارد.
گرسنگی و تشنگی زیاد وادارش کرد که از هتل خارج شود تا در یکی از کافههای نزدیک هتل چیزی بخورد. چند ساعتی آنجا ماند و چون زبان اتریشی نمیدانست، برای پیدا کردن یک روزنامه انگلیسی یا فرانسوی به چند دکه روزنامهفروشی سر زد تا شاید خود را با اخبار ایران و جهان سرگرم کند. طبق معمول اخبار ایران دردناک و یأسآور بود. کنجکاویاش درباره مسایل ایران، او را برانگیخت تا پرسان پرسان یک مغازه ایرانی در وین پیدا کند. بیآن که بداند چگونه باید به آنجا برود، پای پیاده راه افتاد، اما بعد از چند ساعت راه رفتن، فهمید که نمیتواند پای پیاده به آنجا برسد. خسته و بیحوصله به هتل برگشت و با وجود ناامیدی، از کارمند هتل پرسید که آیا پیغامی دارد. جواب منفی کارمند هتل غمگینترش کرد. هر چند که هیچ امید نداشت تا شهره دوباره تماس بگیرد، ولی با سماجت خاصی همچنان حواسش پیش شهره بود و در آرزوی دیدنش بیتاب بود و انتظار پیامی را میکشید….
آن شب را بهر شکل بود به صبح رساند و باز برای آرام کردن خودش و قبولاندن اینکه «بفهم رها کرده او تو را….» چند بار دیگر آن شعر را خواند. اما شاهپور که در راه این عشق پیرهنها پاره کرده بود و شبها و روزهای بسیاری را در بیخوابی و پریشانی گذرانده بود، حاضر به تسلیم، قبول شکست و این سرنوشت دردناک نبود. آن روز صبح، پس از خوردن صبحانه، با تاکسی به آن مغاره ایرانی رفت. مغازه بسیار بزرگ و شیک و مرتبی بود. شاهپور از دیدن آن حس خوبی داشت و به عنوان یک ایرانی از دیدن چنین جای آبرومندی که پر بود از صنایع دستی ایرانی، انواع و اقسام محصولات خشکبار ایرانی، قالیهای زیبای ایرانی و کتابهای خوب و خواندنی به زبانهای فارسی، آلمانی، انگلیسی و فرانسه درباره ایران و انواع نشریات و روزنامههای ایرانی، احساس غرور میکرد.او برای اولین بار چنین مغازهی ایرانی بزرگ و لوکسی را در خارج از ایران میدید و با اینکه سفرهای زیادی به کانادا و چند کشور اروپایی داشت، این مغازه برایش متفاوت بود و باعث شادیاش شد وبرای دقایقی غم خود را فراموش کرد و غرق تماشای کتابها و روزنامهها در قفسهها شد. ناگهان در میان کتابها دو تا از کتابهای خودش را دید. خیلی خوشحال شد. یکی از کتابها را برداشت و با هیجان به طرف صاحب مغازه که مردی میانسال و بسیار شیکپوش بود رفت و از او پرسید که نویسنده آن کتاب را میشناسد یا نه.صاحب مغازه با تعجب از چنین سؤالی، گفت نه و ادامه داد، من کتابهای زیادی از نویسندگان مختلف دارم. مگر نویسنده این کتاب چه ایرادی دارد؟ صاحب مغازه که با سؤال شاهپور دچار تردید شده بود واقعاً میخواست بداند که اگر آن کتاب یا نویسنده ایرادی دارند، کتاب را از قفسه بردارد.
شاهپور لبخندی زد و سعی کرد صاحب مغازه را آرام کند. گفت نه چه اشکالی دارد… فقط اینکه نویسنده این کتاب و آن کتاب دیگر در قفسه من هستم و از اینکه کتابهای من جزو کتابهای منتخب شماست، خوشحال شدم و از شما سپاسگزارم. صاحب مغازه از پشت میزش بلند شد و با شاهپور دست داد و از دیدنش ابراز شادمانی کرد و او را برای نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. شاهپور و صاحب مغازه چند ساعتی باهم گفتگو کردند. موقع رفتن شاهپور چند روزنامه برداشت و مغازهدار با اصرار از گرفتن پول آنها خودداری کرد. شاهپور با خروج از مغازه، بار دیگر دچار التهاب شد و در انتظار پیغامی از شهره به هتل بازگشت. اماجواب سؤال شاهپور درباره پیغام بازهم منفی بود.
با سرخوردگی به اتاقش رفت و مشغول خواندن روزنامهها شد و بنا به عادت اول صفحه ترحیم و تسلیت را نگاه کرد و ناگهان چشمش به خبر مرگ دوست قدیمی و رازدارش افتاد… آنها همسن و سال بودند و او تنها کسی بود که در زندگی مورد اعتماد شاهپور بود و از راز عشقی او و داستان تلخ آن خبر داشت. برای چند ساعتی از یاد شهره غافل شد و خاطرات این دوستی ذهنش را پر کرد. طاقت نیاورد به تهران زنگ زد و به خانواده دوستش تسلیت گفت. در این تماس متوجه شد که دوست عزیز و رازدارش از مدتها پیش دچار بیماری سرطان بوده و دو سالی با این بیماری جنگیده تا بالاخره مغلوب آن شده و رفته است!
با شنیدن این خبرها احساس شرمندگی کرد و از اینکه هر بار در تماس با او، فقط از درد و اندوه خود گفته بود و از او حالی نپرسیده بود، دچار عذاب وجدان شد….. اما دیگر کار از کار گذشته بود و دیگر آن دوست نازنین نبود تا شاهپور بتواند جبران کند. تصمیم گرفت آن روز در هتل بماند و چند خطی درباره دوست از دسترفتهاش بنویسد. کاغذ و قلمی برداشت و از خاطرات، از شخصیت صبور و خویشتندار، و انسانیتش تا جایی که به یادش میآمد نوشت. نوشتن این مطلب تا حدی آرامش کرد.
آن روز گذشت و فردا پس از چند ساعت راهپیمایی، کارمند هتل پیش از آن که شاهپور سؤالی کند، خبر داد که حدود ساعتی پیش خانمی به هتل آمده و سراغ او را گرفته بود. شاهپور چنان خوشحال شد که چند ثانیهای نمیدانست چه باید بگوید و مطمئن نبود که درست شنیده باشد. دوباره پرسید. و این بار کارمند هتل گفت که به آن خانم گفته وی بزودی برخواهد گشت. شاهپور سپاسگزاری کرد و به اطاقش رفت و سفارش کرد اگر کسی آمد یا تلفن زد، او را به اتاقش راهنمایی کنند. شتابان به اطاق رفت. از هیجان احساس گر گرفتگی داشت و نمیدانست باید چه عکسالعملی از خود نشان دهد. کمی پیشتر فکر کرده بود که باید زودتر به تهران برگردد تا در مراسم یادبود دوستش شرکت کند، ولی آمدن شهره به هتل برنامههایش را بهم ریخت. نمیدانست شهره چرا دوباره آمده است. آمده تا با او بماند یا باز داستان تازهای در میان است؟ با به یاد آوردن سرنوشت دوستش، فکر کرد، نکند، شهره هم دچار بیماری مهلکی است آمده تا برای همیشه وداع کند… در هر حال باید از تصمیم رفتن به تهران فعلاً منصرف میشد و منتظر میماند تا ببیند چه پیش خواهد آمد….
روز دیگر تصمیم گرفت از هتل خارج نشود و به دفتر هتل هم خبر داد که اگر کسی آمد فوری به او اطلاع دهند. هنوز چیزی از روز نگذشته بود که صدای ضربههایی روی در شنیده شد و با باز کردن در، شهره را به آغوش کشید و بدون کمترین حرفی ساعتها به نواز ش یکدیگر پرداختند. بعد شاهپور در حالی که با آرامی با انگشتانش صورت شهره را نوازش میکرد و موهای پریشان او را کنار میزد، به چشمان زیبای شهره خیره شد. شهره شروع کرد به حرف زدن.
– لابد از برگشتن من تعجب میکنی و میخواهی بدانی چرا دیروز و امروز دنبالت میگشتم و بعد از تندی آن شب، امروز در آغوش تو آرام گرفتهام.
شاهپور چیزی نگفت. فقط موهای شهره را نوازش میکرد و به دهانش چشم دوخته بود.
– مثل اینکه میترسی بپرسی چه خبر شده؟
– راستش دیگر نمیخواهم بدانم یک ساعت دیگر، امشب، فردا و یا در آینده رابطه من با تو چه خواهد شد. میخواهم قدر همین لحظات بدانم و زیبایی این دقایق را با حرفهای تلخ از بین نبرم. پس بگذار در رویای خودم شهره را تا ابد مثل این لحظات در آغوش داشته باشم.
این بار شهره بوسهای بر صورت ریشدار و پرچین شاهپور زد. شاهپور در چند روز گذشته اصلاً حوصله اصلاح صورتش را نداشت. شهره ادامه داد:
– راستش آن شب در کلوب تندی من برای اینبود که تو را امتحان کنم ببینم تا چه حد در عشق و علاقهات به من پایدار هستی. آیا تو همان کسی هستی که میتوانم به خاطرش همه زندگیام را بهم بریزم و همه پلهای پشت سرم را خراب کنم، و برای بقیه زندگی دست در دستت بگذارم، یا نه، نباید دست به چنین قماری بزنم. ما دیگر سنین جوانی را پشت سر گذاشتهایم و دیگر فرصت اشتباه کردن نداریم. بنابراین اگر حالا تصمیم بگیرم که دستم را دردست تو بگذارم، باید کاملاً مطمئن باشم که فقط یک رویا و هوس نیست. در غیر این صورت دیگر راهی برایم وجود نخواهد داشت. این بود که بعد از آن که ترا در این شهر دیدم، روزها و شبها خواب و آرام نداشتم. و آن صحنه زشت و خلاف میلم را انجام دادم. من باید این زندگی کجدار و مریزم را به پایان میرساندم….
شاهپور با تعجب و شگفتی گوش میداد. نمیخواست رشته افکار شهره را بهم بریزد. شهره دوباره ادامه داد.
– آن شب کذایی وقتی ترا ترک کردم، پس از روزها فکر، به این نتیجه رسیدم که تو در عشق و وابستگی به من استوار و صادقی، و برای من هم ادامه این زندگی بسیار سخت و غیرممکن است.رفتار من در محیط کار، با وجود احترام زیادی که به دلیل پروژههای بزرگ و گران قیمت در دست اجرا به من میگذارند، … بسیار تغییر کرده و آن دلبستگی و علاقه به کار سابق را ندارم و این را دیگران متوجه شدهاند. در زندگی زناشوییام هم سالهاست علاقهای به ادامه آن ندارم. در مورد فرزندان و نوههایم، که همیشه بخشی از زندگی من هستند، بایستی صادقانه رفتار کنم و به آنها اطمینان بدهم که مثل همیشه برایشان مادر و مادربزرگ خوبی خواهم بود. باید آنها راقانع کنم که من هم حق زندگی دارم و میخواهم بعد از این با کسی زندگی کنم که عمری است گوشهای از وجودم است…
کمکم شهره از نفس افتاده بود و دیگر رمق حرف زدن نداشت. شاهپور که انتظار چنین حرفهایی را نداشت، شهره را سخت در آغوش کشید و غرق بوسه کرد و گفت:
– تو دنیا و زندگی من بوده و هستی. همان طوری که در اولین دیدار پس از ۵۰ سال، به تو گفتم، من به هیچوجه حاضر نیستم که زندگی ترا از هم بپاشم. در این چند سال هم که دوباره باهم هستیم، این امر برای هر دوی ما ثابت شده که ما برای آرامش هم هستیم نه برای از هم پاشاندن زندگی شخصی و خانوادگی یکدیگر. تو خوب میدانی که من سالیان درازی است که تنها زندگی میکنم وپیوند با تو بزرگترین آرزوی من است، حتی اگر یک روز پیش از مرگم باشد. همیشه آرزویم بوده که حس کنم که تو روزی صددرصد مال منی.اما زندگی تو متفاوت است و پیچیدگیهایی دارد که باید حلشان کنی.
شهره با مهربانی و نرمش خاصی با انگشتانش لبهای شاهپور را بست و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
– عشق و وابستگی قلبی من به تو چنان است که دیگر طاقتی برایم باقی نگذاشته است. تنها دلسردی و بیعلاقگی و عدم توافق من با همسرم نیست که دلیل آن باشد تا تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم و بالاخره به سوی تو بیایم. اگر بدانی در این چند سالی که همدیگر را پیدا کردهایم، چه آرامش فکری و روحی درمن به وجود آمده است و چطور دوباره به عشق و مهر تو گرفتار شدهام، خواهی دانست که این عشق بزرگ من است که بالاخره مرا امروز به اینجا کشاند و حالا دیگر راه بازگشتی برایم نمانده است.
شاهپور برای آن که شهره را آرام کند، گفت:
– یادت میآید که در یکی از سفرهایم به وین، در یک روز خوب وآفتابی تصمیم گرفتیم کمی قدم بزنیم. من دنبال بهانه میگشتم تا برای تو از یک مغازه خوب وین هدیهای بگیرم. ما که از جوانی تا آن روز باهم نبودیم که من با سلیقه تو آشنا باشم. دلم میخواست بدون اینکه تو متوجه بشوی که دنبال چی هستم، به چند مغازه سر بزنیم. آن روز من چند لباس و زیورآلات زنانه که از نظر خودم بسیار زیبا و گرانقیمت بودند را به تو نشان دادم، ولی تو بیاعتنا از کنارهمه آنها گذشتی و به هیچکدام ابراز علاقه نکردی. این بیاعتنایی تو به ظاهر و زیورآلات برایم هم تعجبآور بود و هم قابل تحسین.
بالاخره به هر صورتی بود کادویی برایت گرفتم و تو هم با سماجت و اصرار میخواستی تا برای من هدیهای نگرفتهای، هدیه مرا قبول نکنی… به هر حال هر دو خندان از مغازهها بیرون آمدیم. کمی که پیش رفتیم تو با ناراحتی خاصی از من پرسیدی چرا دست تو را نمیگیرم و با فاصله از تو راه میروم. دقت و تیزهوشی تو برایم بسیار باارزش بود. اما من گفتم این آرزوی من است که دست در دست تو در کوچه وخیابان راه بروم. من در این شهر غریبم و کسی مرا نمیشناسد. اما توسالهاست که در اینجا زندگی میکنی و ممکن است آشنایی ما را ببیند و برایت دردسرساز بشود…. نگاهی به صورت زیبایت انداختم و عکسالعملی ندیدم. دل و وجرأتی پیدا کردم و بیخیال دستت را گرفتم و تو هم…
شهره از تکرار این خاطره لبخندی زد و گفت:
-البته من حق داشتم اگر درباره موضوعی شکی دارم از تو بپرسم تا بیخودی دچار سوءتفاهم نشوم….
شاهپور با شیطنت گفت:
– تمام بدبختیها و رنجهای ما به خاطر سؤتفاهمها بوده است ولی امیدوارم در زندگی آیندهمان دیگر سوءتفاهمی پیش نیاید و آدم دیگری برای زندگی ما تصمیم نگیرد….
شهره در عالم دیگری بود و صورت باز و خندانش به شاهپور دلگرمی زیادی داده بود. شاهپور از شهره پرسید:
– دوست داری به رستورانی برویم و درباره زندگی آیندهمان صحبت کنیم.
شهره از این پیشنهاد استقبال کرد و دست اندر دست و بیخیال از پلههای هتل پایین آمدند. رستوران خلوت و تمیزی را پیدا کردند و در گوشه دنجی دور از دید سایر مشتریان نشستند. شاهپور از شهره جویای داستان طلاقش شد. شهره توضیح داد که با دیدن دوباره شاهپور در وین چنان تحت تأثیر قرار گرفت و هیجانزده شد که تصمیم نهاییاش را گرفت و یک شب در حالی که مثل همیشه با همسرش سر مسایل مسخره و کوچک به بحث و جدل مشغول بودند، به او گفت که دیگر حاضر به ادامه زندگی با او نیست. همسرش که یک بار دیگر هم چنین تهدیدی را تجربه کرده بود، سعی کرد که با دلجویی از شهره، او را از جدا شدن منصرف نماید، ولی شهره که مدتها بود به این موضوع فکر کرده بود،تصمیمش قطعی و جدی بود.
بنابراین، روز بعد فرزندانش را صدا کرد و در حضور همه آنها تصمیمش را اعلام کرد. فرزندان شهره هم شاهد مشکلات پدر و مادرشان باهم بودند، خبر جدایی آنها را براحتی پذیرفتند و هیچ اصرار و مخالفتی نکردند. بچههای شهره در دفاع مادر، و با احترام به پدرشان، و ابراز علاقه به هر دو تأکید کردند که این تصمیم به نفع همه خواهد بود. شهره از واکنش فرزاندنش هم خوشحال بود و هم شگفتزده. و از اینکه تصمیمش به رابطه او و فرزندانش لطمهای نمیزند، احساس بسیار خوبی داشت.
شاهپور از شهره از چگونگی پروسه طلاق پرسید و شهره گفت با وجود آن که آنها از دو دین متفاوت هستند، اما طبق قوانین اتریش نیازی به هیچ مرجع دینی نیست و میتوانند در شهرداری وین از هم جدا شوند. شهره گفت وقتی من و همسرم حرفهای آخرمان را زدیم، من از طریق وکیلم درخواست طلاق کردم و خوشبختانه بزودی آزادیام را به دست خواهم آورد. شاهپور با نوشیدن چند گیلاس مشروب کاملا سرش گرم شده بود و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، گیلاس دیگری برای شهره و خودش ریخت و باهم به امید روزهای خوب و زیبا نوشیدند. آنها ساعتها در آن کنج رستوران گپ زدند و بعد به هتل برگشتند. شهره دیگر به فکر ترک هتل نبود، ولی باید هتل دیگری با اطاقی بزرگتر پیدا میکردند.
روزها شهره سر کار میرفت و شاهپور هم او را تا محل کارش همراهی میکرد و در ساعت پایان کار عصر هم همانجا در انتظارشهره میایستاد تا باهم به شبزندهداری بپردازند… بالاخره روزی که وکیل شهره خبر طلاق را داد، آنها درباره محل زندگیشان گفتگو کردند. برای شاهپور فرقی نداشت که کجا باشد چرا که کار نویسندگی را میشود در هر جایی انجام داد. بنابراین انتخاب را به عهده شهره گذاشت. شهره هم اصراری به ماندن در وین نداشت ولی نمیخواست خیلی از فرزندان ونوههایش دور باشد. از نظر کاری هم، این امکان را داشت تا کارش را در شهر دیگری در اتریش انجام بدهد…. خلاصه پس از چند روز مطالعه و مشورت، سالزبورگ، محل تولد موتسارت، آهنگساز جاودانی موسیقی را انتخاب کردند. یک روز هم باهم با قطار به آنجا رفتند و آپارتمان بزرگی پیدا کردند تا بتوانند از فرزندانشان هم براحتی پذیرایی کنند، و همان روز، بی هیچ قرار قبلی، به شهرداری سالزبورگ رفتند و قرارداد ازدواج را امضا کردند….
شهره پس از ترک شهرداری مرتب اشک میریخت. آنها خاطرات تلخ سالهای دوری و سختی را باهم مرور کردند و شادی پیوندشان را جشن گرفتند و تصمیم گرفتند خبر ازدواجشان را آرام آرام به بچههایشان بگویند….
برای شاهپور این کار آسانتر بود چرا که سالها بود که از همسر سابق خود جدا شده بود و لی برای شهره فرق داشت.او هم یک روز فرزندانش را به سالزبورگ دعوت کرد و آنها هم با اشتیاق به سالزبورگ آمدند و با روی باز با زندگی تازه مادرشان روبرو شدند….
شهره و شاهپور، در سنین مادربزرگی و پدربزرگی، بعد از سالها رنج و دوری، و دهها ماجرا در زندگی هر یک، بالاخره زندگی مشترکشان را آغاز کردند…