ناهید گیلک
چمدونش رو بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود. کلاً یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهای شیرین ، برای شروع آشنایی. گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه. » گفتم: «مادر من، دیر میشه. چادرتون هم آماده ست. منتظرن.»
گفت: «کیا منتظرن ؟ اونا که اصلاً منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها! من که اینجا به کسی کاری ندارم. اصلاً اوم، دیگه حرف نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»
گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر میگیری، همه چیز و فراموش میکنی!»
گفت: «مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟»
خجالت کشیدم. حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیام بود. راست میگفت. من همه رو فراموش کرده بودم.
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم.
توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لبهای چروکیدهاش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم. قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن.
آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادرجون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن!»
اشکش را با گوشه رو سریاش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد، شاید فراموش میکنم. گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟»
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم رو شونه میکرد، زیر لب میگفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر! »
* * *
– هیچ وقت با دل آدمهای مهربان چون پدر و مادر بازی نکن، چون نمیتونن انتقام بگیرند و نه دلشون میاد و نه راهِشو بلدن.
– صادق باش! هنگامی که فقیر و ضعیفی، ساده باش!
– وقتی به مال و منالی میرسی، مؤدب باش!
– وقتی قدرتمند و صاحب مقامی، آرام باش! سکوت کن و یاری رسان باش!
– هنگامی که پدر و مادرت به تو نیاز دارند ، از آنها نگاهداری کن تا آخرین لحظه عمرشان! همانطور که آنها تو را از بدو تولد روی سینه و قلبشان گذاشته و به این سن رساندهاند.
– آنها را به خانه سالمندان نسپار، ولو اینکه به بیماری فراموشی گرفتار شده اند.
– چنانچه به خانه سالمندان سپردیشان، بدان که خیر و برکت زندگیات به باد خواهد رفت و منتظر همان روزها باش، برای دوران پیری خودت!
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است
مادر تو کیستی که جهان را منوری
تو نور میدهی همگان را تو سروری
وعدهست ز حق بهشت برین زیر پای تو
آری تو مادری تو عزیزی تو دلبری
هر دم که غصه بگیرد تار و پود من
مأمن توئی، پر زمهری، غم را تومیبری
جانم فدای تو ، تو که گشتی فدای من
جان ارزشی ندارد، ای جانا تو محشری
اوست که از برق نگاهش میتراود مستی
اوست که درغصه وغمهام دستش به سر است
همه لحظه همه ساعت همه عمرش خوبیست
او که باشد به کنارم غم و غصه به درزاست
پادشاهی کنم آن دم که کنارم باشد
آری آری درست است که پدر تاج سر است