ایرج بشیری —
ماشیانه گفت: «همین اوضاع ما را به خود آورد و متوجه شدیم که با یک مسأله مرگ و زندگی درگیر هستیم. نه تنها برای خودمان بلکه برای دره. علاج دیگری به جز جنگیدن نداشتیم. جنگیدیم. البته بدون سلاح.»
عمو گفت: «سؤال من همین است. اگر با سلاح نجنگیدید پس با چی جنگیدید؟»
ماشیا گفت: «با دانش قدما، با همدیگر فهمی به جای خودسری و زورگوئی و با احترام به موجودیت ذاتی تمام موجودات از گیاه گرفته تا حیوان و انسان و دیگر جان بندگان.»
عمو پرسید: «منظورتان از دانش قدما را نفهمیدم. فکر میکردم وقتی میگوئیم قدما یعنی شماها.» ماشیا گفت: «نه، پسرم. ما قدما نیستیم. از ما قدیمیتر هم هست. قبل از این جهان یک جهان مینوی وجود داشت. در آن جهان قوای نیکی با خیل بدی در ستیز بودند. ما از آن جهان بطورمرموزی گریختیم و به این دره پناه آوردیم. در این درهی زیبا مدتها از جور و ستم مصون بودیم. تا عاقبت سر و کله آن افعی دیو سیرت پیدا شد. متأسفانه ما او را به موقع نشناختیم. بعد هم معلوم شد که نامیرا است و خلاصی کامل از او امکان پذیر نیست.»
«پس چکار کردید؟»عمو پرسید.
«پایههای قدرتش را متزلزل کردیم.» عمو پرسید: «چطور؟»
«با پاک نگهداشتن آبها و با قرار دادن راستی در رأس افکار، گفتار و کردارمان.»
«این دو با هم چه ربطی دارند؟» عمو پرسید.
در این جا ماشیانه وارد گفتگو گردیده گفت: «آب و قوه تفکر دو سرچشمهی جداگانه و دو زنجیرهی زاینده جهان هستی میباشند. بود و نبود موجودات به آنها بستگی دارد. آبی که از درون سنگ بیرون میزند پاک است. پاکی آن در زندگی گیاهان، حیوانات، انسانها و سایر جان بندگان اثر دارد. هوای تمیز و آسمان صاف که راه را برای انوار جانبخش خورشید باز میکنند، بدون کمک آب میسر نمیشوند. شیطان نمیتواند به آسانی در چنین حلقهی پاکی دست به خراب کاری بزند. همین طور فکری که از راستی مایه میگیرد، بیاناتی به وجود میآورد که جنبه سازندگی قوی دارند. بناچارعملیاتی که بر اساس آن افکار و آن بیانات انجام میشوند نیز، خود به خود، سازنده و نیکو خواهند بود. این جا هم دست شیطان به جایی نمیرسد. در این مواقع است که شیطان مجبور میشود دست به ترفند بزند تا بتواند آرامش اجتماعی درهای مانند درهی آرام ما را بهم بزند. به کلام دیگر، فرزندم، تنها دو عنصر آب پاک و فکر نیکو و پس آمدهای آنها در گستره زندگی مادی و معنوی دره زندگی ما را به ما باز گرداندند.»
عمو به ماشیانه که با کلام شیوای خود این نکات را برایش توضیح میداد مینگریست و در دل به او آفرین میگفت.
ماشیانه ادامه داد: «اول احتیاجات مادی و معنوی را در نظر گرفتیم و بعد به احتیاجات سیاسی و اقتصادی پرداختیم. مسایل دینی را به عهدهی خود مردم گذاشتیم. احتیاجات مادی شامل رفع بی تدبیری در نگهداری اقلیم، بازسازی محل زیست حیوانات، مشاغل و اشکالات اجتماعی میشدند. آنها را در رأس برنامههای نوسازی خود قرار دادیم. برای حل معضل آب چند خندق بزرگ کندیم و سیلابهای موسمی را در آنها ذخیره کردیم. علاوه برآن، در سینه کوه مقابل چند قنات زدیم و با آب قنات هم آسیاب را به راه انداختیم و هم درختهای اطراف رودخانه را زنده نگاه داشتیم. علاوه برآن به خودمان فرصت دادیم تا یک راه اساسی برای برانداختن همیشگی آن غاصبان پیدا کنیم.»
«راه اساسی؟» عمو پرسید.
«بله،» ماشیانه جواب داد: «اساسیترین راهی که از دست بندگان خدا برمیآمد. پس از مطالعه امور به این نتیجه رسیدیم که برای براندازی آنها باید ازعکس ترفندهای خودشان استفاده کنیم و آنها را با راستی و راست کرداری رو به رو نمائیم. حالا چرا این کار را از اول نکردیم؟ نمیدانم. میگویند گذشته مرتب تکرار میشود چون در همان وهله اول درسمان را خوب یاد نمیگیریم.»
عمو از این که با ماشیانه با حدت صحبت کرده بود، احساس شرم کرد. او گفت: «شک ندارم آنهائی که امروز در همدان و آن جاها زندگی ما را به جهنم تبدیل کردهاند، کسی غیر از بستگان همان افعی دیوسیرت نیستند. ولی نگفتید دروغبافی آنها را چگونه خنثی کردید؟»
ماشیانه گفت: «ببین فرزندم. آنها حسابگر بودند ولی مجرب و دانا نبودند. برعکس خیلی هم کودن و بیتدبیر بودند. دروغبافی آنها بدون دلیل نبود. با همین دروغگوییها و گستاخیها در مراکز ما رخنه کردند و با شارلاتانی به مقامهای شامخ رسیدند. ما با تکیه به کلام قدما یعنی با پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک آنها را از جامعه طرد کردیم. به کلام دیگر،آنها را در جامعهای مخصوص به خودشان قرار دادیم. در دره هیچ کس با آنها معاشرت نمیکرد و به آنها احترام نمیگذاشت. به قول معروف ما به آنها کم محلی کردیم.»
عمو گفت: «عکسالعمل آنها چه بود؟»
ماشیا گفت: «آنها با سلاح تنفر به مبارزه پرداختند. هر چه ما بیشتر روی عقاید قدیم خودمان پافشاری کردیم و از شرکت در شادی و عزایشان خودداری کردیم، آنها بیشتر از ما متنفر شدند و عرصه را بر ما تنگتر کردند. خوشبختانه اهالی دره از خواب گران بیدار شده بودند و ترفندهای قدیمی غاصبان دیگر در افکار و اعمال آنها تأثیر نمیکرد. از این رو خیلیهاشان پس از مدتی جل و پلاسشان را جمع کردند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند.»
عمو با حیرت گفت: «من متوجه یک موضوع نمیشوم. مسألهای که شما مطرح کردید مسألهای نیست که با کممحلی حلشدنی باشد.»
ماشیا گفت: «البته…البته… همین طور است. این واقعه به یک باره اتفاق نیفتاد و کم محلی کردن هم معجزهای انجام نداد. ما هم مثل آنها چندین سال نقشهریزی کردیم. کممحلی کردن به قولی جواب عامیانهای به سؤال شما بود. در حقیقت قدم اولی که برداشتیم آشنا کردن مردم با اصول گران سنگ میراث گرانمایه قدما بود، و به طوری که غاصبان نتوانند دوباره راست را با دروغ مخلوط کنند و معجونش را به خورد مردم عادی بدهند. در حقیقت انزجار آنها از ما به همین دلیل بود. چون راستی و راست کرداری مشتشان را پیش مردم باز کرد.»
در این وقت ماشیا لحاف را بالا زد و مقدار بیشتری خاکستر روی آتش زیر کرسی خواباند تا از مقدار گرمی زیر کرسی بکاهد. آن گاه ادامه داد: «حالا برگردیم سر اصل مطلب. برای حل معضل سیاسی و اقتصادی از مخفیکاریهای آنها برعلیه خودشان استفاده کردیم. این کار مشکلی نبود چون تعداد سردمداران غاصبان زیاد نبود. درابتدا چند جلسه مخفی کوچک در سطح محلهها تشکیل دادیم و معلوم کردیم کدام یک از قوانینمان را به مقدار فاحشی تغییر دادهاند. این جلسههای کوچک به یک شورای مخفی بزرگ ختم شد که در آن قوانینی را که برای پیشبرد اجتماعمان مضر بودند باطل کردیم ودر عوض قوانین جدیدی ابداع کردیم. بعد، در یک مجلس علنی که شامل اهالی دره میشد، قوانین حاصله را پذیرفتیم. این جلسه علنی همچنین یک شورای امنا انتخاب کرد. دست آخر، شورای امنا با کمک نمایندگان مجلس یک شخصیت پرجربزه را به عنوان رهبر انتخاب نمود…»
عموحرف ماشیا را قطع کرده پرسید: «این شخص کی بود؟ من او را میشناختم؟»
ماشیا گفت: «آن شخص یک آهنگر ساده از میان خودمان بود. هم از فرهنگ گذشته دره با خبر بود و هم از فرهنگ غاصبان. او ما را از باتلاقی که در آن غوطه میخوردیم بیرون کشید.»
عمو گفت: «پس با این ترفند به طور کامل از شر آنها خلاص شدید؟»
«نه، پسرم. به این سادگی هم نبود.» ماشیا ادامه داد. «در طول سالها آنها افکار ما را هم مانند افکار خودشان خدشهدار کرده بودند. یعنی ما هم دروغگو شده بودیم، ما هم از انجام اعمال قبیح ابایی نداشتیم. بچههایمان هم همین طور تربیت شده بودند و میشدند. اعمال شنیع به نظر شنیع نمیرسیدند. دشمن همدیگرشده بودیم و خودمان نمیدانستیم. کاری که کردیم این بود که تدریجاً و با دقت روند آن کارها را معکوس کردیم. از آن گذشته سعی کردیم آنها را هم با خودمان همراه کنیم. مدتها طول کشید تا عاقبت علائم تغییر در رفتار بعضی از آنها ظاهر شد و شروع کردند به تجدیدنظر در افکار و بیاناتشان. ازهمه مهمتر شروع کردند به اندیشیدن درباره نتایج افعالشان. دست آخر به آنهائی که قبول کردند مطابق قوانین جدید با ما زندگی کنند و در نوسازی دره کمک نمایند اجازه اقامت دادیم.»
عمو از گفتار ماشیا اظهار خشنودی کرد و گفت: «خوشحالم که در تصمیمات شما سلاح نقشی بازی نکرد.»
ماشیا گفت: «این انسانیترین راه حل مسأله بود چون، در حقیقت، در خلقت آنها از ما جدا نبودند و ما هم نسبت به آنها تمایزی نداشتیم. اختلاف اصلی ما با آنها در اعمال ضداخلاقی، در زورگویی و در افعال ناجوانمردانهشان بود. برای رفع این معضل به آنها فهماندیم که دروغهایشان فاش شده و دیگر در هیچ جای دره برای آن حرفها جایی نیست.»
عمو نگران بود که درباره تاریخ درهای که بچگیاش را در آن گذرانده و بعدها هم مرتب به آن سر زده، معلومات کافی نداشت. پرسید: «طراوت و شادابی از دست رفته دره را چگونه به دره بازگردانیدید؟»
«گرفتاریهایی که به بار آورده بودند، مثل دانههای زنجیر به هم مربوط بودند. معلوم است که زندگی اهالی بر روی حیوانات و گیاهان و زندگی حیوانات و گیاهان بر روی آب پاک استوار است. چه طور آنها این امر ساده را نفهمیدند، از عهده فکر من بیرون است. از این رو رسیدگی به وضع آب و حصول هوای صاف قدمهای اول ما را تشکیل دادند. برای درمان وضع کثیف هوا، آلودگی آب را که منشاء اصلی آلودگی بود از بین بردیم.
وجود هوای صاف و آب پاک و تمیز از زهرآگین شدن گیاهان و درختان جلوگیری کرد. به جای بریدن و سوختن درختان برای به دست آوردن ذغال نهالکاری کردیم. وضع زندگی حیوانات را ترمیم دادیم و از همه مهمتر از قطع دست و پا و سرزدن و اعدام مردممان دست کشیدیم و آنها را از قتل و غارت یکدیگر بازداشتیم و به هریک مطابق وسعش کار دادیم و همگان را در پیش بردن امور دره سهیم کردیم. بعضی از کهنه کارهای آن زمان هنوز هم این جا و آن جا هستند. ولی دیگر عرض وجود نمیکنند.»
«کلام آخر،» عمو گفت: «این کارها که گفتید همه خرج داشت. شما هم که گنجی نداشتید. پول این همه مخارج را از کجا آوردید؟»
ماشیا گفت: «پول آن را مردممان با پشتکار و دلگرمی جهت پس گرفتن دره از دزدان پرداختند. این پول همیشه آن جا بود، ولی دزدها با از بین بردن منابع مالی ما، یعنی زراعت، توان ما جهت بهبودی بخشیدن به زندگیمان را از ما میگرفتند. آن چه را هم که در بالا آب به دست میآمد حیف و میل میکردند. وقتی دست آنها از خزینه بریده شد همه کارها روبراه گردید.»
«پس سدها را بعد از رفتن آنها خراب کردید؟»
ماشیا گفت: «نه. ما سدها را خراب نکردیم. از مقدار مصرف آب در بالا آب کاستیم و مابقی آب را به دره وارد کردیم. سدها را بازسازی کردیم و برای زیبا نمودن دره به صورت آبشار درآوردیم.»
عمو چشمهایش را از روی کتاب مقدس اوستا در کنار سفره برداشت و گفت: «پس امیدی هست.»
ماشیا گفت: «امید همیشه هست. آن چه لازم است اول به کارگرفتن پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک است و دوم صبر و بردباری تا آن ایدهها به معنی حقیقی خود فرصتی پیدا کنند و فرهنگ و تمدن ویران شده را بازسازی نمایند.»
ماشیانه که تا این لحظه ساکت بود وارد گفتگو شد و گفت: «یک نکتهی حائز اهمیت دیگر هم هست که از قلم افتاد و آن رل راهبر است. راهبری که انتخاب کردیم دلیر و نترس بود. از همان ابتدای کارش سرکردهی افعیصفتان را به چالش کشید. با پشتیبانی مجلس و شورای امنا تنها به بالا آب رفت وبا اوملاقات کرد. به او فهماند که بهترین راه برای او و افرادش این است که به آب و خاک خود دلبند بمانند و اگر خواهش قدرت دارند برای حصول آن چالش کنند. ثابت کنند که از عهدهی کاری که در نظر دارند برمیآیند. همه مشاغل و مقامها به روی آنها باز است… اما کسانی که این روند به مذاقشان سازگار نیست، بهترین راه برای آنها دوری جستن از این دره است، هرچه دورتر بهتر.»
وقت تنگ بود و ماشیا میدانست که عمو راه زیادی در پیش دارد. لذا گفت: «پسرم، ما با تو و سایر فرزندانمان همدردی میکنیم و متأسفانه باید قبول کنیم که شماها در چنگال اعقاب همان افعی دیو صفت یمنی هستید. آن چه میگویی با افکار و افعال گذشتگان آنها کاملاً راست میآید. شما باید مثل گاو ماهی اسطورهها رفتار کنید. او یک سال آزگار جهان را با بردباری روی یک شاخ حمل میکند. شما هم باید بذر را بکارید و منتظر فرصت باشید.»
عمو به آینه روی سفره و تخممرغ سفید روی آن که منتظر تحویل سال بودند نگاه میکرد و میاندیشید. عاقبت وقت سال تحویل فرا خواهد رسید و گاوماهی دنیا را از روی این شاخ به روی آن شاخ خواهد انداخت. در عین حال صدای ماشیا نیز در گوشش بود که میگفت: «بردباری را از گاوماهی یاد بگیرید و روشی را که برایت توضیح دادیم به کار ببندید. این روش، همان طور که میبینی، ما را نجات داد. به خواست یزدان برای شما هم کارساز خواهد بود؟»
عمو تشکرکنان گفت: «متأسفانه مطابق معمول نمیتوانم برای نوروز پیش شما بمانم. باید بروم به بچهها در درست کردن سفره نوروز کمک کنم. باید مطمئن شوم که چهارشنبه سوری را به خوبی جشن میگیرند و در موقع تحویل سال خوشحال هستند. از همه مهمتر، باید کمی از شادی و سرور این دره را به آن طرف ببرم. شاید بتوانم با بازگویی داستان نوسازی دره آنها را به آینده دلگرم کنم.» هر سه را سکوتی عمیق فراگرفت. گویی هریک به نوروز خود میاندیشید. آن گاه ماشیا سکوت را شکسته گفت: «برای من جالب است که بچهها نوروز را آن طور که باید و شاید گرامی نمیدارند. نوروز در خون ما است. چه طور میشود آن را گرامی نداشت!»
عمو گفت: «شاید منظورم را درست روشن نکردم. بعضی بچهها این طور تربیت میشوند که انگار نوروزی وجود ندارد. پدر و مادرانشان ازهمان گهواره افکارآنها را به جاهای دیگر میکشند. آنها را ازشناختن نوروز و پرداختن به آن و هرچه مربوط به آن میشود باز میدارند. اشکال در این است که سال به سال تعداد این طور اطفال بیشتر و بیشتر میشود. همان چیزی که اول گفتم. اصل نگرانی من در این است که این روند نه تنها بچهها، بلکه همه ما را از قافله تمدن دور خواهد کرد. آن هم کی را؟ ما را. همان کسانی را که روزی قافلهسالار بودیم.»
آن گاه عمو، با نگاهی نگران به ماهیهای توی حوض، تخممرغهای رنگکرده و ظرفهای حاوی آرد و پنیر نگاه کرده گفت: «حرفم این است که در کار ما یک کمبودی وجود دارد. شاید در قدیم زندگی سادهتر بود. مردم مثل شماها زندگی میکردند. زمین را شخم میزدند، بذر میکاشتند و به حیوانهایشان میرسیدند. اوقات بیکاری جشن میگرفتند. گرمی بخصوصی آنها را به هم نزدیک میکرد. اشکال در این است که امروز آن گرمی دارد از دست میرود…»
ماشیانه گفت: «پسرم. اصلاً این طور نیست. ذات زندگی که نمیتواند عوض شود. روشها تغییرمی کنند، رفتارها تغییر میکنند. عقایدی که بر پایه حقیقت و راستی استوار نیستند تغییرمی کنند. سال پیش درباره این موضوع صحبت کردیم. تو گفتی که نوروز را جشن نخواهند گرفت….»
«نه، این طور نبود. گفتم نخواهند گذاشت….»
«در هرحال. جشن گرفتند؟ یا جشن نگرفتند؟»
«جشن گرفتند.» عمو گفت. «ولی چه گرفتنی. بامداد نوروز، وقتی بچهها برای گشت نوروزی میرفتند دروسط ده دو جوان را اعدام کردند.»
ماشیانه گفت: «ای خدا. بچههای بیچارهی من…عکس العملشان چه بود؟»
عمو گفت: «چه میتوانست باشد؟ چقدر باید بگویم. بچهها به این روند وحشیانه خو گرفته اند. رفته رفته، قساوت بخش بزرگی از فرهنگ آنها شده. دهاتیها که میدانید همه به طریقی قوم و خویش همدیگرهستند، همگی جمع میشوند و این اعدامها را تماشا میکنند. مثل این که ابداً مهم نیست که اعدامشونده برادر یکی از آنها، پدر آن یکی و یا عموی آن دیگری است…»
ماشیا با عمو همدردی کرد و گفت: «پسرم. معلوم است که کار تو آسانتر نمیشود. با این وجود مسؤولیتی است که تو خیلی خوب انجام میدهی. نوروز نه تنها جشن ملی ما است، بلکه پایه و اساس تمدن ما هم هست. ما نگهبانان این تمدن هستیم و تو نماینده ما هستی. وظیفه توست که نوروز را در میان بچهها، همهی بچهها، زنده نگه داری. بالاخره تو برایشان پیک شادی هستی و سرور به ارمغان میآوری. تنها جایی که تو میتوانی اظهار غم و اندوه کنی در میان چهاردیوار همین آسیاب است. امسال وقتی بچهها اطراف سفره نوروز مینشینند به آنها یادآور شو که خنده هدیه یزدان است و موسیقی حلاوت زندگی است و تاریکی و غم از ساختههای اهریمن هستند. به آنها گوشزد کن که در جنگ بین نیکی و بدی آنها مسؤولیت بزرگی را روی شانههای کوچکشان حمل میکنند. آنها نباید از انجام این مسئولیت شانه خالی کنند و اجازه بدهند بزرگترها شادیشان را، که در حقیقت محور زندگیشان محسوب میشود، از بین ببرند.»
در حین صحبت ماشیا عمو به گذشته برگشت. به زمانی که در خدمت کورش کبیر بود، زمانی که با خشایارشاه به آتن وارد میشد و ساعتهای گرانبهایی که نوروز را در تخت جمشید، قصر بیهمتای داریوش کبیر، جشن گرفته بود. احساس کرد که دوباره با ماشیا و ماشیانه زندگی میکند. در سالهای اخیر این حالت را کمتر و کمتر در خود حس میکرد. ولی اکنون حاضر بود دوباره همهی غم و غصههایش را در آسیاب قدیمی رها کند و سرشار از شادی و سرور به دهکده نزدیک همدان برگردد. در حالی که سرش را به عنوان تشکر تکان میداد به جانب والدینش برگشته گفت: «شرمندهام که هر سال این قدر ناراحتی برایتان میآورم.» و ساکت شد.
والدینش نیز سکوت اختیار کردند. عمو ادامه داد: «در هر حال چکار میتوانم بکنم؟ چه کس دیگری به غیر از شما دارم که به درد دلم گوش دهد و باعث شادی و سرورم شود؟»
در آخر گفتارش را این طورتمام کرد: «باید اذعان کنم که در پشت چهرههای جوان شما دانائی و قداستی وجود دارد که…»
ماشیا حرف او را قطع کرده گفت: «فراموش نکن که دیدن تو هم هرسال به زندگی ما روح تازهای میبخشد. همچنین فراموش نکن که روزی تو هم این جا زندگی میکردی. این جا خانه تو هم هست. تو هم مثل سایر بچههای جهان فرزند ما هستی. ما همهی سال را برای خنده شیرین یکی از بچههایمان کار میکنیم و یک سال انتظار دیدن تو را میکشیم. امیدوارم امسال برای همه شماها سالی همراه با سرور باشد.»
عمو چپقش را از پر شالش بیرون کشید، مقداری توتون توی آن ریخت، روشنش کرد و گفت: «خوب.وقت خداحافظی رسیده. به اندازه کافی زحمتتان دادم.»
ماشیانه قلیان را کنار گذاشته گفت: «ما همیشه از دیدن فرزندانمان شاد میشویم. امیدوار بودیم اقلاً تا سیزده بدر پیشمان میماندی. جای تأسف است که همیشه باید عجله کنی…»
عمو بلند شد و گفت: «لطفا از جانب من به همه اهل دره نوروز را تبریک بگویید. نگذارید غم به دل بگیرند.» سپس کیسهای را که از اسباب بازی برای بچهها پر بود، روی دوشش انداخت، عصایش را محکم در دست گرفت، خداحافظی کرد و از آسیاب بیرون زد. ماشیا وماشیانه شبح او را که در انبوه درختان محو میشد دنبال کردند.
* * *
عمو با قدمهای تند درکنار رودخانه براه افتاد و در حالی که از خرابهها، سدها و قلعههای توی راه میگذشت در اندیشهی آهنگر زمانهی خود بود که سر برسد و یکپارچگی کشور و مردمش را تضمین کند. کمی بعد فکرش عوض شد و به فکر زمان رسیدنش به قله افتاد. امید داشت که تا آن وقت، مثل این طرف کوه، آتشهای جشن چهارشنبه سوری در آن طرف کوه هم روشن شوند. درمخیلهاش بچهها از روی آتش میپریدند و میگفتند:
زردی من از تو، سرخی تو از من.» آن گاه به این فکر افتاد که چگونه داستان دیدارش از ماشیا و ماشیانه را برای بچهها تعریف کند. فکر کرد به آنها بگوید: «یکی بود، یکی نبود. یک مرد بود، اسمش ماشیا. یک زن داشت اسمش ماشیانه. آنها خواهر و برادر بودند و در اصل هردو از یک ساقه ریواس زائیده شده بودند و باهم در آن طرف کوه دریک آسیاب قدیمی….»