اردشیر زاهدی، وزیر خارجه ایران ۷۱-۱۹۶۶ و سفیر ایران در انگلستان و آمریکا در مقدمه کتاب «یمن، هزار روز تاریک از جنگی فضاحتبار، کشتاری که نه میتوانیم آن را فراموش کنیم و نه ببخشیم وهمواره با شرم از آن یاد خواهد شد» به زبان انگلیسی مینویسد: یمن، هزار روز تاریک از جنگی است که دنیا با شرمساری و وحشت شاهد غیرانسانیترین، ناعادلانهترین و غیرضروریترین جنگهای تاریخ مدرن است. جنگی که بدون هیچ مجوزی و بنا به گفته سازمان ملل «بزرگترین بحران انسانی» است. ارقام از کلمات رساتر سخن میگویند: جنگ یمن تا کنون سبب دههاهزار کشته، سه میلیون آواره، و سیصدهزار نفر در محاصره، شده است. همچنین بیش از پنجاههزار نفر به خاطر قحطی، نبود دارو و بیماری مردهاند، و بیش از یک میلیون کودک معصوم، قربانی وبا، دیفتری و دیگر بیماریهای ناشی از آبآلوده میباشند. در این کشور هر دقیقه یک کودک میمیرد. این جنگ وحشیانه و بیرحم هفت میلیون نفر را در معرض قحطی قرار داده است…. ولی با هدف ریختن پول بیشتر به جیب تولیدکنندگان و فروشندگان تجهیزات جنگی هولناک، همچنان ادامه دارد. موشکهای بالستیک و هواپیماها و وسایل جنگی خارقالعاده عربستان تا کنون بیش از ۴۶میلیارد پوند نصیب انگلیسیها و ۱۱۵میلیارد دلار نصیب آمریکاییها کرده است.
یمن نزدیک به ویرانی کامل است و به نظر نمی رسد مردم بیگناه و زجردیده این کشور، که فقیرترین مردمان دنیا هستند، هیچگونه تأثیری بر برنامههای متجاوزین داشته باشد. فقط بهتازگی پس از یک سکوت طولانی، بعضی از شخصیتهای مهم علیه این جنایات سخن گفتهاند.این با آغاز خبرها و گزارشاتی در بیبیسی ، مطبوعات فرانسه و دیپلماتهای اروپایی و نمایندگان مجلس انگلستان چند سناتور و نماینده آمریکا و سازمانهای عفو بینالملل و سازمان ملل شروع شد…. باید امید داشت و دعا کرد سال ۲۰۱۸ سال بازگشت به خرد ومسؤولیت انسانی باشد.
اردشیر زاهدی در بخش اول «یمن و سازمانهای جهانی» مینویسد: … دولت یمن معتقد است که جنگ نمیتواند بحران یمن را حل کند. همه میدانند که دولت یمن وقتی که حوثیها صنعا را گرفتند دست به اسلحه نزد. دولت سعی کرد با مصالحه به صلح و توافق دست یابد که عاملین کودتا با آن مخالفت کردند… حوثیها و متفقین آنها و همچنین ارتشیهای طرفدار رئیسجمهور سابق (صالح)، حملههای خارج از اصول انسانی بر رواق قوانین بینالمللی کردهاند… در این حال، گروههای ائتلاف وابسته به عربستان سعودی با حملات هوایی و پرتاب بمب درمحلههای تحت کنترل حوثیها به خصوص در صنعا، حجاج، حدیده و سعدا هزاران بیگناه غیرنظامی و مردم معمولی را کشتهاند….
نقشآفرینان بینالمللی اصلی در این جنگ: آمریکا از ماه اول حملات عربستان به یمن، با دادن اطلاعات، و تأمین سوخت طیارههای جنگنده عربستان در عمل وارد جنگ شد. در ماه مه آمریکا برای کمک به امارات برای حمله به یمن قشون فرستاد و به رادارهای موشکی حوثیها به بهانه حمله آنها به ناوبر آمریکایی حمله کرد. بعدها حوثیها این ادعای آمریکاییها را رد کردند. انگلستان نیز کمکهای فنی بسیار و سلاحهای دقیق تبادل اطلاعات نظامی به عربستان داده است…..
سناتور مورفی در مجلس سنای آمریکا درخواست کرد که عربستان سعودی دست از محاصره یمن بردارد و از دولت آمریکا خواست که روی این مسأله به عربستان فشار آورد. او گفت، با قدرتی که ما داریم باید به عربستان بگوییم که نمیتواند این گونه رفتار کند. بدترین مصیبت انسانی جهان، در این لحظه که ما صحبت می کنیم ،دارد اتفاق میافتد و هر ساعت وضعیت یمن بدتر میشود. این کنگره و این سنا نمیتواند بیش از این سکوت اختیار کند…
گروه ائتلاف عربستان سعودی با همراهی و همکاری آمریکا محاصره را ادامه داده و نمی گذارد که مواد مورد نیاز به دست مردم عادی و کودکان برسد. حدود هفت میلیون نفر یمنی در خطر قحطی هستند.
این کتاب مجموعه جالبی است از مذاکرات مجلس سنا، کنگره آمریکا، پارلمان انگلیس، اتحادیه اروپا، سازمان ملل، و نشریات گوناگون. از قول نشریه اوبزرور مینویسد: … عربستان سعودی نه تنها از طرف ایران تحت فشار است، بلکه از بابت کاهش منافع و منابع درآمدش از فروش نفت، کم شدن سرمایه ملی و افزایش درخواست برای اصلاحات نیز زیر فشار قرار دارد. این شرایط مسلماً، آبستن تحولات زیادی است.رفتار احمقانه و دیوانهوار محمد بن سلمان و طرفداری او توسط رفیقش در کاخ سفید، همه چیز را به خطر انداخته است…..
در پایان کتاب شعر غمانگیزی به نام «فراموش کن»، از «ثمر آلمونت» آمده است. آن را با اشک میخوانیم:
فراموش کن
من تردید دارم، که واقعاً به آن توجه میکنیم
یا واقعا برای ما مهم است،
زمانی که بدن کودکی تکه تکه میشود
و امعا و احشای او به اطراف میپراکند،
و دیگر اتصالی میان آنها نیست؟
چه میبینیم؟ چه فکر میکنیم؟
چه احساسی داریم و یا چه کاری میکنیم؟
من تردید دارم، که ما به آن توجه میکنیم
یا واقعا برای ما مهم است.
چرا که ما روی از آنها برمیگردانیم،
به خودمان نگاه میکنیم و فراموش میکنیم
و تو، آیا میتوانی ببینی؟
خاطرات دیرین
پرفسور کاظم فتحی
سالیان درازی بود که تماس من با دکتر کاظم فتحی بریده شده بود. آخرین دیدار ما در شهر اقامت ایشان لاسوگاس، شهر گناه بود که اتفاقاً اولین دیدارم با ایشان هم سالها پیش از آن در همان لاسوگاس بود. در زمان اولین دیدارمان، شهر لاسوگاس جلال و شکوه امروز را نداشت. در یکی از رستورانهای این شهر با جوانی خوش برخورد و متین آشنا شدیم که میگفت جراح مغز و اعصاب است و از ایالتی دیگر برای طبابت به لاس وگاس آمده بود. او روی کارتهای ویزیتش از آشنایی خود به زبانهای انگلیسی و فارسی یاد کرده بود، آن موقع این نکته به نظرم جالب آمد. یادم است که در دیدار آخر، دکتر کاظم فتحی دیگر جراحی بنام و نامی آشنا برای ایرانیان و آمریکاییها شده بود. در تلویزیونهای بعد از انقلاب ایرانی (لس آنجلسی) دکتر کاظم فتحی با طبع شاعرانه و بیانی شیرین به مشکلات پزشکی ایرانیان تازه مهاجر پاسخ میداد.
از چند سال پیش به این طرف باز در فیسبوک هر از گاهی نوشتههای ایشان را میدیدم، تا اینکه پس از درگذشت مادردوستمان خانم گلی فارل، شعری از ایشان درباره خانم گنجهای به دستم رسید و مرا بر آن داشت تا با دکتر فتحی تماس بگیرم. صحبت ما چند ساعتی به درازا کشید و سپس ایشان مجموعهای از کتابهای خود را برای من فرستادند: «گنجینه رامین» به انگلیسی و فارسی، «غنچههای شکفته»، «گلچینی از گلشن رضوان» در هفت جلد، و «کلام آخر». امیدوارم بهتدریج آنها را بررسی و در اختیار خوانندگان «میراث ایران» بگذارم. دکتر کاظم فتحی در پشت «کلام آخر» نوشتهاند، این بیست و یکمین دیوان یا کتابی است که از من به چاپ رسیده است و جلد دوم این مجموعه در زیر چاپ است… در ابتدای کتاب «خاطرات دیرین» کتاب میگوید:
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
هرچه جان کَند تَنم، عمر حسابش کردم
از دوران سه سالگی خود مینویسد: در سن سه سالگی بیماری مخصوصی به سراغ من آمد که به اصطلاح عامه حالت شدید ناراحتی دستگاه گوارشی بود که مرا به طوری ضعیف کرد که دکتر در آن تاریخ و در آن زمان قادر به معالجهام نبود و به اصطلاح عوام مرا جواب کرد یعنی دیگر درمان شدنی نبودم… پدر و مادرم تصمیم گرفتند که مرا به مشهد مقدس ببرند و در آنجا قبری بخرند و چون بالاخره آخرین دقایق زندگی من بود، مرا آنجا دفن کنند و برگردند. در مشهد این طور که به من گفته شد و برای من تعریف میکردند اول مرا به حرم امام رضا بردند و با زنجیری به حرم مطهر بسته و به من گفته بودند که بگو یا امام رضا مرا شفا بده که من بتوانم همه چیز را بخورم. من در سن کودکی با لهجه مخصوص البته همین کار را کرده بودم و ۲۴ ساعت که بنده را از حرم به منزل آورده بودند…اصلاً شفایی داده نشده و در حال بدی با همان بیماری سر و کار داشتم. پس از ناامید شدن تصمیم گرفتند که بهتراست غذایی به من داده تا بخورم و زودتر از شر من خلاص شوند و از مشهد به تهران بازگردند… آن شب با ولع و گرسنگی گوشت کوبیده و آبگوشت و نان همه را میبلعیدم. در این موقع متوجه میشوند که حالت من کمکم رو به بهبودی رفته و در عرض سه هفته بهبود یافتم… بعد از مراجعت به تهران… همه فامیل که منتظر خبر بد بودند، با بهبودی کامل من، تمام لباسها مرا قیچی و تکهتکه کرده و به عنوان تبرک برده بودند…
در دوره دانشکده پزشکی در بیمارستان هدایت (بیمارستان کارگران) کار میکردیم. روزی دکتر جواد هیئت بیمار قلبی را عمل میکرد. از من پرسید آیا شما تصلب دریچه میترال را اصلاً حس کردی؟ گفتم نه. گفت من الان دریچه را باز کردهام و انگشت خود را در داخل دریچه میترال دارم. من که انگشت خود را بیرون میآورم شما انگشت خود را داخل قلب کرده این تصلب دریچه را حس کنید. من این کار را کردم و انگشت من رفت به داخل قلب، که یک مرتبه چراغهای داخل اطاق عمل خاموش شد و ما در تاریکی محض بودیم. آقای دکتر دستور داد چراغ قوه بیاورند. در تمام بیمارستان یکی دو تا چراغ قوه بیشتر نبود که آن هم کار اساسی انجام نمیداد… برای من روشن شدن برق چهار ساعتی طول کشید و انترنی برای ر وشنایی اطاق با دو شمع روشن شده داخل اطاق عمل آمد که دکتر به او گفت برود بیرون، زیرا استفاده از اتر برای بیهوشی بیمار موجب آتشسوزی خواهد شد. بالاخره این بیمار که ۲۶ سال بیشتر نداشت و دختر نازنینی بود بعد از پنج روز جان به جانآفرین تسلیم کرد.که متأسفانه آن زمان جراحی قلب مریضها را زنده نگه نمیداشت…
یکی از عموهای من، زن اول خود را در اروپا یا استانبول گرفته و پس از ازدواج با این خانم بور و چشم آبی وارد تهران شده بود و صاحب چهار فرزند برومند میشود. گویا روزی این خانم در یکی از مغازههای شهر در حین خرید به فروشنده لبخندی زده بود که گزارش آن به عموی من داده میشود. همین امر باعث طلاق آنها شده بود که نه تنها ما، هرگز آن زنعمو را ندیدیم، بلکه فرزندان او هم اجازه نداشتند با مادرشان ملاقات کنند….
در تجربیات در کشورهای خارج مینویسد: … درانگلستان با شخصی ملاقات کردم که با یکی از دخترهای یک متخصص ایرانی ازدواج کرده بود. این شخص معاون سفارت انگلیس در آلمان بود و قرار بود که سفیر افغانستان و بعد به سفارت ایران برود. او مرد بسیار فاضلی بود و کاملاً به زبان فارسی آشنا بود به طوری که اغلب شعرا و نویسندگان ایرانی را میشناخت و به عنوان ایرانی شاید من به اندازه او ندانم. وقتی از او سؤال کردم که فارسی را در کجا یاد گرفته؟ او به من جواب داد دانشگاهی در لندن هست که ۳۰۰زبان مختلف تدریس میکنند و کودکان را از کودکی یعنی از سن ۵-۶سالگی آماده میکنند برای آن زبان خارجی که بعداً استفاده کنند. من هم در همان مدرسه زبان فارسی را یاد گرفتم. گفت پشت سر آیتاللـه خمینی هم نماز خوانده و در صف نماز هیچکس نفهمیده که ایرانی نیست. در این موقع بود که من به شوخی گفتم حتما دختر فلان کس را هم که شما گرفتهاید و ایرانی میباشد مقصودتان عمل سیاسی بوده نه علاقه به آن دختر؟ خندید و گفت چه آدم باهوشی هستید، ولی هم عاشق دختر بودم و هم چون ایرانی بود ومن زبان فارسی بلد بودم میخواستم در ایران رابطه خوبی داشته باشم….
در «رئیس بیمارستان شهر ما…» مینویسد: … رئیس بیمارستان شهر سیدارراپید در اثر بیماری شدید پشت و فلج از شهر ما (سیدارراپید) به مایوکلنیک در راچستر رفته و در راچستر به او گفتهاند با وجود بودن شخصی مثل دکتر فتحی در شهر سیدارراپید ایشان بایستی به شهر خود برگردد و تحت نظر من باشد و احتیاج ندارد که در مایوکلینیک تحت عمل جراحی قرار بگیرد و البته این احترامی بود که به من گذاشته بودند. ولی داستان این بود که او سه بار … عمل شده بود. ولی بعد از سه بار جراحی حالا فلج شده بود، و نه تنها درد پشت و پا داشت، بلکه فلج هم شده بود و قادر به حرکت نبود… به ایشان گفتم… بعد از این سه عمل جراحی به هیچوجه معالجه کامل نشد ه و دیسک پشت ایشان هنوز در جای خودش باقی است و دو دیسک بزرگ هم در قسمت پایین پشت ایشان وجود داشت و لذا من از ایشان تقاضا کردم که بایستی جراحی مجدد برای بار چهارم بشود و او هم با احتیاط قبول کرد. او پس از جراحی طوری معالجه شد که نه تنها فلج را از بین بردیم، بلکه در هر مجلس میهمانی بدون هیچ دردسری ساعتها به رقص وایستادن روی پا خود ادامه میداد…
در «ایجاد دانشگاه جندی شاپور» مینویسد: … پس از پایان سخنرانی من، خانم اشرف پهلوی ضمن صحبت، به من گفت اطلاعاتتان خوب است و گزارش ما بسیار کامل و جامع بود و من حیفم میآید که اشخاصی مثل شما در ایران نیستند و در آمریکا هستید، کاش به ایران میآمدید. من هم گفتم البته بسیار نظر خوبی است. قلب ما همیشه در ایران بوده ولی بدن ما در کشورهای خارج است. بلافاصله با لحن بد و تندی گفتند که نخیر شما هم بدنتان و هم روحتان و هم قلبتان درخارج پیش دخترهای مو بور و خوشگل است و به همین دلیل است که در آن کشورها ماندهاید. دیدم جواب انتقادی باعث دردسرخواهد شد… لذا جواب دادم که ما دنبال مو بورها نیستیم و ما به دخترهای مو مشکی علاقه داریم و مجلس ختم شد… متأسفانه بعد از این برنامه، تماسی با من گرفته نشد…
«داستان سنتور و نوازندگی من»: داستان نوازندگی من در سن ۵۷ سالگی شروع شد، ولی از سن ۱۹ سالگی علاقه به نواختن سنتور داشتم و از صدای آن خیلی خوشم میآمد. لذا سنتوری خریدم و علاقمند شدم… شبی که از دبیرستان به خانه آمدم، سنتور من در داخل بخاری میسوخت و پدر من چون علاقهای به آلات موسیقی نداشت و آن را بد میدانست این بود که آن را سوزاند… در سن ۵۷ سالگی بود که توانستم در آمریکا سنتوری تهیه کرده کمکم شروع به نواختن کنم. در آن موقع معلمی نداشتم و مجبور بودم تمام گوشهها و دستگاهها را از خودم و با صفحات موزیک خودم یاد بگیرم… با خواندن کتابهای مختلف از استادان معروف به این هنر آشنایی پیدا کردم… چون با معلمی کار نکردهام در مقابل حضار نوازندگی نمیکنم….
در «تجربیات من در دنیا» مینویسد: … از برنامههای دیگر در زمان کنگره جراحی اعصاب دنیا در هندوستان رفتن به اگرا یا تاج محل بود. اتومبیل مرسدس بنز بزرگی را کرایه کرده بودیم که مخصوص هتل شرایتون بود.این اتوبوس بسیار تمیز و شیک بود. من تمام وسایل دستی، کیف چرمی دوربین عکاسی و غیره را در بالای سرمان در جای مخصوص اثاثیه گذاشته بودم. در بازگشت به دهلینو، تمام وسایل شخصی ما از جمله کیف خانم، حتی کیف دوربین و غیره سوراخ سوراخ شده و خورده شده بود. وقتی علت را سؤال کردیم به ما گفتند که در اتوبوس تعداد زیادی موش صحرایی بزرگ شبها داخل میشوند و ما آنها را نمیبینیم و این جا زیست میکنند.
در «شروع کار جراحی اعصاب در لاسوگاس» مینویسد: …. منزل جدیدی به سبک ایرانی ساختم که نقشه آن را خودم کشیدم و ساختمان آن را پسر بزرگم انجام داد. در باغ درختهایی نادر به غیر از سیب و گلابی، انجیر، زردآلو و هلو و غیره، نظیر انار ساوه، توت فرحزاد، توت پاکستان، لیمو شیرین جهرم، انجیر نطنز و انجیر هلویی ایران، بادام، انگور، پسته، نارنگی و نارنج، آلبالو ترش و گیلاس، انگور ریشبابا، و انگور بیدانه قزوین، خرمالوی ژاپنی و ایرانی، به و بسیاری درختهای نایاب مثل عناب و گوجه ایران و زالزالک وجود داشت.
«بوکس در آمریکا»، استاندار نوادا آقای برایان سمت مشاورت و مواظبتهای بوکسورها را به عهده من گذاشته یود و من مدت ۱۲ سال مجبور بودم در بازیهای بوکس رفته و در کنارش بنشینم… یکی از مهمترین آنها موقعی بود که آقای «شوگرمن» یا «شوگرری» یا «تایسن» قهرمان جهان بازی میکردند و من کنار سن مواظب بودم. حتی پاسپورت تایسن را که قهرمان جهان شده برای اولین بار من امضا کردم و اجازه دادم و حتی امتحانات بالینی او را قبل و بعد از بوکس من انجام میدادم و بعد از اولین قهرمانی ۱۷میلیون دلار به او داده شد….
در «دردسرهای فامیلی» مینویسد: … وقتی مادرش در بیمارستان بانک ملی بستری بود، پرستاران اجاز ه نمیدادند که من پرونده را رسیدگی کرده و از کارهای آنها مطمئن شوم. سرپرستار هم به من گفت، اینجا حریم ماست و حق ندارید به اینجا بیایید. به هرحال جنجالی بین ما ایجاد شد و من پرونده را به او نشان دادم که اشتباه میکند و کارهای مثبت انجام نداده ولی این خانم با وقاحت تمام با من بدرفتاری کرد که واقعاً ازیک پرستار در مقابل یک دکتر بعید به نظر میرسید. دوست جراحی که در بیمارستان داشتم به من گفت که ملاحظه این پرستاران را کرده، و خواهش میکرد که زیاد جر وبحث نکنم، زیرا اینها خواهران زینب هستند و باعث اذیت میشوند و همه دست نشانده و جاسوسی بیش نیستند و من در جوا ب گفتم، فکر نمیکنم زینب چنین خواهران بدعنق و بیتربیت و بیسوادی داشت و اگر داشت باعث تأسف است که اطراف زینب چنین افرادی جمع شده بودند….
شخصی از افراد فامیل بیش از ۵۰۰هزار دلار از من برای ساختن منزلش قرض کرد که البته آن را پس داد، ولی آن به دلار از من گرفت و به تومان برگرداند آن هم موقعی که دلار بیش از هفت تومان نبود و بعد هم به هفتصدتومان رسید که باعث ضرر زیادی شد که از جیب من رفت ولی خوشحال بودم که به او کمک کردم که منزلش را به سه میلیون و نیم تومان بسازد و به ۱۸میلیون تومان بفروشد و استفاده کند….
در «ممنوعالمعامله و ممنوع الخروج» نوشته: دردسرهایش را به خاطر تشابه اسمی با کاظم فتحی دوست و همکار آقای القانیان داشته، به شیرینی بیان میکند و نتیجه میگیرد: … درهواپیما بود که با خود میاندیشیدم که همواره موقع ورود و خروج از وطن دچار دردسرهایی شدهام. آرزو میکردم روزی فرا رسد که ایرانی با افتخار و بدون دردسر و آزار هموطنانش بتواند به ایران سفر کند….
کلام آخر
دیوان اشعار پروفسور کاظم فتحی
در نوشته کوتاهی مینویسد: این کتاب بیست و یکمین دیو ان یا کتابی است که از من به چاپ رسیده و جلد دوم این مجموعه در زیر چاپ است.
در بیوگرافی نوشته شده است: پروفسور فتحی در سال ۱۳۰۷ در تهران متولد شد. پس از اتمام دانشکده پزشکی تهران در سال ۱۹۵۵ برای ادامه تحصیل به آمریکا عزیمت نمود. پس از اتمام دوره تخصصی جراحی مغز و اعصاب در ویرجینیا برای یک سال به سوئد رفت. از سال ۱۹۷۸ مقیم لاسوگاس است…. دکترفتحی در مقدمه کتاب مینویسد: اکنون در سن ۸۸ سالگی کتاب «کلام آخر» را به شما هدیه میکنم.
در «گذشت زمان»:
روزها آمد و رفت و شب ما پایان شد
رقم مهر و محبت به جهان ویران شد
روز و شب درس محبت به عدو دادم و باز
چکنم او نپسندید و ز من حیران شد
دل بیگانه من سوخت هوسها و امید
سر دیوانه من با دل همپیمان شد
در «عمر رفته» میگوید:
عمر رفت و یار رفت و زندگی بر باد رفت
آن غزال نازنین با تیر یک صیاد رفت
یار رفت و با رقیبان عهد و پیمان بسته شد
بر من دلخسته گریان با رقیبم شاد رفت
عمر با شاگردی ما در برش پایان گرفت
از بر ما رفت و چون شاگردی از استاد رفت
در «قدر تنهایی» میگوید:
قدر تنهایی بدان تنها نشستن عالمی دارد
به خود درفکر بودن عشق ورزیدن دمی دارد
ریا پرهیز کردن با صداقت زیست کردن یا
عدالت با بشر کردن همه زیر و بمی دارد
در «تکیه به دنیا» میگوید:
نازم بر او که تکیه به دنیا نکرد و رفت
در این زمانه توطئه بر پا نکرد و رفت
در این زمین نشست و بهشت خدا خرید
بیهوده بال و پر به ثریا نکرد و رفت
آسوده زیست در طلب سیم و زر نبود
با خدعه میل عالم بالا نکرد و رفت
در «عشق دیرین» میگوید:
تا دم مرگ به عشق تو مباهاتم هست
ز دل گمشده از عشق مناجاتم هست
بار الاها تو عطا کن به من آن عشق قدیم
که بر این تحفه عشق تو مراعاتم هست
…
دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست
که در آن دیدن روی تو ملاقاتم هست
در «عشق یعنی مهرورزی» میگوید:
مولوی گفتا که در تعبیر عشق انکار نیست
عشق آن مهر است و دیگر هیچ بر آن کار نیست
عاشق آن باشد که با مهر و صفا عادت کند
مهرورزی کار معشوق است و در گفتار نیست
….
پند مولانا پذیر و گفتهاش را زر بگیر
عاشقی جز مهرورزی نیست چوب دار نیست
زاهدان گویند قهار است ایزد در جهان
عاشق و معشوق را باور بر این اجبار نیست
در «رباعی» میگوید:
امشب ای دوست به کاشانه ما آمدهای
سر فدای قدمت خوب به جا آمدهای
ما همه شیفتگان طالب مهریم و صفا
مرحبا بر تو که با مهر و صاف آمدهای
در «عاشق عشق» میگوید:
چشم از دلم شکایت بیجا نمیکند
عاشق به عشق گشته و حاشا نمیکند
آواز عاشقانه او را شنیدهام
مست است و عاشق است و تمنا نمیکند
بیچاره بیقرار گل و باغ و زاغ بود
چون بلبلان به شکوه دهان وا نمیکند
در «انتظار جوانی» میگوید:
به انتظار نشستم نیامدی به سراغم
نکرده بر تو تفاوت چه در حضور و فراقم
به کردگار چه گویم ز روزگار چه نالم
که نیست بر تو امیدی به وصلتی و طلاقم
گذار عمر بیندیش و ببین که گلشن عشقات
هزار غنچه بیارد بهار در باغم
دفتر سرودههای «عنوان»، (شاعری گمشده در تاریخ)
با گزینش و کوشش «حسین توسی»
ناشر: کانون شیفتگان شاهنامه فردوسی
جناب حسین توسی، شاعر شناختهشده و با احساس ما سالیان درازی است در غربت شمع روشن محافل ادبی ایرانیان در شرق آمریکاست. او در نامه کوتاهی همراه با این دفتر مینویسد: یک جلد کتاب «شاعری گمشده در تاریخ» را خدمتتان پیشکش میکنم. این مجموعه فقط یک گزیده اشعار نیست، بکه سندی است که پس از چهارصد سال، نه دیده شده و نه چاپ و منتشر شده، امروز یک صد نسخه به زیبایی چاپ و در اختیار صاحبنظران قرار گرفته، امیدوارم مورد نظر جنابعالی قرار گیرد و در کتابخانه شما محفوظ بماند.
آقای توسی در «گزارش» مینویسد: فرصتی دست داد که برای دیدار دوستی به استرالیا بروم. او که از نوادههای قاجار بود، نوشتههای قدیمی که برایش مانده بود به من پیشکش نمود. بعد از مدتی آن یادداشتها را مروری نمودم. یکی از آن نوشتهها و مدارک، اشعار شخصی به نام محمدرضا چلبی، که با «عنوان» تخلص نموده، بود. شادروان احمد گلچین معانی در سال ۱۳۳۳ از روی نسخه خطی روانشاد دکتر عبدالواحد نورانی وصال استاد انشگاه شیراز رونویسی نموده بود. … محمدرضا چلبی (عنوان) در زمان سلسله صفویه، یعنی حدود ۴۰۰ سال پیش در هرات میزیسته و در سی و سه سالگی به عللی درمیگذرد و چون با ذوالفقارخان والی هرات نسبتی داشته با وساطت او در مشهد کنار مزار امام هشتم شیعیان در محل دارالسعاده به خاک سپرده میشود…
احمد گلچین معانی مینویسد: … عنوان تبریزی پیرو مکتب شاعر ساحر آسمالی یکتا پیرایهبند گنجینه معانی… صائب تبریزی اصفهانی… بوده و الحق در تتبع این سبک با وجود حداثت سن به نیکوترین وجهی برآمده است. افسوس که در آغاز جوانی شمع حیاتش از تندباد اجل فرو مرده و رخت به دیار دیگر برده است وگرنه با این قدرت طبع و استعداد خداداد ابکار افکار و لئالی شاهوارش چندین برابر این که هست بود و در شمار مشاهیر استادان این سبک قرار میگرفت…
در تذکره لطایفالخیال تألیف محمد عارف شیرازی نیز ترجمه وی را با قصیدهای دیدم و در پشت جلد ورق آستر کتاب نگاشتم. چلبی پسر حاجی صالح تبریزی است اما زاده و نشو نما یافته مشهد است. «عنوان» تخلص میکند.بسیار نازکخیال است. به صحبتش در مشهد رسیدم و چون تجار تبریز دولت و کمال را منحصر در تجارت و تحصیل زر میدانند، چنانکه در مجلسی تعریف کمال عرضی میکردهاند، تبریزی میگفته شخصی که شما این همه تعریفش میکنید مایهاش چند است؟ میرزا صائبا میفرمودند که به جرم موزونیت پدر چلبی خط بیزاری به چلبی داده، به هر حال این قصیده که در شان امام الجِنوالانس گفته به خط خود به بنده نوشته دادهاند: «احمد گلچین معانی»
مانند صبح از نفسم جوشد آفتاب
تا گشتهام ثناگر شاه فلک جناب
شاهی که در هوای زمین بوس درگهش
خورشید ذرهوار بود گرم اضطراب
….
گر عذرخواه خلق شوی روز رستخیز
یکسر شوند اهل گنه ایمن از عذاب
شاها چنین که پرتو انوار فیض تو
تابد به ذره ذره عالم چو آفتاب
امید رستگاریم از تست روز حشر
بر مدعای خویشتنم ساز کامیاب
۱. نقل از تذکره لطایفالخیال تألیف محمد بن محمد عارف شیرازی
از دل توان گذشت و توان شد ز دین جدا
اما نمیتوان شد از آن نازنین جدا
سرگشتهام چنان که غبارم پس از وفات
مانند گردباد شود از زمین جدا
اشکم ز ضعف بر سر مژگان نمیرسد
گاهی مگر ز دیده کند آستین جدا
مژگان و خط و خال چو صیادپیشگان
هر یک نشستهاند مرا در کمین جدا…
میشود رنگ از شراب و آب از گوهر جدا
دل چون عاشق گشت نتواند شد از دلبر جدا
در سراغ یوسف خود همچو بوی پیرهن
رفتم از خویش آن قدر کز من نشان معلوم نیست
از نظر دارم هجوم بوالهوس پنهان ترا
گل ز جوش خار و خس در گلسِتان معلوم نیست
آمد از ملک عدم پیغام عنقا و هنوز
از دل گمکردهام نام و نشان معلوم نیست
آستین افشانده غفلت بر چراغ دیدهام
قدر اهل دل بر ابنای زمان معلوم نیست
کیست عنوان همچو من قیمت شناس داغ عشق
قدر گل بر هیچکس چون باغبان معلوم نیست
و بالاخره در پایان این مجموعه نفیس و با ارزش میخوانیم:
شود طوفان اگر برهم زنم مژگان پر نم را
به مویی بستهام ویرانی بنیاد عالم را
آن که هر ساعت برآید بیتکلف در بغل
دارد از عکس رخش آیینه یوسف در بغل
صددوست را با خویش دشمن میتوان کردن
ولی صد سال نتوان دشمن را مهربان کردن
Edited & Prefaced by Ardeshir Zahedi
Yemen – 1000 Dark Days of a Disgracing War
A Carnage We Can Neither Forget Nor Forgive and That History Will Recall With Shame
Ibex Publishers, P.O.Box 30087, Bethesda, MD 20824
301-718-8188