محمد غافری
بنا بر مشهور، داستان بیژن و منیژه را حکیم طوس در اواخر تنظیم شاهنامه بر کتاب جاودانهی خود افزوده و البته از لحاظ تقدم و تأخر در جای مناسب در بخش پادشاهیِ کیخسرو پادشاهِ عارفِ کیانیان قرار داده است.
تیره شبی است و خواب به چشم حکیم ما راه نمی یابد، همسرش برای او بساطی میگسترد و داستان بیژن و منیژه را برای او میگوید. (شخص را به یاد شهرزاد قصه گوی داستانهای هزار و یک شب میاندازد).
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندوده چهر
زمین زیر آن چادر قیر گون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
نه آوای مرغ و نه هرّای دد
زمانه زبان بست از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زان درنگ دراز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمعت چه باید همی؟
شب تیره خوابت نیاید همی؟
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ
مًی آورد و نار و ترنج و بهی
زُدوده یکی جام شاهنشهی
مرا مهربان یار بشنو چه گفت
از آن پس که گشتیم با جام جفت
بپیمای می تا یکی داستان
ز دفتر برت خوانم از باستان
که چون گوشَت از گفتِ من یافت بَرخ
شگفت اندرو مانی از کار چرخ
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همه از درِ مرد فرهنگ و سنگ
بدان سروبن گفتمای ماهروی
مرا امشب این داستان بازگوی
مرا گفت کز من سخن بشنوی
به شعر آری از دفتر پهلوی
بخواند آن بت مهربان داستان
ز دفتر نوشته گه باستان
به گفتارِ شعرم کنون گوشدار
خرد یاد دار و به دل هوش دار
و اینک داستان را آغاز میکنیم. زمان پادشاهی کیخسرو است و ایران در حال صلح و آرامش به سر میبرد و تورانیان، که دشمنان کهن ایران بودند، پس از شکست های متعدد از دستیازی به خاک ایران خود داری میکنند. حکیم طوس بارگاه کیخسرو را این چنین توصیف میکند:
به دیبا بیاراسته گاهِ شاه
نهاده به سر بر، ز گوهر کلاه
یکی جام یاقوتِ پر می به چنگ
دل و گوش داده به آواز چنگ
بزرگان نشسته به رامش به هم
فریبرزِ کاووس با گُستهَم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپورِ نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو خرّاد و چون بیژنِ رزم زن
همه بادهی خسروانی به دست
همه پهلوانان خسروپرست
در این هنگام است که حاجب درگاه به شاه نزدیک میشود و میگوید عدهای از اِرمانیان که در مرز ایران و توران سکونت دارند به دادخواهی آمدهاند. ارمانیان در نزدیکی بیشهزاری زندگی میکنند که از درختان آن میوه میچینند و چراگاه حیواناتشان است. ولی اکنون تعداد زیادی گراز به این بیشه حمله آوردهاند و زندگی را بر ساکنان ارمان تنگ و تلخ کردهاند. شاه از پهلوانان حاضر در دربار میپرسد که چه کسی حاضر است که به ارمان برود و شر این گرازها را از سر این مردم کوتاه نماید. با توصیفی که ارمانیان از این گرازها کرده ند، کار دشوار و خطرناکی است. و در نتیجه:
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژنِ گیوِ فرخ نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای
اَبَر شاه کرد آفرین خدای
من آیم به فرمان بر این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کِران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
به فرزند گفت این جوانی چراست؟
به نیروی خویش این گمانی چراست؟
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
برِ شاه، خیره مبر آبِ روی
ز گفت پدر بیژن آشفت سخت
جوانمرد هُشیارِ بیداربخت
چنین گفت کای باب پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفتهها از من اندر پذیر
جوانم به کردار و در رای پیر
سر خوک را بگسلانم ز تن
منم بیژنِ گیوِ لشکرشکن
کیخسرو داوطلب شدن بیژن را میپذیرد و فرمان میدهد که برای کشتن گرازها به ارمان برود و چون بیژن راه آن سرزمین را نمیدانست، گرگین میلاد را همراه وی نمود. چون به جایگاه گرازان رسیدند، بیژن به گرگین میلاد گفت که من به جنگ آنها می روم و چنانچه یکی از آنها قصد فرار نمود تو با گرز و شمشیر او را از پای درآور. گرگین گفت:
به بیژن چنین گفت گرگین گُو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مر این رزمگه را کمر
کنون از من این یارمندی مخواه
به جز آن که بنمایمت جایگاه
بیژن که این سخن را شنید برآشفت و یک تنه به جنگ گرازان رفت و از کشته پشته ساخت.
سرانشان به خنجر ببرّید پست
به فتراکِ شبرنگِ سرکش ببست
که دندانشان پیش شاه آورد
تن بی سرانشان به راه آورد
به گُردان ایران نماید هنر
ز خوکان جنگی جدا کرده سر
گرگین که چنین دید از این که به بیژن یاری نرسانده و او را در نبرد با گرازان تنها نهاده اندیشمند شد.
دلش را بپیچید اهریمنا
بدی ساختن خواست بر بیژنا
ز بهر فزونی و از بهر نام
به راه جوانی بگسترد دام
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
پس از آن که خوانی گستردند و سرشان از باده گرم شد، بیژن پرسید که هرگز چنین پهلوانیای از کسی دیده بودی؟ گرگین پاسخ داد مثل تو جنگجویی در جهان ندیدهام. بیژن، مثل هر پهلوانی، از ستایش گرگین شاد شد. ولی گرگین به زبان امروزی برای بیژن نقشهای در سر داشت. گرگین گفت که من این سرزمین را خوب میشناسم. در نزدیکی اینجا جشنگاهی هست که تا توران دو روزه راه است. این جشنگاه را سراسر گل و گیاهان خوشبو پوشیده و به هر سو نظر بیندازی زیبارویان فراوانی خواهی دید. از جمله:
منیژه کجا دخت افراسیاب
درخشان کند باغ، چون آفتاب
زند خیمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار
همه دخت ترکان پوشیدهروی
همه سروقد و همه مُشکموی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مِی به بوی گلاب
سپس گرگین گفت اگر ما یک روزه راه بپیماییم، میتوانیم به آنجا برسیم و تعدادی از این پریچهرگان را بگیریم و به نزد کیخسرو بازگردیم. بیژن که این سخن را شنید:
بگفتا هلا هین برو تا رویم
به دیدار آن جشن خرم شویم
از سوی دیگر منیژه، که در زیبایی زبانزد بود و مورد مهر بیپایان پدرش افراسیاب، همراه با صد کنیزک زیبا، روی به این مرغزار نهادند و بساط سرور و شادمانی بر پا نمودند. بیژن هم به وسوسهی گرگین آماده شد که به بزمگاه منیژه برود. لباس رزم از تن به در آورد و پوشش بزم بر تن نمود. چون به نزدیک مجلس منیژه رسید از اسب پیاده شد و پنهانی به بزمگاه آن ها نظری انداخت.
بتان دید چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار
در اندیشه شد بیژن نامدار
که چون گیرد آن ماهِ گردون کنار
در همین حال چشم منیژه هم به بیژن میافتد و به دایهاش میگوید که برو ببین این کیست. گویی سیاوش زنده شده است. از دایه می خواهد که از او بپرسد که این جا چه کار می کند و از کدام سرزمین است. چون تا آن روز کسی را به این خوب ویی در آن بیشه ندیده بوده است. دایه پیام منیژه را میرساند و بیژن چنین پاسخ میدهد:
سیاوش نیَم نز پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان
منم بیژن گیو از ایران به جنگ
به رزم گراز آمدم تیز چنگ
چو زین بزمگه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز نشتافتم
مگر چهرهی دخت افراسیاب
نماید مرا بخت فرخ به خواب
و به دایه می گوید که اگر تو مرا در راه آشنایی با منیژه یاری دهی از مال دنیا بینیازت میکنم. دایه هم پس از شنیدن سخنان بیژن با شتاب نزد منیژه بازگشت و از یال و کوپال و زیبایی چهرهی او داستانها گفت. منیژه چون گفتههای دایه را شنید او را به نزد بیژن فرستاد و از او دعوت کرد که به بزم آنها بپیوندد.
سوی خیمهی دخت افراسیاب
پیاده همی گام زد با شتاب
منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و از کار و ساز
که با تو که آمد به جنگ گراز؟
چرا این چنین قد و این روی و بُرز
برنجانیای خوب چهره به گرز؟
بشستند پایش به مشک و گلاب
گرفتند از آن پس به خوردن شتاب
پس از سه روز شادخواری و سور هنگام رفتن فرا رسید. ولی منیژه نمیتوانست از بیژن دل بکند. به همین دلیل در شراب او داروی هوشربا ریختند تا او را از خود بیخود کنند. سپس او را بر عماری نشاندند و شبانه مخفیانه وارد کاخ سلطنتی نمودند. چون بیژن به هوش آمد و خود را در قصر افراسیاب یافت به یزدان پناه برد و گفت من از این دام زنده نخواهم رست. تو کین مرا از گرگین که مرا در این مخمصه انداخت بخواه. منیژه گفت نگران مباش و غم مخور که اگر شاه از این ماجرا با خبر شود، من جانم را سپر بلای تو خواهم کرد.
پس از مدتی دربان کاخ از این ماجرا بو بُرد و به کندوکاو پرداخت و وقتی متوجه شد که بیژن از ایرانیان است که در خوابگاه منیژه جای دارد موضوع را به افراسیاب گزارش داد. افراسیاب برآشفت و گفت:
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید به بر
به گرسیوز اندر یکی بنگرید
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
زمانه چرا بندد این بندِ بد
غم شهر ایران و فرزندِ بد
برو با سواران هشیار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی به کاخ اندرا
ببند و کشانش بیار ایدرا
گرسیوز با سپاهیان متعدد به کاخ رفت و همهی راهها را بست وبه خوابگاه منیژه حملهور شد. بیژن که این را دید آه از نهادش برآمد و با خود گفت:
بپیچید بر خویشتن بیژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
کجا گیو گودرز کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
همیشه به یک ساقِ موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام
در خانه بگرفت و برگفت نام
سپس به گرسیوز گفت که اگر با من سر جنگ داشته باشید من از کشتهی تورانیان پشته خواهم ساخت. ولی اگر مرا به نزد افراسیاب ببری، من داستان را برای او خواهم گفت و تو وساطت کن که خون مرا نریزد. گرسیوز که یال و کوپال بیژن را دید و دانست که در جنگ از پس او برنمیآید از در نیرنگ وارد شد و سوگند وفاداری خورد. و به مجردی که خنجر را از کفش خارج نمود او را به بند کشید و به نزد افراسیاب برد.
افراسیاب شروع به پرخاش نمودن کرد. بیژن داستانی از پری و پریزادگان به هم بافت و خود و منیژه را بیگناه قلمداد کرد و این حادثه را خارج از اختیار خود دانست. سپس به افراسیاب گفت که پرخاش کردن به یک زندانی که در غل و زنجیر است کار آسانی است. اگر به او سلاح و اسبی بدهد حاضر است با هزار تن از تورانیان نبرد کند و همه را از دم تیغ بگذراند. افراسیاب از این سخن در خشم شد و به گرسیوز دستور داد که بیدرنگ بیژن را ببرد و زنده بر دار کند. بیژن در دل به گرگین نفرین می کند که او را چنین گرفتار کرد.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر به شاه گزین
به گودرز و گستهم و گیو دلیر
به طوس و فریبرز و رهام شیر
به گردان ایران رسانم خبر
وز آن جا به زابلستان بر گذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به کینم کمر
بگویش که بیژن به سختی دَرَست
تنش زیر چنگال شیر اندرست
به گودرز کشواد از من بگوی
که از کار گرگین بشد آبروی
مرا در بلایی فکند او که کس
نبینم همی هیچ فریادرس
به گرگین بگویای یل سست را
چه گویی تو با من به دیگر سرای؟
که من با تو مردی نمودم بسی
که هرگز نکردست کس با کسی
مکافات آن را بدی ساختی
به دام بلا اندر انداختی
گمان تو این بُد که من کار تو
بگویم به گُردان ز کردار تو
ز نامردی خویش ترسیدیا
ز جان و روانم تو بُبریدیا
در این هنگام پیرانِ ویسه وزیر افراسیاب از راه میرسد و دار را میبیند و از ماجرا میپرسد و با بیژن سخن میگوید و از آنچه گذشته است آگاه میشود. به گرسیوز که برادر افراسیاب است دستور می دهد که دست نگه دارد تا او با شاه سخن بگوید. همه به ناچار از فرمان وی پیروی می کنند و پیران وارد کاخ می شود و به حال احترام در پیش تخت افراسیاب میایستد. افراسیاب متوجه میشود که پیران خواستهای دارد.
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
تو را بیشتر نزد من آبروی
اگر زر تو خواهی و گر گوهرا
و گر پادشاهیِ هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
پیران پس از تحسین و تمجید افراسیاب می گوید که من زر و گوهر از تو نمیخواهم. ولی میخواهم که بیژن را ببخشی و از دار زدن وی خودداری کنی. و به یاد افراسیاب می آورد آنچه که او با سیاوش کرده بود و در نتیجه چه رنجها که تورانیان در اثر حملهی ایرانیان متحمل شده بودند. این بار نیز اگر او پسر گیو و نوادهی گودرز و رستم را بکشد، روزگار بر تورانیان تیره و تار خواهد شد و ایرانیان خاک توران را به توبره خواهند کشید. افراسیاب گفتهی پیران را پذیرفت و بیژن رادر چاهی به زندان افکند. سر چاه را هم دستور داد با سنگی که اکوان دیو از اعماق دریا برآورده بود بستند. از طرفی منیژه را دستور داد تا از کاخ بیرون کنند و به سر چاه بیژن ببرند تا در آنجا روزگار را در فلاکت و بدبختی به سر آورد.
حالا برگردیم به ایران. گرگین مدتی درنگ کرد که شاید از بیژن خبری بشود و چون پس از یک هفته خبری از بیژن نشد از کردهی خود پشیمان شد که چرا با او نیرنگ ساخت. به جستوجو در بیشه پرداخت و ناگهان اسب بیژن را یافت:
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
که آمد از آن جویباران پدید
گسسته لگام و نگونسار زین
فرومانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباه است کار
به ایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد و گر چاه و بند
ز افراسیاب آمدستش گزند
گرگین رو به ایران مینهد و خبر به بزرگان و از جمله کیخسرو میرسد که گرگین میلاد بدون بیژن بازگشته است. هنگامی که گیو گرگین را میبیند از حال بیژن میپرسد و گرگین داستانی دروغین ساز میکند که پس از کشتن گرازان ما رو به سوی ایران نهاده بودیم که بیژن گورخر زیبایی را میبیند و از پی آن میرود. شکار و شکارچی به دنبال هم تاختند و از نظر ناپدید شدند. پس از مدتی که از بیژن خبری نشد به جست و جوی او رفتم ولی او را نیافتم و تنها اسب او را بدون سوار پیدا کردم. گیو که این سخن را شنید دانست که گرگین حقیقت را نمیگوید و به دلش آمد که او را بیدرنگ بکشد. ولی چون اندکی اندیشه کرد دید که کشتن گرگین فایدهای نخواهد داشت. بنابراین او را به نزد شاه برد.
گرگین در پیشگاه کیخسرو هم همان یاوهها را به هم میبافد و داستان گورخر را تکرار میکند. کیخسرو که میداند این داستان سراپا نادرست است به گرگین میگوید که اگر کشتن تو ننگ نبود، بیدرنگ دستور میدادم که سرت را از تن جدا کنند. سپس فرمان داد تا گرگین را در بند کرده به زندان بیندازند. از طرفی هم گیو را دلداری میدهد و میگوید که به هر سو سوارانی میفرستیم و بیژن را میجوییم. چنانچه او را نیافتیم:
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفروزد اندر جهان هور دین
بدانگه که از گل شود باغ شاد
ابَر سر همی گل فشاندت باد
زمین چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
به هرمز شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود یزدان ما
بخواهم من آن جام گیتینمای
شوم پیش یزدان بباشم به پای
بگویم تو را هر کجا بیژن است
به جام اندرون این مرا روشن است
فرستادگانی که به جستوجوی رفته بودند، پس از مدتی که ارمان و توران را گشتند دست خالی باز آمدند.
چون نوروز فرا رسید، گیو به نزد کیخسرو آمد و شاه جام گیتینمای را خواست و پس از ستایش آفریدگار جهان بدان نگریست.
به هر هفت کشور همی بنگرید
که آید ز بیژن نشانی پدید
سوی کشور گرگساران رسید
به فرمان یزدان مر او را بدید
در آن چاه بسته به بند گران
ز سختی همی مرگ جست اندر آن
و دختری زیبا از وی پرستاری میکند. شاه خوشحال شد و رو به گیو کرد و گفت دلت شاد باد که بیژن زنده است ولی در بند است. و رهانندهی او هم کسی جز رستم نمی تواند باشد. کیخسرو دستور داد نامهای به رستم نوشتند و پس از ذکر پهلوانیها و فداکاریهایی که رستم در حق او و نیایش کرده بود، شرحی نیز از وفاداری و خدمات خانوادهی گودرز و گیو که داماد رستم نیز هست بیان نمود و از او خواست تا به مجرد دریافت نامه به حضور شاه برسد تا برای حل این مشکل رایزنی کنند.
گیو نامهی شاه را گرفت و با شتاب، چنان که دو روز راه را یک روزه میپیمود، روی به زابلستان که مقر رستم و خانوادهی او بود نهاد. هنگامی که بدانجا رسید، رستم در نخجیرگاه بود و زال از وی خواست تا اندکی استراحت کند. سپس رستم از شکار باز گشت و چون گیو را بدید:
ز اسب اندر آمد گرفتش به بر
بپرسیدش از خسرو تاجور
ز گودرز و از طوس و از گستَهَم
ز گردان لشکر همه بیش و کم
ز شاپور و رُهّام وز بیژنا
ز فرهاد و گرگین و از هر تنا
چو آواز بیژن رسیدش به گوش
برآمد به ناکام از و یک خروش
به مجردی که رستم نام بیژن را بر زبان آورد، آه از نهاد گیو برخاست. جواب داد که همه خوباند به جز بیژن که در بند تورانیان است.
به گیو آنگهی گفت مندیش از این
که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته به دست
همه بند و زندان او کرده پست
به نیروی یزدان و فرمان شاه
برآرم من او را ز تاریک چاه
سپس به گیو گفت بیا در خانهی من سه روز میهمان من باش و روز چهارم به درگاه شاه خواهیم رفت و آنچه که لازمهی رهایی بیژن از بند است را انجام خواهیم داد.
روز چهارم رستم و گیو و گروهی دیگر از پهلوانان راه ایران زمین در پیش گرفتند. چون به نزدیکی بارگاه کیخسرو رسیدند، گیو به رستم گفت که من از پیش میروم تا خبر آمدن تو را به شاه برسانم. چون خبر به شاه رسید دستور داد تا بزرگان به پیشباز رستم بروند و او را به دربار بیاورند. رستم که به خسرو رسید از اسب پیاده شد و به او تعظیم نمود و وی را ستایش کرد. کیخسرو هم او را در کنار خود نشاند و ازحال زواره برادر رستم و فرامرز پسر و همچنین از زال پرسید.
ادامه دارد