دکتر ابراهیم نوروزی
مرداد ۱۳۹۷
هر وقت زآشیانه خود یاد میکنم
نفرین به خانواده صیاد میکنم
هرچند که ۶۵ سال از آن فاجعه میگذرد،خاطره آن هنوز چون رویداد تازهای در ذهنم زنده است. در آن زمان من ده ساله بودم و در شهر کوچک و باستانی قزوین زندگی میکردم. داستان این که، در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ حدود ساعت ۴ بعد از ظهر، رادیو تهران بعد از یک سکوت غیرمنتظره با صدای گوشخراش فردی به نام مهدی میراشرفی به صدا درآمد. او که نماینده مجلس شورای ملی و محافظهکاری دوآتشه بود «خبر بشارت آمیز» سرنگونی دولت دکتر محمد مصدق نخستوزیر کشور را به مردم داد. میراشرافی به دروغ گفت که هزاران نفر به دستور مصدق در تهران گلوله باران شدهاند و اینکه مردم دکتر حسین فاطمی، وزیر امور خارجه را کشته و جسدش را تکهتکه کرده اند.
جریان این بود که روز ۲۲ مرداد با پافشاری زیاد سازمان جاسوسی آمریکا، شاه دو فرمان امضاء کرد، یکی برای برکناری دکتر مصدق از نخستوزیری و آن دیگر برای گماشتن فضلاللـه زاهدی بجای او. چون مصدق از فرمان عزل خود سرباز زد و حتی آورنده فرمان را دستگیر کرد، شاه عملکرد خود را شکستخورده دانست و هراسیده روز ۲۵ مرداد به بغداد و از آنجا به رم فرار کرد. از این طرف کودتاچیان به تلاش خود ادامه دادند و روز ۲۸ مرداد در خیابانها دست به آزار مردم زده و منزل دکترمصدق را چپاول و ویران کردند. مصدق در میان رد و بدل گلوله بین قوای مهاجم و مأمورین حفاظت منزلش، فقط با بالا رفتن از نردبان و پنهان شدن در خانه همسایه توانست خود را از مرگ حتمی نجات دهد. بدین ترتیب، دولت مردمی و قانونی کشور با کمک بنیادی دولتهای امریکا و انگلیس و همکاری شاه و پیروانش، از جمله علمای تهران، واژگون شد.
در اینجا میگویم که من از زمانی که ۸-۷ ساله بودم از سیاست کشور تا اندازهای آگاهی داشتم. اولین خاطره من در آن سن موقعی بود که عکس محمدرضا شاه را، در حالی که در بستر بیمارستان با صورت پانسمان شده روی جلد مجلهای بود، دیدم. داستان اینکه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ شاه هدف گلوله یک تروریست مذهبی افراطی قرار گرفته بود. هرچند ضارب پنج گلوله به سوی او شلیک کرد، فقط یکی از گلولهها باعث آسیب ناچیزی به لب بالا و دندانهایش شد. به خاطر دارم که شاه در آن عکس افسرده و تحقیرشده به نظر میآمد، ولی این حالت او در من هیچ احساس دلسوزی ایجاد نکرد. برعکس من متأسف بودم که چرا او در این حادثه از بین نرفته است! این عکسالعمل به ظاهر بیرحمانه حتی برای خودم هم غیرمنتظره بود. جوابی که داشتم اینکه شاه با ستیزگی با مصدق مانع اصلی پیشرفت سیاسی و اجتماعی کشور شده است.
این که چرا من در چنین سن و سال علاقه به سیاست داشتم، برای خودم هم یک چیستان هست. نکته اینکه پدر و مادر من سیاسی نبودند یا شاید ترجیح میدادند که درباره آن اظهار نظری نکنند. من حدس میزنم که آشنایی با افکار عارف قزوینی، سراینده بسیاری از ترانههای میهنی، تا اندازه ای عامل ایجاد این پدیده در من بود.* در ضمن عموی من، علی نوروزی، یک فعال سیاسی،شاعر و روزنامهنگاری ملیگرا بود. او دیوان اشعارش را به «یگانه دانشمند بزرگوار و عالی همت جناب آقای دکتر محمد مصدق» تقدیم کرد و در دوره ۱۷ مجلس کاندید نمایندگی از قزوین شد. شعار انتخاباتی او که به رنگ قرمز روی دیوارها استنسیل شده بود این بود: «به شاگرد مکتب مصدق، به علی نوروزی رأی بدهید».هر چند عموی من در این تلاش پیروز نشد، ولی من به او افتخار میکردم.
بعدها آموختم که عموی دیگر من، محمد نوروزی، سالها در استخدام دکتر مصدق برای رسیدگی به امور شخصی او بوده. در میان وظایف عموی من جمعآوری پول اجاره از املاک متعدد دکتر مصدق و سرکشی به بیمارستان خیریه نجمیه، از جمله بازرسی آشپزخانه برای پاکیزگی و کیفیت غذای بیماران و امثال آن بود. ارتباط عموی من امکان آن را داد که پسر او «سعید» در کودکی در ایام نوروز روی زانوی مصدق بنشیند و عیدی دریافت کند! دکتر مصدق در وصیتنامه خود خواسته بود که مبلغ ۷۰۰۰ تومان به محمد نوروزی برای قدردانی از خدماتش پرداخته شود.
حال برمیگردیم به دکتر مصدق که در بهار سال۱۳۳۰هنگامی که نماینده اول تهران در مجلس۱۶ بود،با رأی ۹۰درصد نمایندگان به نخستوزیری انتخاب شد. مصدق بلافاصله ملی شدن صنعت نفت را با پشتیبانی قریب به اتفاق نمایندگان مجلس به انجام رساند و شروع به مذاکره با دولت انگلیس برای پرداخت غرامت به شرکت نفت ایران و انگلیس شد.
بهزودی محبوبیت مصدق در میان مردم به جایی رسید که شاید همتای تاریخی نداشت. این فرض در حادثه ای که در تیرماه ۱۳۳۱ اتفاق افتاد آزمایش شد. داستان این که مصدق به خاطر اختلاف نظر با شاه در مورد سرپرستی قوای ارتش از مقام خود استعفا کرد و شاه بلافاصله سیاستمدار کهنهکار احمد قوام را با حمایت دولتهای امریکا و انگلیس بهجای او نشاند. این دگرگونی سبب شد که قشرهای مختلف مردم به پشتیبانی از مصدق برخیزند و به بزرگترین تظاهرات و اعتصابات آن زمان در تهران و شهرستانها دست بزنند. نتیجه اینکه مصدق در۳۰تیر، چهار روز بعد از کنارهگیری، نه تنها به مقام پیشین خود بازگشت، سرپرستی ارتش را هم به عهده گرفت.
در آن تیرماه بحرانی، من ۹ ساله بودم، ولی میتوانستم با دوستم در تظاهرات خیابانی و جلسات احزاب مختلف بهویژه حزب کمونیست توده و حزب ملیگرای افراطی پانایرانیست شرکت کنم. در مورد حزب توده من ازهمان ابتدا سر در گم بودم که چرا کاربران این حزب همواره سنگ جماهیر شوروی را به سینه میزنند و بهندرت حتی نام ایران را به زبان می آورند.
باید بگویم که از زمان ملی شدن صنعت نفت، دولت انگلیس ایران را تحت تحریم اقتصادی شدید قرار داد. وخامت مالی کشور بالاخره به جایی رسید که دولت سیاست اقتصاد بدون نفت را به اجبار بر گزید و به فروش قرضه ملی دست زد. جالب اینکه بیشتر قرضهها را افراد طبقههای متوسط و پایین خریدند، در حالیکه حزب توده حتی خرید آن را منع کرد. یاد دارم که روزی شاگرد بقال محله (حبیب)را دیدم که چند نسخه قرضه ملی را که با دستمزد مختصر خود خریده بود با شوق فراوان به من نشان داد. برای حبیب این حقیقت که او، با توجه به کسر بودجه کشور، از خرید قرضه بهره نخواهد برد، مهم نبود هر چند دولت گفته بود که آنها را با ۶درصد بهره بعد از دو سال بازخرید خواهد کرد.
بهزودی زوال اقتصاد، همراه با افزایش اخلالگریها ،دولت دکتر مصدق را در تنگنای شدید قرار داد تا اینکه منجر به بحران ۹ اسفند ۱۳۳۱شد. در آن روز با فتنهانگیزی آیتالله کاشانی و دیگر عوامل، از جمله اوباش، به بهانه اینکه مصدق شاه را وادار به خروج از کشور کرده، تظاهرات شدیدی علیه دکتر مصدق انجام گرفت. کار به جایی رسید که اوباش به سرکردگی قلدر معروف شعبان جعفری به منزل مصدق حمله کرده، ولی مصدق با بالا رفتن از نردبان و رفتن به حیاط مجاور خود را نجات داد.
بحران ۹ اسفند در واقع یک کودتای نافرجام بود که در آن دربار، علما، ارتش، اوباش و عوامل آمریکا و انگلیس دست داشتند تا اینکه در سعی دیگری در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲به تلاش قهرمانانه ملت ایران برای کسب استقلال و پیشرفت دموکراسی در کشور پایان داده شد.
از ۹ اسفند فقط چند روزی گذشته بود که خاطرهانگیزترین حادثه دوران «فعالیتهای سیاسی من »در آن زمان اتفاق افتاد. در آن روز من متوجه شدم که خیاط محله که به شاهدوستی و مصدقستیزی شناخته شده بود، ولی معمولاً سکوت اختیار میکرد، روی درب دکانش با بیپروایی اعلامیهای که پر از بدوبیراه به مصدق بود نصب کرده است. این صحنه مرا سخت آشفته کرد. اینجا بود که من با یک قطعه گچ یا چیزی شبیه به آن روی قسمت چوبی درب مغازه نوشتم «زنده باد مصدق» و درحالیکه فریاد میزدم «مصدق ، مصدق» فرار را بر قرار ترجیح دادم! خیاط از شاگردش که جوانی زبروزمخت بود خواست که به حساب من برسد! یادم هست که شاگرد خیاط فوری مرا دنبال کرد ….حقیقت اینکه از آن لحظه به بعد هیچ خاطرهای ندارم، تا اینکه با باد سردی که به صورتم میوزید، انگار که از خواب بیدار میشوم، به خود آمدم. عجیبتر اینکه متوجه شدم که جلوی تنه دوچرخهای که یکی از برادرانم آن را میراند سوارم!
در این موقع برادرم شرح داد که او مرا بیهوش در کنار جوی آب پیدا کرده و دارد به بیمارستان میبرد. حدس او این بود که من در موقع دویدن زمین خورده و پیشانیام با لبه سیمانی جوی آب برخورد کرده و از هوش رفتهام. در اورژانس بیمارستان، در حالیکه مزه شور خون را که هنوز از پیشانیام جاری بود، در دهان احساس میکردم، زخمی که در پیشانی داشتم با ۶ یا ۷ بخیه فلزی که آن زمان مرسوم بود بهم آورده شد. وقتی که برادرم به همان شکل با دوچرخه مرا به منزل رساند، مادرم با دیدن من و پانسمان بزرگی که بر سر داشتم به وحشت آمد و بدون اینکه سؤالی بکند سر برادرم فریاد زد که «چه بلایی سر این بچه آوردهای؟».
حال که چندین دهه از مرداد ۱۳۳۲ میگذرد از زخم پیشانی من اثری ناچیز باقی مانده، ولی زخم روانی آن هنوز عمیق و دردناک است.
*عارف قزوینی درخاطراتش مینویسد که در جوانی در پای منبر میرزاحسین واعظ «که مردی فا ضل و ادیب و در عصر خود بینظیر بود» نوحه میخوانده. نکته اینکه میرزاحسین واعظ یکی از فرزندان جد بزرگ من حاج ملا نوروز قزوینی بود و در سال ۱۳۰۴ قربانی جو سیاسی زمان خود شد .داستان اینکه میرزاحسین در ابتدای آبان ماه ۱۳۰۴برای رفع توقیف روزنامهاش، که «نصیحت» نام داشت، ازقزوین به پایتخت میرود. بر حسب اتفاق در آن زمان مجلس، بهدستور رضا خان که سودای پادشاهی در سر میپروراند، در حال طرح و تصویب ماده واحده تغییر سلطنت بود که با مخالفت بسیاری از آزادیخواهان از جمله شاعر معروف ملکالشعرای بهار روبرو شده بود. میرزاحسین هم که در تهران بود تصمیم به خرید بلیت برای ورود به جلسه روز ۷آبان به عنوان تماشاچی میکند تا از نزدیک شاهد این رخداد تاریخی باشد. از قضا در آن روز تروریستهای دولتی که قصد کشتن ملک الشعرای بهار را داشتند هم در میدان بهارستان کمین کرده بودند. وقتی که میرزاحسین بخت برگشته در صف برای ورود به مجلس ایستاده بود، مأمورین دولتی او را اشتباهاً، به خاطر شباهت ظاهریاش به ملکالشعرا، بهطور وحشیانه به قتل میرسانند.