دکتر بهرام گرامی — انتشارات علمی، تهران
دکتر بهرام گرامی پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه در تهران، کارشناسی مهندسی کشاورزی از دانشگاه تهران، کارشناسی ارشد در اصلاح نباتات و بیماریهای گیاهی از دانشگاه آمریکایی بیروت، و دکترای ژنتیک و علوم گیاهی را از دانشگاه مانیتوبای کانادا دریافت کرد. در زمان استادیاری در دانشکده کشاورزی دانشگاه صنعتی اصفهان در پنج جلد «خلاصه نتایج تحقیقات کشاورزی در ایران از آغاز تا سال ۱۳۵۶» را تدوین کرد و تدوین «فهرست پایاننامهها، مقالهها، نشریهها و کتابهای دانشکدههای کشاورزی ایران از بدو تأسیس تا سال ۱۳۶۰ از کارهای دیگر غیرآموزشی او بود.
دکتر گرامی در آمریکا در دانشگاه کالیفرنیا در دیویس و پس از آن به عنوان استاد مدعو در دانشگاه هنگکنگ و سپس ویراستار علمی در دو انجمن علمی شیمی غلات و بیماریهای گیاهی در آمریکا بود و در سال ۹۳- ۱۳۹۲ در دانشگاه «هیبیی» در چین به تدریس اشتغال داشت….
دکتر گرامی مؤلف کتاب «گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی «تشبیهات و استعارات» با شرح و معنی همه ابیات مربوط به گل و گیاه در دیوان حافظ است….
پشت جلد این کتاب نوشته شده است: «در میان دهها میلیون بیت شعر که از آغاز شعر فارسی تا کنون بر جای مانده، بخشی درباره سنگ و گهر است که سنگهای قیمتی و نیمهقیمتی و مروارید را در برمیگیرد. تا کنون هیچگونه بررسی جامع در مورد این سنگها در شعر قدیم فارسی انجام نشده است. کتاب حاضر گواهی است بر این که موضوع از اهمیت کافی برخوردار است و حرفهایی برای گفتن دارد. در این کتاب حدود ۱۱۰۰بیت شعر از ۱۰۵ شاعر، غالباً با شرح و معنی نقل شده است. با این امید که رمزگشای صدها بیت شعر در مورد سنگ و گهر باشد.بیشترین ابیات از حافظ و مولوی و سپس از نظامی گنجوی و صائب است.
… از آنجا که الماس را تنها خود الماس میتواند تراش دهد، الماسهای نامرغوب و خردههای الماس را در هاونی از فولاد آبدیده نرم میکنند و برای تراش الماس و غیر آن به کار میبرند، چارلز اول پادشاه انگلستان پس از محکومیت و اسارت در ۱۶۴۷م این شعر را سرود که:
«با قدرت خودم به سلطنتم ضربه میزنند، با نامه شاه از سرم تاج برمیگیرند، و چنین است که الماس را خرده الماسها خرد میکنند.»
… میگفتند الماس سخت با ارزیر یا قلع که فلزی نرم است میشکند و از این رو «الماس از ارزیر شکستن»به معنی «تندی و تیزی را با ملایمتی برطرف کردن» و «جهل را با حلیمی مغلوب کردن» اصطلاح شده است با دو مضمون متضاد در دو بیت از نظامی گنجوی:
مشو نرم گفتار با زیردست
که الماس از ارزیز گیرد شکست
لغتنامه دهخدا: باید شکست
بیارام، تندی رها کن ز دست
که الماس از ارزیر باید شکست
…مژگان معشوق رابه الماس تشبیه کردهاند که در دل سنگ رخنه میکند و هر قطره اشک خونین را، چون دانه یاقوت، سُفته میدارد، با دو بیت از سیدای نسفی و نظامی گنجوی:
دلبر حکاک من با چرخ دارد جنگ را
می کند سوراخ با الماس مژگان سنگ را
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
– دُر سفتن یا سوراخ کردن مروارید را تمثیلی از وصل و همآغوشی با معشوق باکره دانستهاند. همانطور که سفتن دُرّ را الماسی سخت باید، وصلتی چنان را نیز توانی الماسگونه شاید. در مقامات حمیدی، اثر حمیدالدین عمر بن محمود بلخی آمده: «… بیالماس دُرّ نتوان سفت و بیآلت با جفت نتوان خفت.»
سه بیت زیر از داستان یوسف و زلیخا در هفت اورنگ جامی و بیت بعد از خاقانی به همین ممضمون اشاره دارد:
دلش میخواست در سفتن به الماس
ولی میداشت حکم عصمتش پاس
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
ای سفته دُرّ وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول خسان را چو کهربا
(ای که تو ناکسان را به وصل خود رساندهای، تا کی به هر بیسرو پا راه میدهی.)
… واژه الماس دوبار در مثنوی معنوی، تمثیلی از سختی و مقاومت آمده است:
نکتهها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بیاسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کارزار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیشآ با طرب
– واژه الماس در کلیات شمس تبریزی و اشعار حافظ نیامده است…
درباه زمرد: اندامهای گیاهی از شاخ و برگ گرفته تا ساقه و کاسه گل سبزینه دارند و این سبزینگی به سبز زیبایی زمرد مانند شده است. نظامی گنجوی وقاآنی در دو بیت زیر سرو را به کاخ و منار زمرد و فرخی سیستانی در بیت بعدی برگ مورد را به زمرد تشبیه کردهاند.
– سرو بن چون زمردین کاخی قمریی بر سریر هر شاخی
– فراز سرو بوستان، نشستهاند قمریان
چو مقریان نغزخوان، به زمردین منارها
– تا مورد سبز باشد چون زمرد تا لاله سرخ باشد چون مرجان
بیت زیر از شاهنامه فردوسی در داستان بیژن و منیژه درتوصیف درختی مصنوعی در بارگاه پادشاه است:
عقیق و زمرد همه برگ و بار فروهشته از شاخ چون گوشوار
واژه زمرد دوازده بار در کلیات شمس تبریزی آمده است:
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
بیت بالا در مدح شمس تبریزی است.
درباره عقیق: سرشگ یا اشگ عقیقی. گاه عقیق مذاب کنایه از اشک خونین است:
ز خون دیده خود خوشدلم که از جگر است
عقیق چون جگری باشد از یمن باشد (باقر کاشی)
عقیق جگری، نوعی عقیق قیمتی، به رنگ جگر بوده است و نیز گفته میشود که عقیق را مدتی در میان جگر گوسفند میگذاشتند تا رنگ آن برگردد و رگههای کمرنگ آن پر رنگ شود.
قدم چو حلقه خاتم خمیده بود ز غم
عقیق اشک به رویم نگین خاتم شد
دو بیت زیر از شمس طبسی و کلیم کاشانی به خط نورُسته بر عقیق لب اشاره دارد:
– گلشن تا خط ز نگاری برآورد
عقیقش سر به خونخواری برآورد
– بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد
خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت
– جَزع سنگی است غالباً غیرشفاف و کدر که بعد از یاقوت و الماس هیچ سنگی به صلابت آن نیست… شایعترین نوع جزع دارای دوایر یا رگههای سفید و سیاه است که باباغوری نامیده میشود و چشم را به آن تشبیه کردهاند با بیت زیر از نظامی گنجوی و دو بیت متوالی از کسایی مروزی:
– دو چشمش فیالمثل چون جزع پر آب
ز رشگش چشم نرگس مانده در خواب
– دو دیده من و از دیده اشک دیده من
میان دیده و مژگان ستارهوار پدید
به جزع ماند، یک برد گر سیاه و سپید
به رشته کرده همه گرد جزع مروارید
فیروزه:
نُه فلک فیروزهای از کان اوست
وز دل تو یک نگین میبایدش
فیروزه یا پیروزه سنگیست قیمتی از نوع آذرین… که درعربی فیروزج و درانگلیسی و فرانسوی turquoise نامیده میشود. این کانی که گاهی به نام سنگ ترشیزی یا فیروزه ترشیزی خوانده میشود از راه ترکیه به اروپا برده شد و نزدیکی دو نام ترشیز و ترکیه برخی اروپاییان را به این گمان انداخته که محل بهرهبرداری این سنگ در ترکیه و نام اروپایی آن برگرفته از نام ترکیه است. در مورد وجه تسمیه این سنگ در زبان فارسی گفتهاند: در گذشته گمان بر این بوده هر که با خود این سنگ را حمل کند بر دیگران پیروز خواهد آمد. بنابراین نام پیروزه بر آن نهادند که صورت عربی شده آن با لفظ حجرالغلبه شهرت یافته، «زیرا هر کس آن را با خویش دارد بر خصمان غالب باشد». قرابت نام این سنگ با لفظ پیروزی از یک سو و رنگ سبزگونه آن با نشانه سبزبختی یا پیروزبختی از سوی دیگر مضامین بدیعی در شعر قدیم فارسی پدیده آورده است. با دو بیت از انوری و نظامی گنجوی:
-بخت پیروز تو را گنبد فیروزه چرخ
تا قیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
– به پیروزی چو بر پیروزهگون بخت
عروس صبح را پیروز شد بخت
… به گفته معدنشناسان اروپایی، بهترین پیروزه دنیا، پیروزه ایران و در واقع پیروزه نیشابور است. پیروزه نیشابور به غایت صُلب یا توپر با کمترین تخلخل و بیشترین وزن مخصوص است. باارزشترین نوع آن به رنگ آبی آسمان سیر و بیلک و عاری از نقاط بسیار ریز سیاه و یا سپید است. این گونه نقاط با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند.
– اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه مرابه نشابور میبرد
– سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
جز خط فیروزه تو بر دو لب
بر صف جانها شده پیروز نیست
– واژه فیروزه سه بار در دیوان غزلیات حافظ آمده است:
… به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
… روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
… راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
لعل:
دوش چون از لعل میگون تو میگفتم سخن
همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن (خواجوی کرمانی)
لعل سنگی است قیمتی که آن را جز به الماس نمیتوان سوراخ کرد. لعل را در انگلیسی spinel مینامند… واژه لعل که در فارسی و عربی رایج است همان لال فارسی به معنی رنگ سرخ است:
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکو گر نگری چشم شود لال
… ترکیب لعل عُنابی در شعر قدیم فارسی دیده نشده ولی در دو بیت زیر از نظامی گنجوی و جامی رنگ لب لعل به عُناب تشبیه شده است.
– لب لعل عناب شکرشکن زده بوسه برفندق بیدهن
– به دندان لعل چون عُناب میخست
به عقد دُرّ عقیق ناب میخست
مروارید:
دُرّ دندان بنمای از لب همچون آتش
تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیده تر مروارید (سیف فرغانی)
… واژههای دُرّ، گهر، گوهر، و صدف در دهها بیت از مثنوی آمده و غالباً اسرار الهی و حقایق معنوی دُرّ و گوهر خوانده شده است:
گر بریزی بحر را در کوزهای چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزه چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پر دُرّ نشد
یاقوت:
یاقوت روانبخش تو تا قوت روان است
چشمم ز غمت چشمه یاقوت روان است
(خواجوی کرمانی)
یاقوت دانه سرخ (دانه اناری یا رُمّانی)، بهرمانی، ارغوانی و وردی (گل سرخی)، یاقوت سرخ نفیسترین و گرانبهاترین نوع یاقوت است… صفا اصفهانی میگوید:
– به رنگ لاله و سنگ عقیق و بوی سمن
به روی سرخ تر از بهرمان سیلانی
– یاقوت احمرست به چشم اندرم سرشگ
تا در نهفته به یاقوت احمر است (امیرمعزی)
در دو بیت زیر از وحشی بافقی، سوختن یاقوت تمثیلی است از غایت گرمی آتش:
چو خوی گرمم آتش برفروزد
اگریاقوت باشد هم بسوزد
چنانش آتش غیر برافروخت
که یاقوتی که بودش برکمر سوخت
– واژه یاقوت یازده بار در دیوان غزلیات حافظ آمده است:
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یَشم: سنگی است که در رنگهای گوناگون وجود دارد، ولی در تداول عامه، یشمی معمولاً به رنگ سبز بسیار تیره گفته میشود. معرب آنیشب است:
شکل پروین چو هفت مهره یشم
بر یکی جام مینموده به چشم (سنایی)
دربخش دوم کتاب سنگهای دیگر:
بیجاده سنگی است به رنگ سرخ و با طراوت:
بیجادهایست بوسهرُبا آن عقیق لب
کز جذبه میدهد پر پرواز بوسه را (صائب)
– شبه سنگی است نیمه قیمتی، سیاه، براق و شیشهای، نرم و نازک و بسیار سبک مانند کهربا که گاهی کهربای سیاه نیز نامیده میشود:
مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او
کز شَبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود.
– کهربا: کهربا یا کاهرُبا به معنی رباینده کاه است. دانشمندان ایرانی غالباً کهربا را نوعی صمغ دانستهاند
کهربای دین شدهستی دانه را رد کردهای
کاهبربایی همی از دین بسان کهربا (ناصرخسرو)
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست (سعدی)
– مرجان: مرجانها جانوران کوچک بیمهره دریایی از رده کیسهتنان هستند… مرجانها درون آب به حالت نرم هستند و بیرون از آب در برابر هوا سخت میشوند و در رنگهای مختلف وجود دارند…
… امیر مغزی و سعدی دو دو بیت زیر مرجان را چون مروارید از دریا ولی متمایز از آن میدانند:
– هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود
– سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا دُر و مرجان بود و هول و مخافت
کتابی است ارزنده و خواندنی که داشتن و خواندن آن را به خوانندگان «میراث ایران» سفارش میکنم.
کوچ
دکتر روحی میری
مجموعه اشعار
در سفر واشنگتن برای دیدار دکتر کورس آموزگار، شانس دیدار دکتر روحی میری، پزشک نقاش و شاعر را داشتم که برایم دمی غنیمت بود. او را مردی شاداب و خوش رفتار دیدم. در آن دیدار، کتاب «کوچ»، که مجموعه برخی از اشعار ایشان است، به من هدیه شد. دکتر میری در پیشگفتار مینویسد، این دفتر حاوی بخشی از رباعیات و دوبیتیهایی است که با خط سراینده تقدیم خوانندگان ارجمند میشود. دکتر میری پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش اراک، دیپلم پزشکی و تخصص در بیمارهای داخلی را در تهران اخذ کرده است.
دکتر میری مینویسد: سرودن شعر به هر شکل، بیان احساس درون است. از آنجا که رباعی و دوبیتی در نهایت ایجاز انگیزهی درونی را میرساند، بر دلها آسان مینشیند و سراینده نیز در زمانی کوتاه از هجوم اندیشه رها میشود. من از سالها پیش با این شیوه آشنا بودهام. بدیهی است، سالهای غربتنشینی و غم هجران جسم و جانم را بسی آزرده است و اندوه فراوان پدید آمده است….
باهم چند نمونه از رباعیات و بالاخره شعری از ایشان را میخوانیم:
مرا عشق تو تعلیم سخن داد
ولی رسواتر از رسوا به من داد
مرا افسانه هر انجمن کرد
مطائی بیبها را این ثمن داد
پیش آر پیاله را زمان میگذرد
ایام فریبای خزان میگذرد
هر برگ که از شاخه جدا میگردد
برگی است که از عمر جهان میگذرد
یک روز جهان به کام ما بود
سردفتر عشق نام ما بود
هرجا که سخن ز عشق میشد
پایان سخن کلام ما بود
برای دیدنت دل بیقرار است
بیا جانا کنون فصل بهار است
هوا از عطر گل پر کرده دامن
بههر جا بنگری نقش نگار است
ای که دل اندر خم ابروی تست
قبلهی من نرگس جادوی تست
عاقبت کار جهان هیچ نیست
نقد جهان حلقهی گیسوی تست
خانهدل روشنی از پر تو روی تو دارد
گرمی از میخانه مهراب ابروی تو دارد
تا به عشقت آشنا گشتم دل از دنیا بریدم
دیدهی من سرمه از خاک سر کوی تو دارد
به هوای دیدن تو شب و روز بیقرارم
ز فراقت ای نگارا چو خزان بیبهارم
همه با خیال رویت گذرد دقایق من
چه شود اگر که روزی به سر آید انتظارم
به امید آنکه روزی گذرم فتد به کویت
ز شرار آتش دل شده اشک و آه کارم
اگر از درم درآیی شودم غم جدایی
که بجز وصال رویت هوس دگر ندارم
منم آن شکسته سازی که ز سوز دل بنالم
منم آن رمیده دامی که هوای دام دارم
نمایشنامه، قلعه ذاتالصور
محمد معینفر
ناشر: مؤسسه فرهنگی،هنری و انتشاراتی ضریح آفتاب
محمد معینفر، نویسنده، هنرمند، عارف، ناشر و بانی مجله خواندنی «باغ خبوشان» این نمایشنامه را با اقتباس از «حکایت آن پادشاه و وصیت کردن سه پسرخویش را، که در این سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید، و فلان جا چنین نٌوّاب نصب کنید. اما الـله اللـه به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید» از کتاب شریف مثنوی معنوی مولوی نوشته است.
احمد فلاح یساولی در سر سخن میگوید، بیگمان مثنوی بزرگترین رهآورد اندیشه بشریت است. ره آوردی که هر دو جنبه صورت و معنی را به حد کمال میتوان در آن دید؛ لمس کرد؛ و در گذر از سنگلاخهای زندگی از آن مدد گرفت…. مثنوی عشقنامه عاشقان، کتاب معرفت عارفان، دفتر شریعت شریعتمداران،داستاننامه داستان سرایان و آب زلال و گوارای تشنگان است….
این نمایشنامه ۲۴ شخصیت دارد که برخی نظیر نگهبانان (۲نفر)، نگهبانان دربار خاقان (۲نفر) و سماعکنندگان (حداقل سه نفر یا در صورت امکان بیشتر…)، سه پرده و تابلوی پایانی میباشد….
پادشاهی سه پسر نیکپی و با کمال داشت. پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند. پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیاورد. و بدانان گفت، هرجا خواهید بروید، ولی زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتالصور (= دارای نقوش و صورتها) و دژ هوشرُباست مگردید و مباد که قدام بدان نهید که به شقاوتی سخت گرفتار آیید… این بود که برخلاف زنهارهای مکرر پدر بدان قلعه ممنوع درآمدند. براستی طرفه دژی بود بس مجلل و به انواع نقوش مزین… برادران برای یافتن صاحب آن تندیسه (که خواستند صاحب آن تندیسه را بیابند وبه وصالش برسند) به جستجو و تفحص برآمدند و سرگشته و حیران شهر به شهر، کوی به کوی میشتافتند… پیری روشنبین… به آنان گفت: صورت متعلق است به دختر پادشاه چین. اما معضل اینجاست که شمایان نمیتوانید آشکارا سراغ از او گیرید….القصه شاهزادگان با رنجی فراوان به قلمرو چین درآمدند. اما ناشناس و متنکّر. آنان نیک دریافته بودند که، آشکارا سراغ دختر شاه گرفتن، شرط عقل نیست (زیرا شاه چین مردی است سخت غیور و رشکمند)….
چون توفیقی از راه و رمزواره در یافتن دختر شاه نیافتند، این بود که سورت و صورت عشق، صبر از برادر بزرگین درربود چندان که عزم آن نمود که بیهیچ ملاحظه و حذری نزد شاه رود و سِرّ مکنون خود لاابالیوار باز گوید. یا سر دار شود یا بر سردار شود. بادا باد! برادران هرچه تخدیرش کردند و سخن سخته بر زبان راندند در او کارگر نیفتاد. رفت که رفت. برادر بزرگین به حضور شاه چین رسید. و بر اتفاق شاه عارفی ربانی و پیری صمدانی بود که اسرار ضمایر را بیصوت و گفت درمییافت. اما برداب عارفان سبحانی تجاهل نمود تا معرف مخصوص دربار احوال او به شرح باز گوید. معرف پس از اکمال در بیان مناقب شاهزاده، مطلب خود را بدین صورت خلاصه کرد که او مدتها قصد خدمت و تشرف بدین آستان فرخنده را داشته، اما ضعف و فتور و فقد استعداد مانع از این شرفیابی بوده است. تا آن که او به یک باره بر بساط زندگی مرفه و مجلل خود پشت پا زد و به صوب این آستان شتافت تا در سلک خادمان این درگاه درآید. شاه چین او را به خدمت پذیرفت و مشمول عنایات و الطاف خود کرد…. با همهی این مراتب هنوز دل در گرو عشق آن صورت داشت. لیکن دربارهی وی به کام نتوانست رسید. در این حال بود که اجلش دررسید و به جهان باقی شتافت و پیکرش با احترامی خاص تشییع و تدفین شد. در همان هنگام که برادر بزرگین از سرای دنیا رفت برادر کوچکین بر بستر بیماری بود. از این رو فقط برادر میانین بر جنازه او حاضر آمد. شاه چین آن برادر را به یادگار برادر بزرگین به ملازمت درگاه خویش برگزید… برادر میانین… به برکت انفاس طیبه شاه به فتوحاتی رسید و بر مغیباتی آگاه شد و مراتبی معنوی احراز کرد… اما رفته رفته… با خود همی گفت: مگر من چه از شاه کم دارم که عنان اختیار بدو سپارم؟ هم برنا هستم و رعنا، هم شیرین گفتار و زیبارخسار و هم دارای حسب و نسبی والا. شاه روشنبین باطن او را خواند و برسر ضمیرش آگاه شد و از حالت عُجب و استغنای او اندوه و ضجرتی سخت بر او دست یافت. زان پس احوال معنوی برادر میانین رو به کاستی و افول بنهاد و قبصی سخت بر او عارض آمد که سبب آن هیچ ندانست. از آن طرف نیز انکسارقلبی شاه سبب شد که تیری از ترکش خانهی غیب بر کمان فضا نهاده شود و بر مقتل او نشیند و جانش ستاند. اما برادر کوچکین در طریق یافتن صاحب تندیسه همچون دو برادر دیگر نکوشید و نجوشید، بل کاهلتر از آن دو اقدام کرد و بدین سان هم به صاحب تندیسه رسید و هم به مقامات معنوی….
عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی
کشته شد، در نوحه او میگریست
اوست جمله، هم کشنده و هم ولی است
ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشندهی خلق و هم ماتم کُنیست
شکر میکرد آن شهید زردخد
کآن بزد بر جسم و بر معنی نزد
جسم ظاهر عاقبت خود رفتنی است
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست
آن عتاب ار رفت، هم بر پوست رفت
دوست، بیآزار سوی دوست رفت
گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عینالکمال او ره گرفت
و آن سوّم کاهلترین هر سه بود
صورت و معنی بکلی او ربود
آن یکی شخص به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیشپیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهلترست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
نمایشنامه ورای حیات
محمد معین فر
انتشارات خبوشان قوچان
در پیشگفتار کتاب میخوانیم: نه آنچه داریم دانیم، نه آنچه دانیم داریم (پیرهرات) قبل از طرح هر مطلبی باید سؤالی را مطرح کنیم که: آیا اجازه داریم به داشتههایی که از گذشتگان به ما رسیده ببالیم؟ آیا برای بالندگی میتوانیم از سبکهای ایرانی و روشهای خودمان استفاده کنیم؟ علاوه برحکایتهای عبرتآموز و قصههای شنیدنی در گنجینه سر به مهر کلام الهی کلام بلیغ… قطب عالم امکان، حضرت امیرالمومنین، کتاب سوم، یعنی مثنوی معنوی مولوی که به قول مرحوم استاد همایی:«درمیان کتب مدون بشر یگانه و بیهمتاست». و به زعم ایشان: «مثنوی مولوی از جنبهی خصوصی کانونی است گرموگیرا از ذوق و حال، گنجینهیی است سرشار از لطایف معنوی و رموز شعر و ادب و اسرار فصاحت و بلاغت … و از جنبه عمومی و وجههی جهانی منبعی است سرشار از بیان حقایق علمی و اخلاقی و تحقیق مسایل عالی مذهبی و فلسفی و عرفانی و تقریر علل و اسباب تحولات روحانی. استاد همایی میگوید: «… روحی غیبگیر و طبع الهامپذیر مولوی همان معانی نغز و لطایف بدیع را که از عالم غیب و ملکوت اعلی بود، در قالب نظم فارسی ریخت و آن را مثنوی نام داد… » مرحوم همایی… مثنوی را «قرآن فارسی» و «مصحف فارسی» مینامد چرا که عمده سرمایهی فکر و الهام مولانا را قران کریم میداند و به عبارتی دیگر تعلیم و تربیت مولانا را در تحت مکتب قران میشمارد…
علاوه بر مثنوی …از افتخارات فرهنگ و ادب و عرفان ایران میشود از: شاهنامه فردوسی، خمسه نظامی، کلیات سعدی، دیوان حافظ، آثار شیخ عطار، معارف بهاء ولد، آثار عینالقضاة همدانی، مقالات شمس تبریزی، انسان کامل عزیزالدین نسفی، آثار خواجه عبدالله انصاری، آثار خواجه نصیرالدین طوسی، تاریخ بیهقی، کیمیای سعادت و منشات فارسی امام محمد غزالی، قابوسنامه، اسرارالتوحید و بسیاری آثار دیگر نام برد… بازگشت به ریشهها برای کشف و باززایی فرهنگ کهن این مرز و بوم که از ادوار گذشته به ما رسیده احتیاج به بازنگری، آن هم از نوعی دیگر دارد…
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
… مخاطبان ما قبل از آن که به پیام احساس تشنگی بنمایند، ما آنها را غرق مینماییم و قبل از آن که فرهنگ اصیل خود را در جامعه کشف کنند با هجوم تبلیغات اشباع کننده، آنها را از ادراک آگاهانه و کشف و بازیابی بیفرهنگ اصیل ایرانی دور میسازیم:
یک چشمهی آب در درون خانه
به زان رودی که از برون آید
نمایشنامه «ورای حیرت» گامی است بسیار کوچک در راهی بسیار بزرگ. امید است که اهل هنر جسارت این ناچیز را به دیدهی عفو بنگرند… (محمد معینفر)
نقشهای این نمایشنامه: جستجوگر، عبدالرحمان، وجدان، فرشته مرگ، راوی (۱)، راوی (۲)، نقش ساز (۱)، نقشساز (۲)، نقش ساز سیاه، نقش ساز سفید.
… صدا (فرشته مرگ): قصاص فرمان خداست
عبدالرحمن: کجایی؟ … بیشتر بگو تا بدانم…
صدا (فرشته مرگ):قصاص هم امر حق است در قصاص رازی نهانی وجود دارد. در پهنه هستی امیرمطلق اوست. چنان که در تمام عرصههای وجود مالک تدبیر اوست. همچنان که پیامبر ما با دشمنان خود جنگها کرد، ولی صلح امروزی از همان جنگها ناشی شده است.
عبدالرحمن: پیشتر بیا و خود را عرضه دار تا ببینمت.
فرشته مرگ: درقانون قصاص برای توحیات دوبارهای فراهم ساختهاند، نابخردی مکن و این قانون را گردن بنه. این معنای همان جف القلم است… همچنان که زهرمار برای حیات محسوب است. قصاص نیز برای تو حیات دوبارهای است.
بالاخره: عبدالرحمن: در این سینه رازی است که آن را فاش نگفتم. آن قدر صبر کردم تا قلبم بیمار شد. اکنون درمانی برای قلب بیمار خویش جز تیغ عدالت سراغ ندارم… و اینک شمشیر عدالت آشکارش خواهد ساخت.