غزل ۸

چو ‬بشنوی ‬سخن ‬اهل ‬دل ‬مگو ‬که ‬خطاست
سخن‌شناس ‬نِئی ‬دِلبرا ‬خطا ‬این ‬جاست
سرم ‬به ‬دنیی ‬و ‬عقبی ‬فرو ‬نمی‌آید
تبارک‌الله ‬از ‬این ‬فتنه‌ها ‬که ‬در ‬سَرِ ‬ماست
در ‬اندرون ‬من ‬خسته‌دل ‬ندانم ‬کیست
که ‬من ‬خموشم ‬و ‬او ‬در ‬فغان ‬و ‬در ‬غوغاست
دلم ‬ز ‬پرده ‬برون ‬شد ‬کجایی ‬ای ‬مطرب
بنال ‬هان ‬که ‬از ‬این ‬پرده ‬کار ‬ما ‬به ‬نواست
مرا ‬به ‬کار ‬جهان ‬هرگز ‬التفات ‬نبود
رخ ‬تو ‬در ‬نظر ‬من ‬چنین ‬خوشش ‬آراست
نخفته‌ام ‬ز ‬خیالی ‬که ‬می‌پزد ‬دل ‬من
خمار ‬صدشبه ‬دارم ‬شرابخانه ‬کجاست
چنین ‬که ‬صومعه ‬آلوده ‬شد ‬ز ‬خون ‬دلم
گرم ‬به ‬باده ‬بشویید ‬حق ‬به ‬دست ‬شماست
از ‬آن ‬به ‬دیر ‬مغانم ‬عزیز ‬می‌دارند
که ‬آتشی ‬که ‬نمیرد ‬همیشه ‬در ‬دل ‬ماست
چه ‬ساز ‬بود ‬که ‬در ‬پرده ‬می‌زد ‬آن ‬مطرب
که ‬رفت ‬عمر ‬و ‬هنوزم ‬دماغ ‬پر ‬ز ‬هواست
ندای ‬عشق ‬تو ‬دوشم ‬در ‬اندرون ‬دادند
فضای ‬سینه ‬حافظ ‬هنوز ‬پُر ‬زِ ‬صداست