از زندگی سیروس آموزگار، روزنامه نگار، دیپلمات، و فعال سیاسی ـ‌ اجتماعی (برگ دوم)

به قلم خودش

همچنانکه در شماره پیشین ذکر کردم، خود من، از آنچه در روزنامه آیندگان کرده‌ام بسیار مفتخرم، ولی کلاً‌ بیلان کار من در مطبوعات ایران مثبت است و این توفیق را در واقع مدیون درسی هستم که مجید دوامی به من داد که تفصیل شیرینی دارد.

من در مجله خواندنیها کار می‌کردم و دوست نزدیکم پرویز نقیبی، دبیر داستان‌های مجله روشنفکر بود. یک روز ناگهان به سرش زد که برود و در پاریس مستقر شود. تازه ازدواج کرده بودند و صدها آرزو در سر داشتند. ظاهراً این پست در مجله خالی می‌ماند. یک روز فریدون خادم به سراغ من آمد و ماجرا را برایم توضیح داد و به اتفاق پیش مجید دوامی، سردبیر مجله رفتیم و من بلافاصله پذیرفتم که این کار را به عهده بگیرم و مدت هشت ماه به کار ادامه دادم.

پرویز نقیبی و خانمش ظاهراً نتوانستند در پاریس جا بیافتند و یک روز سر و کله پرویز در مجله پیدا شد. یکی دو روز سخت به فکر فرو رفتم که در این حال تکلیف من چیست. آیا اکنون که پرویز به تهران بازگشته است، من حق دارم شغلی را که او سرپرستی می‌کرد، همچنان در اختیار داشته باشم. البته کسی چیزی به من نگفته بود و بازگشت وی در روش کار من تغییر نداده بود. ولی من با پرویز نقیبی دوست بودم و ادامه کار خودم را نوعی نارفیقی تلقی می‌کردم.

بالاخره تصمیم خود را گرفتم و یک بعدازظهر چهارشنبه که معمولاً مجله خلوت‌تر از همیشه بود، پیش دوامی رفتم و گفتم که می‌خواهم کار در روشنفکر را رها کنم. مجید دوامی یک لحظه به من خیره شد و گفت چرا؟ گفتم کاری که من برای شما انجام می‌دهم، در واقع به نقیبی تعلق دارد و اکنون که او برگشته است، دلیلی ندارد که من کار او را غصب کنم.

دوامی سری تکان داد و گفت بگذار نکته‌ای را به تو بگویم. کار مطبوعات یک کار دسته جمعی است. کار دسته جمعی یعنی کاری که یک تیم باهم انجام می‌دهند. نقیبی البته به این تیم تعلق دارد. ولی تو هم به این تیم تعلق داری و در این مدت که باهم کار می‌کنیم در این تیم جا افتاده‌ای. دلیلی ندارد که ما را رها کنی. در یک مجله کار فراوان است. پرویز نقیبی هم یک گوشه دیگری از کار را به عهده می‌گیرد. تو تازه کار در مطبوعات را شروع کرده‌ای. یادت باشد که همیشه با تیم خودت کار کنی. بعد از مدتی اعضای تیم به هم خو می‌گیرند و از نحوه کار و سلیقه هم باخبر می‌شوند و نسبت به هم تعصب پیدا می‌کنند و در کا رحسابی موفق می‌شوند. 

من به کار در روشنفکر ادامه دادم و وقتی کارهای مستقل‌تری را به عهده گرفتم، همیشه با یک تیم کار کردم و از این کار خودم بسیار خوشحال بودم و موفق. توفیق ما باعث شد که اسمی در کردیم و سه بار از ما خواستند که نشریه ناموفقی را نجات دادیم. به عنوان مثال ما مجله تلاش را با ۱۵۰۰ تیراژ به دست گرفتیم و با ۹۰۰۰ تیراژ تحویل دادیم.

در آن روزهایی که در مجله خواندنیها کار می‌کردم، اتفاقی برایم رخ داد که گرچه به کار مطبوعاتی من ارتباط نداشت، ولی در زندگی من رویداد جالبی بود.

بار دومی که من بازداشت شدم در بازجویی سؤالاتی از من می‌کردند که به هیچ وجه به سوابق من ارتباطی نداشت. مثلاً می‌پرسیدند، مخارج میتینگی را که حزب ایران در تبریز بر پا کرد، کی پرداخته بود و من جواب دادم که من هرگز در جبهه ملی و احزاب طرفدار آن فعالیت نکرده‌ام و تازه در سالی که در تبریز تحصیل می‌کردم، فقط هفده سالم بود و کسی درباره یک میتینگ سیاسی با یک بچه هفده ساله حرف نمی‌زند. ظاهراً خودشان همه چیز را می‌دانستند و زیاد سخت نگرفتند و بالاخره هم بدون هیچ تنبیه و گوشمالی چند روز بعد مرا ول کردند و قضیه به پایان رسید و من هرگز نفهمیدم که دلیل این کار چه بود.

یک روز سال‌ها بعد که در خواندنیها کار می‌کردم، در توپخانه از اتوبوس پیاده شدم و در خیابان فردوسی به طرف دفتر مجله خواندنیها راه افتا دم. هنوز سر کوچه خواندنی‌ها نرسیده بود م که کسی مرا از پشت سر صدا زد. ایستادم و به پشت سر نگاه کردم و یکی از همکلاسان خودم در کلاس ششم ادبی دبیرستان فردوسی تبریز را دیدم که به سرعت طرف من می‌آمد. خوشحال همدیگر را در آغوش گرفتیم. گفت در یکی از مغازه‌های آن حوالی فروشنده است و پیشنهاد کرد که در مغازه‌اش یک چای بخورم و قبول کردم. در دکان وی بساط چای کوچکی داشت و من از اینکه او بعد از تحصیلات مجبور شده است چنین کار کوچکی به عهده بگیرد، متعجب بودم ولی چیزی نگفتم.

وی ناگهان و بدون مقدمه گفت: سیروس، من یک معذرت به تو بدهکارم و خوشحالم که‌امروز ترا دیدم که ازت معذرت بخواهم. پنج شش سال پیش من به اتفاق عده‌ای از دوستان کارهای سیاسی تازه‌ای شروع کرده بودیم، که لو رفتیم و همه مان را گرفتند.در بازجویی توأم با کتک، هی از من می‌پرسیدند که اعضای دیگر باندتان کی‌ها هستند و من طاقت نیاورم و زیر کتکِ آنها، اسم همه هم کلاسان کلاس ششم را بردم. چون واقعاً هم حرکات ظاهراً سیاسی ما هیچ عمقی نداشت و من اعضایی نمی‌شناختم. خوب. اسم ترا هم گفتم و امیدوارم که مشکلی برایت ایجاد نکرده باشم.

طبیعی است که بعد از آنهمه سال و گرفتاری مختصری که برایم ایجاد شده بود، کینه‌ای از وی در دل نداشتم و آن روزها اصلاً نمی‌دانستم که ریشه این معضل کوچک چیست. گفتم خیالت راحت باشد. مشکل مهمی برایم پیش نیامد. ولی خود تو، حالا به علت همان حرکت کوچک سیاسی است که مجبور شده‌ای این کار کوچک را به عهده بگیری؟ سری تکان داد و چیزی نگفت و من متحیر که در کشورهای جهان سوم چگونه یک حرکت بچگانه می‌تواند تمام آینده کسی را به نکبت و ادبار بکشد.

وقتی خدمت نظام وظیفه را انجام می‌دادم، یک روز همه ما دانشجویان دانشکده احتیاط را در سفره‌خانه جمع کردند و تیمسار افشارپور فرمانده‌مان سخنرانی کرد و گفت شما جوان هستید و بی تجربه. چه بسا که قبل از ۲۸ مرداد به دام یکی از این احزاب سیاسی افتاده باشید. اگر چنین است بیایید و صادقانه اعتراف کنید و من به جقه اعلیحضرت قسم می‌خورم که هیچ تنبیه و مجازاتی در موردتان اجرا نخواهد شد و کسی اصلاً به فکر مجازات شما نیست.

من خوشبختانه عقل کردم و چیزی به کسی نگفتم و اعترافی هم نکردم. ولی آنهایی که خامی کردند و گول این وعده را خوردند، به سختی مجازات شدند. از جمله یکی از هم گروهی‌های ما دکتر ارفعی و عده‌ای دیگر مجبور شدند با درجه سرباز صفر در پادگان‌هایی دورافتاده خدمت کنند. از سرنوشت بقیه‌شان خبر ندارم. ولی دکتر ارفعی به کانادا رفت و مقیم آنجا شد و ازدواج کرد و مدت‌هاست که دیگر خبری از او ندارم. ولی می‌دانم که پزشک بسیار موفقی شده است.

آن موقع، بعد از سرنوشتی که این معترف‌ها پیدا کردند، این تصور برای من حاصل شد که دستگاه‌های امنیتی چیزی از گذشته دانشجوها نمی‌دانستند و اگر آنها خودشان چیزی نمی‌گفتند عواقب بعد را تحمل نمی‌کردند.

شاید چنین بود. لی بعدها، سازمان اطلاعاتی با امکاناتی که داشت، خیلی در کارهای امنیتی خود موفق‌تر و مطلع‌تر شده بودند. بعد از ماجراهای بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷ اتفاق‌هایی افتاد که من مطمئن شدم که چنین است.

بعد از دستگیری من، تمام دوستان تلاش می‌کردند که مرا به نحوی از زندان آزاد کنند. اینک که بعضی از آنان درگذشته‌اند و خطری تهدیدشان نمی‌کند، می‌شود به بعضی از آنها که شاهدی بر گفته‌های من است اشاره‌ای کرد.

از جمله این تلاش‌کنندگان شادروان آقای مستوفی‌الممالکی بود که با شادروان آیت‌الله مروارید دوستی داشت و این آیت‌آلله از بزرگان با نفوذ انقلاب اسلامی بود. وی پیش آیت‌الله رفته بود و از وی خواسته بود وساطتی کند تا من از زندان آزاد شوم و تأکید کرده بود که من اصلاً آدم سیاسی نیستم و با نیت خیر به هیاهو کشیده شده‌ام و وی قولی مساعد داده بود.

این را به عنوان جمله معترضه اضافه کنم که در اولین بازداشت من در ماجرای اعتصاب کارگران آجرپزی، من خودم را با نام مستعار حزبی‌ام معرفی کرده بودم و جز خودم و مسؤولان حزبی‌ام کسی نمی‌دانست که این اسم مستعار به چه کسی تعلق دارد.

بعد از چند روز که شادروان مستوفی‌الممالکی برای دانستن نتیجه اقدامات حضرت آیت الله پیش وی رفته بود، وی از مستوفی الممالکی گله کرده بود که آقا شما به من حقیقت را نگفتید. ایشان خیلی هم فعال سیاسی هستند و حتی در حزب اسم مستعار دارند که این است.

البته شادروان آیت‌الله مروارید نمی‌دانست که داشتن اسم مستعار به هیچ وجه نشانه اهمیت یک نفر نیست، بلکه وسیله‌ای است که سابقه‌ای به دست سازمان‌های اطلاعاتی ندهد. ولی اهمیت ماجرا این است که گرچه من در حرکت چپ اهمیت خاصی نداشتم، ولی ساواک گذشته مرا می‌دانست. منتهی با اطلاع از اینکه من کوچک‌ترین فعالیت چپ ندارم، با من کاری نداشت و مرا رها کرده بود.

در فرانسه یک بار با یکی از دوستان اطلاعاتی در این باره صحبت می‌کردم. وی گفت که سازمان می‌دانست که اعضای حزب‌های چپ با یک نام مستعار فعالیت می‌کنند و به همین دلیل اثر انگشتان «مستعار» آنان را با اثر واقعی انگشتان شان مقایسه می‌کرد و همه را به خوبی می‌شناخت. ولی اگر فعالیتی نداشتند، سازمان هم با آنها کاری نداشت.

از مطلب دور افتادم. بار دیگر به زندگی مطبوعاتی خویش بازمی‌گردم.

مطبوعات ایران مثل مطبوعات همه کشورها یک حلقه مسدود است که به تازه واردها راه نمی‌دهند و حتما باید کسی به داد نویسنده تازه کار برسد. خود من اگر کمک‌های شادروان محمود طلوعی دوست عزیز از دست رفته‌ام نبود نمی‌توانستم به سادگی وارد حلقه نویسندگان حرفه‌ای شوم. با این عنایت کوتاه که من هم این راه را به سادگی و بی‌زحمت طی نکردم. به همین دلیل به خاطر مشکلاتی که از این نظر تحمل کرده‌ام، هر جا با استعدادی بربخورم، حتما به وی کمک می‌کنم که به این حلقه مسدود راهی بیابد.

در واقع مشکل اصلی این است که دوست علاقمندی را بیابید که استعداد شما را قبول داشته باشد و نفوذ خود را در جامعه مطبوعات، برای معرفی شما به یک نشریه جداً به کار ببرد.

بعد از آن که دکتر مصطفی مصباح زاده مدرسه عالی مطبوعات را تأسیس کرد که صدرالدین الهی مدتی آنجا را اداره می‌کرد، کار برای فارغ‌التحصیلان آ‌ن مدرسه ساده‌تر شد. زیرا استادان این مدرسه عالی همه از نامداران مطبوعات ایران بودند. بجز آن عده که مستقیماً در روزنامه کیهان مشغول کار می‌شدند، بقیه نیز از نفوذ استادان خود بهره می‌بردند. لیکن پیش از آن، کار واقعاً مشکل بود. خود من اولین تلاش خویش را در این راه آنقدر نوشته‌ام یا اینجا و آنجا تعریف کرده‌ام که لااقل دوستان نزدیکم از آن خبر دارند.

اولین تلاش من برای ورود به حلقه مطبوعات مجله ترقی بود. مجله ترقی آن روزها نشریه موفقی بود و به خاطر چندین پاورقی شیرین، خوانندگان بسیار داشت. خود من در خوی شاهد بودم که روز رسیدن مجله به خوی چگونه همه خود را به سرعت به روزنامه فروشی می‌رساندند و مجله را می‌خریدند و می‌خواندند و بعد درباره ادامه ماجراهای پاورقی‌ها باهم بحث و جدل داشتند. بدون شک این استقبال عام از این مجله در انتخاب آن به عنوان اولین هدف من مؤثر بود.

داستانی نوشتم و یک روز ، در سفری که به تهران داشتم، به اداره مجله ترقی رفتم و از پیشخدمت دم در اطاق ابراهیم مدرسی سردبیر مجله را پرسیدم و با راهنمایی او در اطاق را زدم. و در حالی که همه اعتماد به نفس خود را از دست داده بود، وارد اطاق شدم. ابراهیم مدرسی سرش را بلند کرد و گفت‌ها جانم؟ گفتم یک داستان نوشته‌ام و آورده‌ام که اگر خوش‌تان آمد آن را در مجله چاپ کنید. داستان را از من گرفت و گفت بسیار خوب می‌خوانم ببینم خوب است یا نه. شما دوشنبه آینده بیایید تا نتیجه را بگویم. جلوی چشمان من کشوی میز را کشید و داستان را در آن انداخت.

من با هزار امید از اطاق بیرون آمدم و تا روز دوشنبه طبعاً صبر کردم و بعد نزدیک‌های ظهر به دفتر مجله رفتم. این بار، دیگر اطاق آقای ابراهیم مدرسی سردبیرمجله را می‌شناختم.

مثل دفعه پیش در زدم و وارد شدم و وی نگاهی به من انداخت و گفت.‌ها جانم؟ گفتم هفته پیش یک داستان خدمت‌تان آوردم. فرمودید می‌خوانید و نتیجه‌اش را امروز می‌گویید. یک لحظه نگاهش خیره ماند و معلوم بود که در بایگانی ذهنش دنبال ماجرای من و داستان من می‌گردد. ظاهراً چیزی به خاطر آورد و گفت‌ها داستان.این هفته متأسفانه خیلی گرفتار بودم و فرصت نکردم بخوانم. شما دوشنبه آینده بیایید. حتماً می‌خوانم.

من جوانک شهرستانی حیا کرده و خجل، چاره‌ای جز خروج از اطاق وی نداشتم. تا دوشنبه بعد، بی‌تاب‌تر از همیشه، بار دیگر شال و کلاه کردم و به دفتر مجله و اطاق آقای سردبیر رفتم. این بار بدون تأمل مرا به خاطر آورد. دست‌هایش را به هم مالید و گفت خیلی معذرت می‌خواهم این هفته هم گرفتار مجله بودم و فرصت نکردم نوشته شما را بخوانم. ولی قول می‌دهم این هفته این کار را حتماً می‌کنم. شما دوشنبه بیایید. حتما حتماً.

طبیعی است که این بار کمی عصبانی شدم. ولی دستم به کجا بند بود و چه می‌توانستم بکنم؟تصمیم گرفتم اگر این هفته هم داستان را نخوانده بود، آن را پس بگیرم. دوشنبه سوم فرا رسید و طبق مرسوم دوشنبه‌هایم، راه افتادم و به اداره مجله ترقی رفتم و وارد اطاق ابراهیم مدرسی شدم. و وی تا مرا دید، بدون یک کلمه حرف کشو را باز کرد و داستان را، دقیقاً به همان شکل که داخل کشو انداخته بود بیرون کشید و به طرف من درازکرد و گفت از پشتکار تو خوشم آمد. به همین دلیل می‌خواهم بگویم که تو هیچ استعداد داستان نویسی نداری و بیهوده عمرت را تلف نکن. برو صحاف شو! برو نجار شود! آجان شو! مسگر شو! ولی داستان نویسی را رها کن. به‌امان خدا.

از اطاق بیرون آمدم. گیج، سرخورده، درمانده، له شده!!

تا دو سه ماهی بکلی خودم را باخته بودم و بعد به فکر افتادم، دوباره تلاش کنم و بنویسم. از کجا معلوم که او اشتباه نکرده است و به استعداد من پی نبرده است.

تلاش‌های بعدی بتدریج نتیجه داد. یکی از داستان‌هایم در مجله عدل ایران چاپ شد و بعد دوستم مشفق همدانی مرا به برادرش مدیر و سردبیر مجله کاویان معرفی کرد. بعد ترانه و بعد خواندنی‌ها، بعد روشنفکر و من به تدریج سری تو سرها درآوردم.

سال‌ها گذشت. دوست از دست رفته‌ام مسعود برزین در بخش فرهنگی سفارت هند شغل مهمی به عهده گرفت و یک روز یک مهمانی عصرانه در یک هتل برپا کرد و روزنامه‌نویس‌ها و از جمله مرا به مهمانی دعوت کرد.

من گرفتار بودم، کمی دیر به مهمانی رسیدم و دنبال مسعود برزین میزبان می‌گشتم تا از تأخیر خودم معذرت بخواهم. از دور میان انبوه مهمان‌ها او را دیدم که داشت با ابراهیم مدرسی صحبت می‌کرد و به طرف‌شان رفتم. با مسعود برزین دستی دادم و او به خیال اینکه ما دو تا را باهم آشنا کند، گفت جناب مدرسی آقای آموزگار را که می‌شناید؟او جواب داد، متأسفانه افتخار آشنایی‌شان را ندارم.

من گفتم ولی من شما را خیلی خوب می‌شناسم. من اولین تلاشم را برای کار در مطبوعات و مجله ترقی شروع کردم. ولی شما داستان مرا خواندید یا نخواندید به هر حال گفتید که من استعداد داستان‌نویسی ندارم. بهتراست بروم صحاف یا نجار یا آجان بشوم. و دور داستان‌نویسی را خط بکشم. ولی من به حرف شما گوش نکردم و ادامه دادم و ملاحظه می‌فرمایید که‌امروز داستان نویس مشهوری هم هستم.

ابراهیم مدرسی، نویسنده معروف و رند تیزهوش برای ختم ماجرا گفت:

– آقای آموزگار . من هنوز هم به آن نظر سابق خودم هستم. ولی چه می‌توان کرد، مملکت خر تو خر است.

مسعود برزین چنان به قاه قاه خندیدن افتاد که کم مانده بود از پشت زمین بخورد. البته خود من هم به همچنین! من البته ماجرا را بارها نوشته‌ام و به مناسبت‌های گوناگون آن را تعریف کرده‌ام و آن داستان من که ابراهیم مدرسی آن را پس زده بود، بعدها چاپ شد و مطمئن هستم که آقای مدرسی آن را اصلاً نخوانده بود. هیچ سردبیری وقت خود را با خواندن اولین داستان یک جوانک شهرستانی تلف نمی‌‌کند. حتی اگر خیلی استعداد داشته باشد.

من بهترین سردبیران مطبوعات ایران مانند محمود طلوعی، مجید دوامی، یا مشفق همدانی، ایرج نبوی، عباس فروتن، غلامحسین صالحیار، منصور تاراجی و احمد احرار و تنها بانویی که سردبیری یک نشریه مملکتی را به عهده گرفت یعنی خانم پری اباصلتی کار کرده‌ام و از همه آنان بسیار آموخته‌ام.

البته خودم هم در این مورد بیکار نماندم. در جوانی که توان و اشتیاق بیشتری داشتم به یک انبوه صد و سی چهل تایی درس نویسندگی دادم که از میان آنها هشت نفرشان بسیار خوب درخشیدند و فقط یکی شان نویسنده حرفه‌ای شد. این امر نشان می‌دهد که بین مردم باسواد ایرانی عده بسیار زیادی نویسنده بالقوه وجود دارد که اگر امکان درستی حاصل آید، صدها نفر از آنان می‌توانند نویسندگان حرفه‌ای خوبی بشوند. ولی افسوس!!

شاید در شماره آینده به این نویسندگان بالقوه اشاره‌ای بکنم.

دنباله دارد