دکتر کاوه سعیدی
فقیهان به بحث تند خود ادامه میدادند و در حل مسأله ای عاجز میمانند، پس به جدل برمیخیزند و دستها بر زمین کوبیده، نعرهها برمیآورند.
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند
گشاد ند بر هم در فتنه باز
بلا و نعم کرده گردن دراز
توگفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بیخود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزدی هر دو دست
فتادند در عقده پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
در این هنگام آن جوان ژندهپوش به صدا درآمده میگوید که دلایل بهتر ی لازم است نه آ نکه رگهای گردن را برجسته و صدا را بلند نمایید.
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
و پس از آن چنین اضافه میکند:
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
پس از وی میخواهند که اگر چیزی در چنته دارد، بیان کند. آن جوان ژنده پوش به صحبت درآمده و با بیانی فصیح و برهانی بدیع و دلایلی قوی آن مسأله را به خوبی حل و تمام اشکالات را بر طرف میکند بهنحوی که همگان هاج و واج میمانند.
بهکلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید
پس از هر طرف بر او آفرین میگویند و قاضی شرمگین، دستار از سر بر گرفته بدو میفرستد و عذر بسیار میخواهد.
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزارآفرین
سمند سخن تا بهجايی براند
که قاضی چو خر در وحل باز ماند
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
که قبول نکرده و از آن مجلس بیرون میرود و دیگر کسی نشانی از وی نمییابد.
وز آنجا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گويی چنین شوخ چشم از کجاست
نقیب از پیاش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید
تا اینکه
یکی گفت از این نوع شیری نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
۹
و حکایات نغز وشیرین فراوانی دیگر با ابیاتی شیرینتر و روان در سرتاسر بوستان دیده میشوند و بسیاری از فارسی زبانان، بعضی از آنها را از حفظ دارند. باز به عنوان نمونه:
تن زنده دل خفته در زیر گل
به از عالمی زنده مرده دل
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک
چو بد نا پسند آیدت خود مکن
پس آنگه به همسایه گو، بد مکن
ندارد کسی با تو نا گفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
دل از بیمرادی به فکرت مسوز
شب آبستن است ای برادر به روز
اگر ژاله هر قطرهای در شدی
چو خر مهره بازار ازو پر شدی
تو ما را همی چاه کندی به راه
به سر لاجرم در فتادی به چاه
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو در خود شناسم که تر دامنم
بگیر ای جهانی به روی تو شاد
جهانی که شادی به روی تو باد
در توصیف بوستان، سخن تمامی ندارد و دست توانايی نوشتن آن را چه بیش از صفحات کتاب بوستان میتوان تعریف و توصیف کرد و ابیات برجسته آن را نمودار ساخت، ولی خود نمیدانم چرا و از چه سبب (شاید به خاطر بدجنسی خودم)، چشمم به بعضی از ابیات کتاب بوستان گیرکرد و به عنوان ایراد ناگزیرم نمود که انگشت بر آنها نهاده و این ابیات را بازگوکنم و سخت از کرده خود پشیمانم و از روان پاک سعدی عذرخواه و گویا که خود سعدی هم، در هنگام تألیف کتاب، توجه بدان داشته و در همان بوستان چنین آورده است:
نه هرچشم و ابرو که بینی نکوست
بخور پسته مغز و بینداز پوست
چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنت بدار
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست
تو نیز ای پسر هر که را یک هنر
ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ
جهانی فضیلت برآور به هیچ
با همه اینها، نا گزیرم که بگویم که از گفته های خود سعدی در بوستان، چنین به نظر میرسد که وی یک شخص مذهبی بوده و در این باره تعصب دارد. (یا در سرودههای خود چنین وانمود میکرده است ) و شاید آن به خاطر این است که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده است، هر چند که گه گداری در برخی از اشعار خود صحبتهايی هم میکند که با امور دینی مغایرت دارد.
همه قبیله من اهل دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
تعصب مذهبی سعدی در همان اوائل بوستان آشکار است و در ستایش پیغمبر چنین ابیاتی می آورد:
چو عزمش برآمیخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو سیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
بلا قامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب غری ببرد
نه از لات و غری برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
و در جايی دیگر از بوستان:
ببند ای مسلمان بهشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست
(و شبیه آن در گلستان:
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفهخور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری)
و باز در سر آغار بوستان:
لطیف کرمگستر کارساز
که دارای خلقست و دانای راز
زمشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فرو کوفت بر دامنش میخ کوه
که در این گفتار منبع و مرجع سعدی بخوبی آشکار است، در حالیکه سه قرنی قبل از وی، فردوسی از قید تعصبات و عقاید مذهبی پا فراتر نهاده و درگفتار آفرینش معتقد است که جهان از هیچ بهوجود آمده است و مبداء هستی را از چهار عنصر اصلی کربن، اکسیژن، ئیدروژن و ازت میداندکه حتی امروزه هم همینها را میگویند:
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانايی آمد پدید
و زو مايه گوهر آمد چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی بر شده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
چو این چارگوهر بهجای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهر ها یک اندر دگر ساخته
ز هر گونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیز رو*
شگفتی نماینده نو به نو
چنینست فرجام کار جهان
نداند کسی آشکار و نهان
(* بینگ بنگ)
در باب هشتم بوستان (در شکر بر عافیت) سعدی داستان عجیبی را مفصلاً روایت میکند که در سومنات، یک برهمن هندی را که در تبلیغ دین خود، خدعهگری میکرده است، به دست خود به قتل میرساند و پس از فرار از این ماجرا و اقرار از عملکرد خود، بسی هم مباهات مینماید که بسیار باعث تعجب است.
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازدید و من از پیاش تاختم
نگونش به چاهی درانداختم
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغايی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم…
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وز آنجا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که برمن گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت…
ولی اینکه واقعأ سعدی دست به چنین کاری زده باشد و یا فقط به شرح داستانی از زبان خود پرداخته است، چندان مشخص نیست ؛ آنچه مسلم است عقیده و تعصب اوست.
***
مورد دیگری از بوستان که مرا رنجه کرد، ابیاتی است در باره کتک زدن زنان و کودکان، آنهم جزو پند و اندرز که بسیار باعث تعجب من شد و با خود میاندیشیدم که کاش این ابیات وجود نمیداشت و یا آنها را بهنحوی از کتاب بوستان حذف میکردند تا این جهان بینش و دانش و این گلزار بینظیر ادبی، از چنین نقصی بری میماند.
هر آن طفل کاو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار…
یکی گوش کودک بمالید سخت…
پدر ناگهانم بمالید گوش…
تو خود را چوکودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز مردم مکوب…
ندانی که سعدی مراد از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت
به خردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا…
۱۲
و در باره زن:
چو زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن…
یعنی او را کتک بزن و یا بزن تو سرش. یا این دو بیت دیگر به عنوان پند و اندرز:
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو، لاف مردی مزن
ز بیگانگان چشم زن کور باد
چو بیرون شد از خانه در گور باد
و این دو بیت عجیبتر از سرودههای سعدی در بوستان که کاش از کتاب حذف میشد.
چو نغز آمد این یک سخن زان دو تن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت، کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
و در خاتمه این بیت عجیبتر:
زن نو کن هر سال در نو بهار
که تقویم پاری نیاید بهکار…
احتمالاً چنین افکاری، که در دوران سعدی در ایران مرسوم و رایج بود، زاده تعلیمات اسلامی است چه آنکه قبل از اسلام، در ایران، زن از چنان احترامی برخوردار بوده است که یک روز از سال را همگان به خاطر زن جشن میگرفتند (روز زن یا سپندار مذ) و زن را، به پادشاهی هم می پذیرفتند.
***
با شرمندگی بسیار، از جسارت خود دست برداشته و این نوشته را با این دو بیت ناب از بوستان خاتمه داده و پا را از این گلزار ادب و دانش بیرون میکشم.
دریغا که بگذشت عمر عزیز
بخواهد گذشت این دمی چند نیز
چو دی رفت و فردا نیامد به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست