برگ سوم
به قولی که به رئیس بانک ملی داده بودم عمل کردم و در فروردین ۱۳۳۳ از بانک استعفا دادم و همراه دو تا از دوستان نزدیکم ، سه تایی رفتیم خدمت نظام وظیفه که از این تصمیم خودم بسیار هم راضی هستم. چون در دوره نظام و بهخصوص در دوره شش ماهه دانشکده احتیاط بسیار به من خوش گذشت.
من اگر یک دوره کارهای میشدم که به حرفهایم عمل میکردند، خدمت نظام وظیفه را برای همه، حتی معلولین و متکفلین (چه لغت عجیبی) خانوادهها اجباری میکردم. اگر سربازی کفیل خرج خانواده بود، خرجش را دولت به عهده میگرفت و اگر معلول بود در ارتش برای همه میتوان کار پیدا کرد. حتی نابینایان کارهای مخابراتی را به عهده میگرفتند و آدمهایی که قدرت جابجایی نداشتند کارهای اداری پشت میزی را انجام میدادند، شاید فقط دیوانگان و بیماران روانی از این اجبار معاف میشدند. در طول خدمت سربازی و در کنار آموزشهای نظامی، به سربازان سواد میآموختند و برای بقیه نیز یادگرفتن حرفهای را اجباری میکردند.
فکرش را بکنید در یک هنگ هشتصد نفری، همه جوان و فارغ از غم نان ومسکن در کنار هم باشند. چقدر به همهشان خوش میگذشت و عمرشان بجای تلف شدن صرف آموختنهایی میشد که بیتردید در زندگی به دردشان میخورد و دوستانی به دست میآوردند که همه عمر یار و مددکارهم بودند.
در دوران خدمت نظام، بین افراد گروهان یا گردان یا جنگ همیشه کسانی بودند که در آینده شغل و مقامی میگیرند و میتوانند در حل مشکلات آینده افراد مفید باشند. در دوره نظام ما از همان زمان،کسانی بودند که در جامعه همه آنها را میشناختند.تورج نگهبان با ما بود که بعدها نه تنها استاد جامعهشناسی بعضی از مدارس عالی شد، بلکه یکی از معماران ترانهسازی مدرن شد و همایون خرم ویلونیست نامدار با ما همدوره بود که شبهای سربازخانه را سرشار از آهنگ میکرد.
فرخ تمیمی شاعر معروف با ما بود و بعد از خدمت نظامی عصرها وشبها در هوای لطیف سلطنتآباد قدم میزدیم و از شعر و ادب سخن میگفتیم.
از فرخ تمیمی من یک خاطره با مزه دارم. وی آنقدر شعر برای من خواند که من هم تشویق شدم شعری بگویم. آن سالها تازه کار نویسندگی حرفهای را شروع کرده بودم و داستانهایی مینوشتم که کم و بیش خوانندگانی داشت، ولی هرگز درعرصه شعر طبعآزمایی نکرده بودم. یک روز شعری گفتم تحت عنون «لکه نارنجی» که مصرع اول آن چنین بود: «من این لکه سرخ را میشناسم» و موضوع شعر این بود که من این لکه را روی آیینه میشناسم. تو وقتی در آیینه خودت را نگاه میکنی آنقدر زیبا هستی که عاشق خودت میشوی. و چهره خودت را در آیینه میبوسی و این لکه جای بوسهای است که بر چهره خودت در آیینه زدهای…
اولین عکس العمل فرخ تمیمی این بود که پرسید، بالاخره آن لکه سرخ بود یا نارنجی؟ و من جواب جفنگی دادم که از دور سرخ است و وقتی نزدیک میشوی میبینی نارنجی است. تمیمی یک لحظه در من خیره شد.احساس کردم سبک سنگین میکند که حرفش را بزند یا نه. بالاخره گفت: سیروس ما به هرحال آنقدر باهم رفیق هستیم که من از تو یک خواهش بکنم. گفتم البته، البته. گفت در عالم رفاقت خواهش میکنم در زندگی هرگز شعر نگویی. تو الان آبرویی داری و حیف است که آن را از دست بدهی.
به این ترتیب فرخ تمیمی یکی از ضربههای مهلک را به ادبیات فارسی زد و شعر فارسی را از اشعار من محروم کرد!
گرچه به تمیمی قول دادم که دیگر هرگز شعر نگویم ولی باید اعتراف کنم که یک بار دیگر شعری گفتم که آن هم حادثه آفرید.
خواهرم از ایران آمده بود. محمد عاصمی برای دیدنش از مونیخ آمده بود و چند تا مهمان دیگر هم داشتم و سر میز وقتی شام خوردن به پایان رسید، من گفتم بچهها من یک شعر گفتهام که میخواهم برایتان بخوانم. شعری بود با این مضمون که ما به خاطرروشنی روز از آفتاب ممنون هستیم و به خاطر روشنایی شب از ماه، ولی هیچکس یادی از ستارهها نمیکند که تمام شب چشمک میزنند. شعر را که واقعاً بیسر و ته بود خواندم و سکوت سنگینی در اتاق به وجود آمد. بالاخره یکی از مهمانها، شاید هم معصومانه و بینظر، گفت: ببخشید آقای آموزگار شما عمه دارید؟ ناگهان شلیک خندهای در اتاق پیچید و هیچکس نمیتوانست خنده خود را کنترل کند. گفتم، نه من یک عمه داشتم که چند سال پیش مرد. محمد عاصمی گفت: واللـه من هم اگر برادرزادهام چنین شعری میگفت از غصه میمُردم. بار دیگر شلیک خنده و معلوم نشد چه بلایی سر شعر من آمد. یکی دو ماهی گذشت و نمیدانم به چه مناسبتی عاصمی میخواست یک شماره مخصوص برای مجله کاوه منتشرکند و اصرار داشت که من هم مطلبی برای آن شماره مخصوص بنویسم.
اما همچنان که اهل فن میدانند گاهی ذهن قفل میشود و هرچه زور میزنی هیچ مطلبی از ذهن تراوش نمیکند. عاصمی هی تلفن میزد و من هی بهانه میآوردم که بنویسم ننویسم. تا بالاخره یک روز عاصمی تلفن گله آمیزی کرد و گفت، اگر مطلب خودت را تا آخر این هفته به من نرسانی انتقامی ازت میگیرم که تا عمر داری یادت نرود. من میدانستم که عاصمی با آن قلب مهربانش ممکن نیست کسی را بیازارد.
آن وقتها من با زنم و دخترم یک مغازه روزنامه فروشی داشتیم و من روزهای جمعه روز استراحتم بود، سر کار نمیرفتم. هنوز در رختخواب بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. شادروان سیاوش بشیری بود که یکی از بهترین روزنامهنگاران ایران به شمار میرفت. با یک نوع اضطراب دوستانه پرسید بین تو و عاصمی اتفاقی افتاده است؟ گفتم نه. اصلاً چطور مگه؟ بدون اینکه به سؤال من توجهی کند ادامه داد: من دوست هر دویتان هستم. اگر اختلافی به شکلی پیش آمده من میانجیگری میکنم و مسأله را حل میکنم. حیف است شما دو تا دوست قدیمی بینتان شکرآب بشود. من کاری دارم و میروم زوریخ و برگشتن میتوانم از طریق مونیخ برگردم. میروم عاصمی را میبینم و مسأله حل میشود.
جواب دادم: آقا عرض کردم هیچ اختلافی بین من و عاصمی وجود ندارد. هیچ، هیچ اختلافی. بشیری گفت پس این شعر مزخرف بی سروته چیه به اسم تو در کاوه چاپ کرده است؟ من گفتم: عزیزم همه میدانند که من شعر نمیگویم و تا این لحظه یک شعر از من جایی چاپ نشده است. بشیری به تمسخر گفت، پس این شعر چیه؟ و شروع کرد آن شعر را که در مجلس شام خانهمان خوانده بودم و همه مسخره کرده بودند خواندن. تازه فهمیدم که وقتی عاصمی میگفت انتقامی ازت میگیرم که همه عمر فراموشش نکنی منظورش واقعاً چه بود.
این ماجرای دوم شاعری من البته به مطالب دوره نظام من ارتباطی نداشت، ولی من هم جای دیگر نمیتوانستم به آن اشاره کنم. حالا شما هم خیلی سخت نگیرید دوباره برمی گردیم به دنباله دوران نظام وظیفه و دانشکده احتیاط و آدمهای برجستهای که در آنجا حضور داشتند. یک دانشجوی ارمنی هم بود که اسمش را فراموش کردهام و آکوردئون را حرفهای و بینهایت با مهارت مینواخت و یک دو سال بعد از دوره نظام یکبار او را دیدم و گفت در حال مهاجرت به آمریکا است و خودش گفت که قصد دارد از طریق معلمی آکوردئون زندگیاش را اداره کند.
در گروهان ما دو نفر دیگر هم بودند که نظیرشان واقعاً کم پیدا میشود. یکیشان یک معدن نمک بود و امکان نداشت اتفاقی بیافتد و او از آن یک قصه خندهدار نسازد. هر روز سر ناهار و شام با سرآشپز مجادله داشت که چکار کنم که در غذای من کمتر کافور بریزی. آنها که خدمت نظام وظیفه کردهاند، کاربرد کافور را میدانند. وی بسیار قشنگ قرهنی میزد و متأسفانه بعد از خدمت نظام معتاد شد و شنیدم که اواخر عمر در یکی از کافههای ساز وضربی قرهنی مینواخت و متأسفانه به علت مصرف اکسترادوز مواد مخدر فوت کرد.
اما نفر بعدی مرتضی صالحیار، برادر غلامحسین صالحیار سردبیر مشهور و کمنظیرمطبوعات ایران بود که من به ضرس قاطع معتقدم در تمام دانشکده احتیاط نظیر نداشت و همه افراد گروهان ما از وی صدها خاطره خوب داشتند. او در همان دو سه روز اول شروع دانشکده احتیاط خود را در دل همه جا کرد. روزهای اول طبیعی است که ماها اسم همدیگر را نمیدانستیم، اما مرتضی صالحیار خود را به همه افراد گروهان شناساند. همان روز اول آمد جلوی آسایشگاه و با صدای بلند گفت: بچهها:
بنده را چون در هوا زائیدهاند
مرتضی خان گشتهام یعنی بلدل
و این یک بیت که جز معرفی اسم هیچ قسمت دیگر آن معنا ندارد و اسم گروهان ما در تمام دانشکده شد گروهان مرتضی بلدل روزی نمیگذشت که مرتضی یک کار جالب و به یاد ماندنی انجام ندهد. برای اینکه سبک کارهای وی را بشناسید، یکی از ماجراهایش را برایتان تعریف میکنم.
در دانشکده احتیاط یکی از دشوارترین و خطرناکترین تمرینات، تمرین پرتاب نارنجک است. گروهانهای پیاده، که علیالقاعده در خط اول جبهه میجنگند، تمرینهای مربوط به این امر را به دفعات انجام میدهند. ولی افراد دستههای دیگر فقط یک یا دو بار اینکار را انجام میدهند تا فقط با این اسلحه آشنا شوند.
تمرین نارنجک فی نفسه هم کار خطرناکی است. زیرا از لحظه کشیدن ضامن تا منفجرشدن آن فقط پنج ثانیه فرصت هست و در این فاصله زمانی باید فوراً در پناهگاه پنهان شد و به همین دلیل فرماندهان گروههان قبل از انجام تمرین افراد را به شدت میترسانند که تا سر حد ممکن محتاط باشند و تمام پیشبینیها امنیتی را رعایت کنند. یکی از خطرناکترین حوادث این است که نارنجک در داخل سنگر از دست پرتابکننده به زمین بیافتد که قطعاً فاجعهای به پا میکند.
یکی از همگروهانیهای ما که بچه دست و پا چلفتیبود و به شدت ترسو، سر کلاس آموزش تئوری پرتاب نارنجک بهشدت دست و پای خود را گم کرده بود. روز تمرین، هر کار کرد که از انجام این تمرین معاف شود، ممکن نشد. ما بچههای گروهان پشت یک دیوار ایستاده بودیم. افراد پنج تا پنج تا به سنگر پرتاب میرفتند و نارنجک را به طرف یک هدف خیالی پرت میکردند و باز میگشتند. وقتی نوبت آن دوست ما شد و به سنگر رفت و فرمان پرتاب نارنجک صادر شد دست و پایش را گم کرد و نارنجک از دستش به زمین افتاد. وقوع فاجعه قطعی بود. فقط یکی از افسران فداکاری کرد و پشت سنگر پرید و نارنجک را از زمین برداشت و به بیرون پرتاب کرد. نارنجک به فاصله یک ثانیه منفجر شد و چون همه خود را پشت دیوارکهای سنگرها پنهان کرده بودند کسی خوشبختانه آسیب ندید. آن همقطار ترسوی
ما نیز واقعاً یا برای حفظ آبرو، روی زمین افتاد و ظاهراً از هوش رفت. به طوری که از بهداری دانشکده آمدند و او را بردند و بستری کردند.
اول شب در آسایشگاه همه حرفها درباره حادثه آن روز بود و هر کس قضاوتی داشت و ماجرا را به نوعی تفسیر میکرد. بهداری کوچک دانشکده را یک استوار پزشکیار اداره میکرد که در کلاس هفتم با من همکلاس بود و گاهی اگر لازم میشد، محبتی هم در حق من میکرد. ناگهان هیکل وی را در آستانه در دیدم که با اشاره دست مرا به بیرون فرامیخواند. آمدم بیر ون. مرا به کناری کشد و گفت: رفیقتان که در اطاق بهداری بستری است، میخواست ترا ببیند، ولی هیچکس نفهمد.
همراه او به راه افتادم و به بهداری دانشکده احتیاط رفتم. آنجا رفیقمان درهمریخته و آشفته روی تخت دراز کشیده بود و تا مرا دید روی تخت نشست و گفت: بچهها راجع به من چه میگویند.
گفتم مسأله مهم نیست برای همه ممکن است پیش بیاید. بچهها در این مورد حرفی نمیزنند. گفت میخواستم یک خواهش از تو بکنم. فردا چهارشنبه است و روز ملاقات. طبق معمول پدر و مادرم هم به دیدن من میآیند.بچهها به حرف تو گوش میکنند. ازشان خواهش کن راجع به حادثه امروز چیزی به پدر و مادرم نگویند.من متوجه عمق ناراحتیاش شدم و گفتم مطمئن باش کسی حرفی نخواهد زد. خیالت راحت!
برگشتم به آسایشگاه و با صدای بلند ماجرا را برای همه بچهها تعریف کردم. مطمئن بودم که فردا هیچکس در این مورد چیزی به پدر و مادرش نخواهد گفت.
مرتضی صالحیار روی تخت خودش درازکشیده بود. نیم خیز شد و گفت ولی من فکر بهتری دارم. همه میدانستند وقتی صالحیار فکر دیگری دارد قطعاً فکر بهتری است.
مرتضی خان ادامه داد که فردا نه تنها درباره این حادثه با پدر و مادرش حرف خواهیم زد بلکه خواهیم گفت که یکی دیگر از بچههااشتباه کرد و رفیق ما که جان دوستانش را در خطر دیده بود، با فداکاری پرید و نارنجک را به خارج از سنگر پرتاب کرد و به این ترتیب حداقل جان یک نفر را نجات داد.
بچهها اعتراض کردند که این کار شدنی نیست و صالحیار با اطمینان خاطر گفت من اگر بعد از این همه مسایل هنرپیشگی از پس این کار برنیایم برای لای جرز خوب هستم و از همین لحظه کار را شروع میکنم شماها فقط قول میدهید که این کار را بکنید؟ بچهها موافقت کردند.او راه افتاد و هرکس را در محوطه دید با هیجان تمام قضیه را برایش تعریف کرد و بعد به سراغ افسر نگهبان در جبهه رفت و با آن زبان گرم خودش، ماجرا را برای او تعریف کرد که ما میخواهیم اعتماد به نفس را به این دانشجو برگردانیم. او هم خندهای کرد و پذیرفت که دراین توطئه شرکت کند.
فردا ماجرا جالب بود. وقتی پدر ومادر آن رفیق که چیزی از قرار و مدار ما نمیدانست برای ملاقات آمدند و با پسرشان روبوسی کردند، صالحیار به طرفشان رفت، اما رفیقمان از ترس اینکه وی ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کند، رنگش را باخت. صالحیار دست درازکرد و با پدر دست داد و گفت به شما تبریک میگویم که چنین فرزند شجاعی دارید.دیروز پسر شما جان یک دانشجو را نجات داد و بعد شرح جعلی ماجرا را برای آنها تعریف کرد. به دنبال او بقیه بچههای گروهان یکی یکی رفتیم و به پدر و مادر تبریک گفتیم و آخر سر افسر نگهبان در جبهه هم آمد و تبریک گفت و اگرآنها هنوز ماجرا را باور نمیکردند دیگر از شهامت و فداکاری پسرشان مطمئن شدند.
باید میبودید و میدیدید که با چه حرارتی از بچههای گروهان تشکر کرد. سالها بعد یک روز برای حل مشکلی به سازمان آب رفته بودم و این رفیقمان را دیدم که رئیس قسمتی شده بود و آشکارا رئیس مقتدری شده بود و مشکل مرا هم بلافاصله حل کرد. ولی نمیدانم آیا میدانست که یک قسمت عمده از اقتدار و اعتماد به نفس خود را به صالحیار مدیون است یا نه.
اما صالحیار را بعد از خدمت دیگر ندیدم و فقط گاهی حالش را از برادرش میپرسیدم تا مدتها بعد، یک روز او را همراه یک خانم در کلوب روتاری شمیران دیدم. خانم همراهش یک کلمه فارسی نمیدانست. معلوم شد وی با یک خانم آمریکایی که در ارتش آمریکا سرگرد است ازدواج کرده است و بعد از آن دیگر وی راندیدم. یک بار از یک دوست مشترک شنیدم که در آمریکا فوت کرده است. وی یکی از جالبترین آدمهایی بود که من در زندگیام دیدهام.
زندگی به خوشی و خرمی میگذشت. من و دو تا دوستم، ایرج ناصری و لقمان انصاری، که باهم به خدمت نظام وظیفه رفته بودیم، به عنوان یک هسته همراه در گروهان به حساب میآمدیم. بعد از پایان دوره دانشکده احتیاط، آن دو دوستم در تهران ماندند و من به شهر خوی رفتم که پدر و مادرم آنجا بودند.
دوران افسری من نیز در شهری که آنجا بزرگ شده بودم، بسیار خوش گذشت. من بهترین خاطرات را از این دوران دارم.
برای اولین بار یک نمایشنامه نوشتم وبه روی صحنه بردم و متوحه شدم که در خلق و ادامه دیالوگهای قهرمانان نمایشنامه استعداد دارم، که بعدها وقتی برای رادیو ایران نمایشنامه رادیویی مینوشتم خیلی به
دردم خورد.
ادامه دارد