صفت پهلوانی هنوز نمرده است

احمد قائمی

مجلس شورای ملی در ۱۶ خرداد سال ۱۳۰۴ خدمت نظام وظیفه را تصویب کرد و اولین دستور سربازگیری از طرف دولت به سرتاسر کشور صادر شد. ژاندارمری، شهربانی، فرمانداری و چند نفر از معتمدان هر شهر کمیسیونی تشکیل دادند و سهمیه هر شهرستان ابلاغ شد و ژاندارمری مامور جمع‌آوری سرباز شد . مرحوم محمد کاظم قائمی(پدر ایرج)، کارمند بازنشسته دادگستری نقل می‌کرد: علاوه بر جوانان قوچان، کمیسیون به دو دلیل از روستاهای نزدیک سرباز گرفتند. اولا جاده ماشین‌رو همه جا نبود؛ به علاوه جوانان روستاهای دور دست اغلب هنوز فاقد شناسنامه بیشتر بی‌سواد وعامی و ظرفیت طی دوره سربازی را نداشتند. به همین دلیل از روستاهای نزدیک به شهر سربازهای لازم را بدون اینکه شرایط معافیت از خدمت را در نظر بگیرند، با عجله ظرفیت را تکمیل کردند و همه به مشهد که تنها مرکز آموزش استان خراسان بود، اعزام شدند. از جمله روستای فیلاب که دهی نسبتا کوچک ولی نزدیک به شهر بود، ۱۷ نفر سرباز گرفتند و به مشهد فرستادند. چون عجله در کار بود به موقعیت های آنها توجهی نشد.

مرحوم قائمی می‌گفت چون دوره اول بود، سرهنگ جهانبانی فرمانده لشکر، جشنی در مشهد برپا کرد و سعی شد هرکس هنری دارد به نمایش بگذارد و گروه‌های دهل و سرنا هم در دو طرف میدان همه را سرگرم می‌کردند و انواع مسابقات و پایکوبی و اسب سواری انجام می‌شد. ناگهان دیدیم فرد نسبتا قوی‌هیکلی سرتاپا خاک‌آلود با ریشی نسبتا بلند رفت وسط میدان و داد زد: «منه بیر غنیم»‌ (کلمات ترکی یعنی برای من حریفی بیاورید). سرهنگ او را احضار کرد و گفت پیرمرد چه می‌خواهی؟ جواب داد، جناب سرهنگ زیاد پیر نیستم، ریشم از خاک سفید شده. من چهار روز است با پای پیاده خودم را اینجا رسانده‌ام تا در جشن شما شرکت کنم.

سرهنگ پرسید اسمت چیست و چرا پیاده آمدی. جواب داد، کرایه ماشین خیلی بود و من چون فرزند و کس و کارم به سربازی آمده‌اند، ناچارم صرفه‌جویی کنم. اسمم «اسکندر فیلابی» اهل روستای فیلاب قوچان هستم. سرهنگ پرسید چه هنری داری. گفت من کشتی‌گیرم. از این جمعیت انبوه هرکس داوطلب باشد حاضرم با او کشتی بگیرم. سرهنگ پرسید خواسته‌ای هم داری. جواب داد اگر برنده شدم باید یک سرباز را به من ببخشید. سرهنگ موافقت کرد و جوان بلوچ گردن کلفتی که یک سر و گردن از پهلوان اسکندر بلندتر بود، آوردند. طبق رسم کشتی، چوخه لباس مناسب برای بلوچ آوردند و پاچه‌ها و آستین‌ها را بالا زدند و کشتی شروع شد.  همه اطمینان داشتند که جوان قوی هیکل بلوچ برنده است، ولی هنوز همه لِنگ کردن را بلد نبودند و  اسکندر به یک چشم به هم زدن پشت حریف را به خاک رساند و تشویق جمعیت بلند شد.

سرهنگ اسکندر پهلوان را احضار کرد و گفت کدام سرباز را می‌خواهی معاف کنم. پهلوان گفت قربان دستور بدهید سربازهای روستای فیلاب قوچان را بیاورند تا عرض کنم . هفده جوان را آوردند و صف درست کردند. اسکندر پهلوان گفت، قربان پسرم و بقیه که همه قوم و خویش من هستند، بگذارید خدمت کنند. ولی دست روی شانه یک نفر گذاشت و گفت این جوان هم غریب است، هم حمامچی روستا و هم زن دارد. من به خاطر او چهار روز پیاده آمدم تا از شما تقاضا کنم او را به من ببخشید.

سرهنگ تعجب کرد و گفت تو اگر زمین هم می‌خوردی باز پهلوان بودی. دست به جیبش کرد چهل تومان (معادل ۴۰ سکه پهلوی) به اوداد و  گفت، پهلوان این پول را بگیر و با کالسکه برگرد. پهلوان پول را بوسید و به جیب همان حمامچی کرد. دو سال قبل در تعزیه مرحوم احمد پهلوانی، آقای حسین معمارزاده هم که دبیر باز نشسته است، من شاهد بودم پهلوان یعقوب مقدم که از قهرمانان تیم ملی و در حال حاضر داور بین المللی کشتی است، موقع خروج از مسجد، وقتی آقای معمارزاده را دید جلو رفت و در حضور همه مردم زانو زد و پای آقای معمار زاده را بوسید که منجر به گریه معلمش شد و یقین کردم که صفت پهلوانی هنوز نمرده است.