خلاصه‌ای از منطق‌الطیر فریدالدین نیشابوری ـــ قسمت چهارم و پایانی

به همت محمد غافری

عشق را نمی توان شرح و بیان کرد. به عبارت دیگر عشق حس کردنی است و نه توضیح دادنی. مولانا:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
چون قلم اندر نوشتن می شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

وادی سوم در معرفت:

چون وادی عشق سپری شد، سالک پای در وادی معرفت می‌گذارد. وقتی نور معرفت بر دل‌های سالکان بتابد هر کدام به اندازه‌ی توانایی و استعداد خویش حقیقت را درمی‌یابند. بر اسرار پنهان که در زیر نقاب‌های این جهانی پنهان‌اند مطلع می‌گردند. راه رسیدن به مقصود برای هر کس متفاوت از آن دیگری است. الطُرُق‌الی الله به عدد اَنفاس الخلایق. جان و تن مدام در حال نقصان و کمال است. از میان صدها هزار جوینده یکی این بخت را پیدا می‌کند تا در این دریای بی‌انتها گوهر حقیقت را به چنگ آورد.

بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر…
هیچ ره در وی نه چون آن دیگر است
سالک تن، سالک جان، دیگر است
باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال…
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود…
لاجرم چون مختلف افتاد سَیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت اینجا تفاوت یافته ست
این یکی محراب و آن بت یافته ست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت،
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
باز یابد در حقیقت صدر خویش
سرّ ذراتش همه روشن شود
لخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذره ای جز دوست او…
صد هزار اسرار از زیر نقاب
روی می بنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسراربین گردد تمام
کاملی باید در او جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف…
خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق کن
گر نِه‌ای، ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت؟
گر نداری شادیی از وصل یار
خیز باری ماتم هجران بیار
گر نمی‌بینی جمال یار تو
خیز، منشین، می طلب اسرار تو

وادی چهارم در استغنا:

پس از طی وادی معرفت مرغان به وادی استغنا رسیدند. در این وادی «بود» و «نبود» یکسان است. در اینجا فانی بودن و و بی‌ارزش بودن امور دنیوی آشکار می گردد. وادی استغنا وادی تندباد بی نیازی خداوند است.

بعد از این وادی استغنا بود
نه دَرو دعویّ و نه معنی بود
می‌جهد از بی‌نیازی صرصری
می‌زند برهم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنّت نیز اینجا مرده ای ست
هفت دوزخ همچو یخ افسرده‌ای ست
صدهزاران سبزپوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت
صدهزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دُروگر گشت نوح
صدهزاران پشّه در لشکر فتاد
تا براهیم از میان با سر فتاد
صدهزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم‌الله صاحب دیده گشت
صدهزاران خلق در زنّار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد
صدهزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
گر در این دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت
گر ز ماهی، در عدم شد، تا به ماه
پای موری لنگ شد در قعر چاه
گر دو عالم شد همه یکبار نیست
در زمین، ریگی همان انگار نیست
گر بریخت این جمله‌ی تن‌ها به خاک
موی حیوانی اگر نبود چه باک
گر شد اینجا، جزو و کل، کلی تباه
کم شد از روی زمین یک برگ کاه

سالک در این وادی با بی نیازی خداوند روبرو می‌شود. برق استغنا همه چیز را در خود می‌سوزاند.

بی‌نیازی بین و استغنا نگر
خواه مطرب باش خواهی نوحه‌گر
برق استغنا چنان اینجا فروخت
کز تفِ او صد جهان اینجا بسوخت
صد جهان، اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود، در این وادی چه باک؟

رهرو در این وادی جز پایداری از یک سو و آویختن دست نیاز به دامان بی‌نیازی حضرت حق از سوی دیگر چاره‌ای ندارد. در وادی استغنا باید جان نثار کند و بی‌هیچ طمعی سعی و کوشش کند.

کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی بجز بالغ مباد…
خیز و این وادیّ مشکل قطع کن
باز پر وَز جان و از دل قطع کن
زان که تا با جان و با دل همبری
مشرکی وز مشرکان غافل‌تری
جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنا بگردانند کار

وادی پنجم در توحید:

پس از وادی استغنا سالک به وادی توحید می‌رسد.
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
روی‌ها چون زین بیابان در کنند
جمله سر از یک گریبان بر کنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد در این ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

در این وادی همه‌ی کثرت‌های ظاهری یکی می‌شوند و اگر این وحدت‌ها را در هم ضرب کنی باز هم حاصل همان «یک» خواهد بود. هرچند این «یک» همانند عدد یک در ریاضیات نیست. این «یک» در بر گیرنده همه‌ی کاینات است. یگانگی در وجود است. به قول مولانا:

ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد به صورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بی شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
منبسط بودیم، یک جوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی‌گِره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق

 رهرو در این وادی از خود بیگانه و خالی می‌شود و از همه‌ی دلبستگی‌ها می‌گسلد و جز حق نمی‌بیند و جز او نمی‌شنود و نمی‌داند.

تا تو باشی نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسیّ و ره دراز..
کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی…
تا توی برجاست در شرک است یافت
چون توی برخاست توحیدت بتافت
تو، درو، گم گرد، توحید این بود
گم شدن گم کن تو، تفرید این بود

در این وادی است که سالک فانی از خویش می‌شود و با کل کائنات به یگانگی می‌رسد.

مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد زان که گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان نه عضو
در دبیرستانِ این سرّ عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست؟ افتاده به در
مانده طفلی کو ز مادر زاده کر
ذرّه ای بر هر که این سِر تافته ست
سَر ز مُلک هر دو عالم تافته ست
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سَر چو مویی از جهان؟
گرچه این کس نیست هم، هم این کس است
گر وجود است و عدم هم این کس است

وادی ششم در حیرت:

هنگامی که سالک از وادی توحید گذشت به وادی حیرت می رسد. اینجا وادی حیرانی و سر در گمی است. جایی است که سالک از خود بی خبر می شود. وی از هستی یا عدم خود آگاه نیست و نمی داند که فانی است یا باقی یا هر دو و یا هیچکدام.

بعد از این وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
از بُن هر موی این کس، نه به تیغ
می‌چکد خون، می‌نگارد «ای دریغ!
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه،
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو، «گم» نیز هم
گر بدو گویند «مستی یا نهای؟ نیستی گویی که هستی یا نِه‌ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هر دوی؟
یا نِه‌ای هر دو، توی یا نه توی؟
گوید اصلاً می‌ندانم چیز من
وان «ندانم» هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیَم
نه مسلمانم نه کافر پس چیَم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تَهی

در این وادی است که رهرو در کمال سرگشتگی به سر می برد و خود گم‌کردگی. همه‌ی مفاهیم روشن در نظرش تیره و نامفهوم جلوه می‌کنند.

وادی هفتم در فقر و فنا

و اما پس از گذشتن از وادی حیرت سالک طریق به وادی هفتم یا آخرین وادی که فقر و فنا باشد می‌رسد که وادی فراموشی و گنگی و کری و بیهوشی است. در اینجا سالک در دریای وجودِ مطلق غرق می‌شود و چون از این گم‌گشتگی و سردرگمی سر بیرون آورد رازهای بی‌شماری بر او کشف می‌گردد. در این وادی است که رهرو از خود فانی و به وجود حق باقی می‌گردد. صد البته سالک باید پخته و درد کشیده باشد تا به مقام فقر و فنا برسد و الّا همانطور که عود و هیزم هر دو در آتش می‌سوزند و از آنها جز خاکستری بر جای نمی‌ماند ولی از لحاظ صفات باطنی بین آنها، و همین‌طور سالکان، فرق بسیار است.

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
عین وادیّ فراموشی بود
گنگی و کرّی و بیهوشی بود
صد هزاران سایه‌ی جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
بحر کلی چون به جنبش کرد رای
نقش‌ها بر بحر کی ماند به جای؟
هر دو عالم نقش آن دریاست و بس
هر که گوید نیست، این سوداست و بس
هر که در دریای کل گم بوده شد
دایماً گم بوده‌ی آسوده شد
دل در این دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی
گر از این گم‌بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردانِ مرد
چون فرو رفتند در میدان درد،
گم شدن اول قدم، دیگر چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شدند
هر دو بر یک جای خاکستر شوند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت، فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فرو ماند به ذُلّ
لیک اگر پاکی در این دریا رود
از وجود خویش ناپیدا رود،
جنبش او جنبش دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبوَد او و او بوَد، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این

چون پس از سال‌ها طی طریق و تحمل سختی‌های راه سلوک، از هزاران مرغی که آغاز راه کرده بودند، سی‌مرغ به جایگاه سیمرغ رسیدند:

حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی
جمله گفتند: ای عجب چون آفتاب
ذرّه‌ای محو است پیش این جناب،
کی پدید آییم ما این جایگاه
ای دریغا رنج بُردِ ما به راه
دل بکل از خویشتن برداشتیم
نیست زان دست اینکه ما پنداشتیم

مرغان در این گفت و گو بودند که:
آخر از پی‌شانِ عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی‌مرغِ خرف را مانده باز
بال و پر نه، جان شده، تن در گداز
پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی‌شان مانده نه پُر مانده
گفت: هان ای قوم از شهر کِه‌اید؟
در چنین منزلگه از بهر چه‌اید؟
چیست ای بی‌حاصلان نام شما؟
یا کجا بوده ست آرام شما؟
یا شما را کس چه گوید در جهان؟
با چه کار آیید مشتی ناتوان؟
جمله گفتند: آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه…
مدتی شد تا درین ره آمدیم
از هزاران سی به درگه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راهِ دور
تا بود ما را در این حضرت حضور

وقتی که چاوش عزت سخن مرغان را شنید، با عتاب و خطاب:

گفت آن چاووش کای سرگشتگان
همچو گِل در خون دل آغشتگان
گر شما باشید و گر نه در جهان
اوست مطلق پادشاه جاودان
صد هزاران عالم پر از سپاه
هست موری بر در این پادشاه
از شما آخر چه خیزد جز زحیر
باز پس گردید ای مشتی حقیر

هنگامی که مرغان این درشتی‌ها را از چاووش عزت شنیدند آنچنان ناامید و سرخورده شدند که گویی مرگ را دیدار کرده‌اند، معذالک:

جمله گفتند این معظّم پادشاه
کی دهد ما را به خواری سر به راه؟
زو کسی را خواریی هرگز بود؟
ور بود زو خواریی، آن عزّ بود

با این همه چون این مرغان در راه رسیدن به بارگاه سیمرغ پایمردی کرده بودند و با این که استغنای حضرت حق از اندازه بیرون بود، ولی لطف او هم بی‌کران بود؛ در این هنگام حاجب لطف پدیدار گشت و:

گرچه استغنا برون زاندازه بود
لطف او را نیز رویی تازه بود
حاجب لطف آمد و در بر گشاد
هر نفس صد پرده‌ی دیگر گشاد
شد جهان بی‌حجابی آشکار
پس ز نورالنّور در پیوست کار
جمله را در مَسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند
رُقعه‌ای بنهاد پیش آن همه
گفت برخوانید تا پایان همه

چاووش لطف مرغان را نوازش کرد و کاغذی پیش روی آنها نهاد که بخوانند. وقتی مرغان شروع به خواندن آن کاغذ کردند، دیدند که همه‌ی کارهایی را که در این راه انجام داده بودند در آن رقعه نوشته است و چون همه‌ی اعمال آنها از وجودشان پاک شد، جان آنها از پرتو نور سیمرغ حالی تازه یافتند. هنگامی که به دقت نظر کردند خودشان را در وجود سیمرغ و سیمرغ را در وجود خودشان دیدند.

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
می‌ندانستند این، تا آن شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ سی‌مرغِ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه
بود آن سیمرغ، این کاین جایگاه
ور به سوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان، آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی به هم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
د رهمه عالم کسی نشنود این

چون به خود می نگریستند سیمرغ را می‌دیدند و چون به سیمرغ نگاه می‌کردند خود را مشاهده می‌کردند. دچار سردرگمی و گیجی شدند که این چه حکایتی است. پس با زبان بی‌زبانی از پیشگاه حضرتش کشف این معما را درخواست کردند.

چو ن ندانستند هیچ از هیچ حال
بی‌زفا ن کردند از آن حضرت سؤا ل
کشف این سرّ قوی درخواستند
حلّ مایی و توی درخواستند
بی‌زفا ن آمد از آن حضرت خطاب
کاینه است این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند در او
جا ن و تن هم جا ن و تن بیند در او
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی در این آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز
هیچ کس را دیده بر ما کِی رسد؟
چشم موری بر ثریا کی رسد؟
این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید،
جمله در افعال ما می‌رفته‌اید
وادی ذات و صفت را خفته‌اید
محو ما گردید در صد عزّ و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز

چون این خطاب از حضرت سیمرغ به گوش پرندگان رسید، محو سیمرغ شدند و چون سایه‌ای که در اثر تابش خورشید محو می‌شود در او محو شدند.

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام

مرغان محو و فانی‌شده پس از هزاران قرن به بقای بعد از فنا رسیدند. ولی شرح آن در سخن نمی‌گنجد و این را تنها می‌توان تجربه کرد. این سیر و سلوک روحانی را با ابیاتی از شیخ فریدالدین عطار به پایان می‌بریم.

چون برآمد صد هزاران قرن بیش
قرن های بی‌زمان، نه پس نه پیش
بعد از آن مرغانِ فانی را به ناز
بی فنای کل به خود دادند باز
چون همه بی‌خویش با خویش آمدند
در بقا بعد از فنا بیش آمدند
نیست هر گز گر نو است و گر کهن
زان فنا و زان بقا کس را سخن
همچنان کاو دورِ دوراست از نظر
شرح این، دور است از شرح و خبر
آن کجا اینجا توان پرداختن
نو کتابی باید آن را ساختن
زانک اسرارالبقا بعدالفنا
آن شناسد کاو بود آن را سزا
تا تو هستی در وجود و در عدم
کِی توانی زد در این منزل قدم؟
تو چه دانی تا چه داری پیش تو
با خود آی آخر فرو اندیش تو
تا نگردد جان تو مردود شاه
کی شود مقبول شاه آن جایگاه؟
تا نیابی در فنا کم ماستی
در بقا هرگز نبینی راستی
اول اندازد به خواری در رهت
باز برگیرد به عزّت ناگهت
نیست شو تا هستی‌ات از پی رسد
تا تو هستی هست در تو کی رسد؟
تا نگردی محو خواریّ فنا
کی رسد اثباتت از عزّ بقا؟

ــــــــــــــــــــــــــ
۱.اشاره است به آیه‌ی 16 از سوره ق که خداوند می‌فرماید: من از رگ گردن به آنها نزدیک‌ترم.
۲. دروان=دربان
۳. مولانا:
هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز
وان در توبه نباشد جز که باز
هین غنیمت دار در بازست زود
رخت آنجا کش به کوری حسود
۴. مولانا:
عشق آن زنده گزین کو باقی است
وز شراب جان فزایت ساقی است
5. خیام:
از جمله‌ی رفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز
هان بر سر این دوراهی آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز