حمید حسنعلی پور
رسانه کرمانجی روستای بردر
سلام دوست بزرگوار چون روز هشتم مارس روز بزرگداشت زن اعلام شده میخواهم دلنوشته یک استاد باستانشناسی اهل «بردر» باجگیران را که درباره مادرش نوشته به حضورت تقدیم کنم که گمان میکنم ارزش درج در مجله گرانقدر «میراث ایران» را داشته باشد. ظلمی را که بر زن در طول تاریخ رفته همه میدانند، ولی از دلنوشته این دکتر باستانشناس کرمانج درباره مادرش، که خودم نیز شاهد آن بودم و از آن رنج فراوان بردهام.
من سالهای ۴۴ تا ۴۷ رییس فرهنگ باجگیران بودم. روستای بردر، که در دو کیلومتری باجگیران و همسایه ترکمنستان بود حدود ۶۰ گله گوسفند و مردمی متمکن داشت، و چون هیچ زمین زراعتی نداشت، اهالی صرفاً دامدار بودند. زمستانها در خود روستا گوسفندها را نگه داشته و به وسیله دهها قاطر، همه روزه از درگز علوفه خشک وارد و به مصرف میرساندند. ولی در اردیبهشت ماه که در کوهها گل و سبزه میرویید برای ییلاق راه میافتادند. راهی نبود. از طریق کوههای سر به فلک کشیده به طرف مراوهتپه که در نزدیک گنبدکاووس بود، بهترین چراگاه استان خراسان و گلستان بود. اهالی راه میافتادند، وسایل بارِ قاطرها و مردها مسؤول چرانیدن و محافظت گوسفندان؛ ولی زنان اغلب بچه به پشت حتی برههای کوچک را که قادر به راه رفتن نبودند، در بغل و اغلب با گالش با کمر خم صخرهنوردی میکردند. در حقیقت ۷۰ درصد زحمت به دوش زنان بود. پرت شدن و مرگ در بین راه زیاد اتفاق میافتاد. ولی کاروان از حرکت باز نمیماند. بهتر است بقیه را از زبان دکتر حمید حسنعلیپور بشنوی.
احمد قایمی، مورخ و دانشپژوه
تعطیلات تابستانی به مسافرت رفتیم. مادرم نیز همراه ما بود. مادرم پیر شده؛ خیلی پیر. هفتاد سال را پشت سر گذاشته است. هنگام سوار شدن به ماشین، اول خودش مینشست سپس پاهایش را با دو دست میگرفت از بیرون به داخل ماشین میآورد. تعجب کردم چرا مادرم نمیتواند چون گذشته به راحتی سوار ماشین شود. اهمیت ندادم. به مقصد رسیدیم. هنگام بالا رفتن از پلههای ساختمانِ دو طبقه، دو بار نشست. در هر پاگردی اندکی توقف کرد، سپس از نردههای راهپله کمک گرفت تا به طبقه دوم رسید. علت را پرسیدم.
مادرم آهی از دل برآورد و خاطرات خفته در پستوی جانش و نهانخانهی دلش را قصه گفت و غُصه خورد. سر فرو برد به آن ایام؛ به آن روزگاران؛ به آن سالیان دور. محو شد در یادها و یادگارها و خاطرات و خطرات گذشته. خاطراتی که قصهی زندگیاش بود؛ قصهی زندگیاش نه، به واقع قصهی زندگی تمام مادرانی که روزی روزگاری مسیر چیان یا زوزان (ییلاق) شمال خراسان تا واران (قشلاق) مراوهتپهی گنبد قابوس را پای پیاده رفته بودند. در این مسیرِ طولانی و دراز؛ در این مسیرِ پر پیچ و خم، کف پایشان انیس و مونس خار مغیلان و خس و خاشاک بیابان شده بود؛ پاهایی که بر صخره یادگار نوشته و سنگ را نوازش کرده بودند؛ صخره و سنگ و سنگستان بسی نقش و خاطره دارد از پاهای تَرَک خوردهی آنان.
مسیر شمال خراسان تا مراوه تپه در استان گلستان، به طور میانگین 400 کیلومتر است که پای پیاده رفتن و طی طریق کردن هنر میخواهد و بس. خدایا از چه گِلی وجود این نازنین مادران را سرشتهای؛ چه قلم پایی داشتند و چه استخوانهایی بودند که این مسیر را درنوردیدند. نه جادهای نه راهی نه شاهراهی. همه بیراهه همه نخراهه، هر چه هست کوه است و دره و صخره و سنگ و سنگلاخ و سنگستان.
مادرم تعریف میکرد، چندین سال با نارگل حاج کاظم، زرافشان حیدر، معصومه عباسعلی، فرنگیس حشمتاله، فاطمه شیرعلی و … در حوالی سالهای 1348 حدود یک ماه تمام شبنورد بودند از گلیل در خراسان به گلیداغ در مراوهتپه و بلعکس. در تاریکی هوا میرفتند، سپیده دم اتراق میکردند و قوش میگذاشتند تا به رتق و فتق امور روزانه و روزمره بپردازند. کولَکی تیمار کرده یا لباسی شسته یا دیگی بار کرده یا ریسمانی از ریس ریسیده یا کلاهی از پِرچِک بافته یا تشت خمیری بر سر نهاده نوزادی در بغل و آن دیگر به پشت به نزدیکترین آبادی رفته تا تنوری یافته و نانی پخته و قوتی فراهم آورند.
کدام ایلیاتی و کوچنشینیست که شاهجهان و شَین و زیلان و گلیل و شَلَمی و گلیداغ و ابوساری و آقتوقای و آقبند و … را نرفته و ندیده و زندگی نکرده و بخشی از خاطراتش در این خاطراتآباد شکل نگرفته باشد؟ این وارگاهها و آراگاهها و آبگاهها یادآور درد و رنج و مصیبت و مشقتهاییست که با گوشت و پوست مادران مالدار قرین و عجین و همراه و همنشین شده است.
شرممان باد اگر پاشنههای ترک خورده پایتان را، آنگاه که کنار اجاق با دنبه درمانشان میکردید از یاد ببریم! شرممان باد اگر پینههای دستان و تَرَکهای تکتک انگشتانتان که به هنگام مالشِ وازلینِ رون هوو میکردید تا دردشان اندکی التیام یابد را از یاد ببریم!
ما بزرگ شدیم و قد برافراشتیم و رخ کشیدیم. شمایان نیز روز به روز فرتوتتر و پیرتر و خمیدهتر و تکیدهتر و شکستهتر و خستهتر و … شدید؛ پینهی دستانتان روز به روز درشتتر و زبرتر و ناملایمتر شدند و تَرَک پاهایتان زمختتر و خشنتر و کبودتر گشتند.
شرممان باد مادران پا طلایی اگر کف پایتان بوسهگاهمان نباشد!
روزتان مبارک!